فيلسوف نماها

مشخصات كتاب

شماره كتابشناسي ملي : 1566081

عنوان و نام پديدآور : فيلسوف نماها/ناصر مكارم شيرازي

مشخصات نشر : قم: دارالكتب الاسلاميه، 1379=1338

مشخصات ظاهري : 350ص.

وضعيت فهرست نويسي : در انتظار فهرستنويسي (اطلاعات ثبت)

اهدا

ص: 2

به جوانانى كه با چشم باز و فكر كنجكاو «حقيقت» را مى جويند

ص: 3

تفسير مختصر پاره اى از اصطلاحات

چون منظور اين بوده كه مطالب اين كتاب، براى عموم قابل درك باشد لذا حداكثر كوشش در ساده نويسى آن به عمل آمده، براى تكميل اين منظور، لازم بود «تفسير اختصارى پاره اى از اصطلاحات مورد نياز به ترتيب حروف «الفباء» مقدمتاً ذكر شود، اگر چه شرح مبسوط بسيارى از آنها در طى مباحث كتاب بيان خواهد شد.

موضوعى را كه بايد قبلًا يادآور شويم اين است كه: بطور كلى كلماتى كه با «ايسم ختم مى شود نام مكتب و مسلك و روش است (مثلًا: ماترياليسم/ ماديگرى) و كلماتى كه با «ايست ختم مى شود به معناى طرفدار و پيرو آن مسلك است (مثلًا: ماترياليست/ شخص مادى) و «لوژى معناى «علم و شناسايى» را مى رساند (مثلًا: بيولوژى/ علم الحيات، يا زيست شناسى).

كلمات اصطلاحى تفسيرها

1- اتم كوچكترين جزء اجسام بسيط

2- اتو ديناميسم مسلك تحوّل بر اساس قواى درونى

3- آته ئيسم مسلك الحاد و خدانشناسى

4- آگنوستى سيسم مسلك شكاكان و لا ادريون

5- امپريولوژى جنين شناسى

6- ايده آليسم اعتقاد به اينكه جهان مادى فقط در ذهن موجود است

7- ايدئولوژى عقيده- نظريه- طرز فكر (عقيده شناسى)

8- بورژوازى سرمايه دارى متكى به توليد فردى

9- بيولوژى علم الحيات- زيست شناسى

10- پرولتاريا طبقه كارگر- توليد كنندگان دسته جمعى

11- پسيكولوژى روان شناسى

12- ترانسفورميسم مسلك تحول و تكامل انواع جانداران

13- داروينيسم مجموعه نظريات داروين در باب تحول انواع

14- دياليكتيك اصل تغيير و تحول عمومى

15- دياليك تيسين پيرو عقيده اصل تحول عمومى

16- رفورميسم مسلك اصلاحات تدريجى در اجتماع

17- سوسياليسم مسلك ملى كردن صنايع ونظارت دولت بر تمام دستگاه هاى توليد، گاهى به مرحله اوّل كمونيسم يعنى: «نظارت دولت بر توليد و مصرف» نيز گفته مى شود.

18- سوفيسم مسلك سوفسطايى ها (منكرين تمام حقايق)

19- فئوداليسم حكومت خان خانى- ملوك الطوايفى

ص: 4

20- فيزيولوژى علم وظايف الاعضاء

21- فيكسيسم نظريه ثبوت انواع جانداران

22- كاپيتاليسم سرمايه دارى بر اساس توليد دسته جمعى

23- كمونيسم مسلك الغاء مالكيت فردى و انحصار مالكيت به اجتماع

24- لنينيسم اصول نظرات «لنين» رهبر انقلاب شوروى

25- ماترياليسم ماديگرى

26- ماترياليسم دياليكتيك ماديگرى بر پايه تحول عمومى

27- ماركسيسم مجموعه نظرات «ماركس» رهبر فكرى كمونيست ها

28- مانيفست بيانيه حزب كمونيست به قلم ماركس و انگلس

29- موتاسيون جهش- تغيير ناگهانى

30- متافيزيك ماوراى طبيعت

31- متافيزيسين پيرو عقيده ماوراء الطبيعة

قسمتى از كتاب هايى كه هنگام نوشتن اين كتاب مورد استفاده قرار گرفته يا مطالبى از آن نقل شده است.

1- سير حكمت در اروپا تأليف محمّد على فروغى

2- اسفار تأليف صدرالمتألهين ملا صدراى شيرازى- فيلسوف معروف

3- خلاصه فلسفى نظريه نسبيت تأليف آلبرت انيشتين

4- تمدن اسلام و عرب تأليف گوستاولوبون فرانسوى

5- فلاسفه بزرگ تأليف آندره كرسون

6- اصل انواع تأليف چارلز، داروين

7- اصول مقدماتى فلسفه تأليف ژرژ پوليتسر

8- اصول فلسفه و روش رئاليسم تأليف علامه طباطبايى

9- مسائل لنينيسم تأليف ى- استالين

10- مانيفست حزب كمونيست تأليف كارل ماركس- فردريك انگلس

11- داروينيسم تأليف دكتر محمود بهزاد

12- ماترياليسم دياليكتيك تأليف دكتر تقى آرانى

13- عرفان و اصول مادى تأليف دكتر تقى آرانى

14- زندگى و روح هم ماديست تأليف دكتر تقى آرانى

15- تاريخ مروج الذهب تأليف مسعودى

16- ماترياليسم تاريخى تأليف پ- رويان

ص: 5

17- ماترياليسم دياليكتيك تأليف م. ح. كاوه

18- بنياد انواع (سرى چه مى دانم) تأليف اميل گوينو

19- مرگ و مشكل آن تأليف فلاماريون فرانسوى

20- شماره هاى ماهنامه مردم تأليف نشريه تئوريك حزب توده ايران

و كتاب هاى مختلفى در تاريخ و جغرافيا و فيزيولوژى و بيولوژى

ص: 6

بنام خداوند جان آفرين

فيلسوف نماها بهترين كتاب سال

اشاره

سه سال پيش، هنگامى كه اين اثر نفيس، از طرف دفتر «مجله مجموعه حكمت» انتشار يافت، در محافل علمى با اعجاب و تحسين فراوان روبه رو گرديد و دانشمندان كتباً و شفاهاً، از آن تقدير فراوان كردند.

سال بعد؛ هيأت دانشمندان و نويسندگانى كه مأمور مطالعه و قضاوت درباره بهترين كتاب سال بودند، رسماً اعلام داشتند كه «فيلسوف نماها» بهترين كتاب سال، شناخته شده است، ولى اين موضوع براى افراد مطلعى كه اين كتاب را به طور كامل مطالعه كرده بودند، موضوع غير منتظره اى نبود.

ضمناً 10 كتاب ديگر كه آنها نيز در رشته هاى خود؛ حقاً كتاب هاى نفيسى به شمار مى رود، به عنوان بهترين كتاب «درجه 2» و «درجه 3» آن سال شناخته شد، كه براى مزيد اطلاع خوانندگان، و هم براى تقدير از مقام علمى نويسندگان محترم آنها اسامى آنها را با رعايت درجات (درجه اوّل تصنيف- درجه دوم تأليف- درجه سوم ترجمه) در اينجا ذكر مى كنيم:

درجه- 1 رشته

«فيلسوف نماها» تأليف آقاى ناصر مكارم شيرازى «فلسفه»

***

درجه- 2

تاريخ فلسفه سياسى تأليف دكتر بهاء الدين پازارگادفلسفه

جغرافياى كشاورزى ايران تأليف دكتر تقى بهرامى جغرافيا

كليد خليج فارس تيمسار سرلشكر مقتدرجغرافيا

اصول بهداشت تغذيه دكتر حسن مافى علمى

آموزش زبان هاى خارجى پروفسور منوچهر وارسته ادبى

قرائت كودكان آقاى عباس يمينى شريف ادبى

درجه- 3

تاريخ تمدن اسلام ترجمه آقاى على جواهر كلام تاريخى

چرا اطفال بد رفتار مى شوند ترجمه آقاى احمد سعيدى اخلاقى

تاريخ ادبى ايران ترجمه آقاى على پاشا صالح ادبى

سرگذشت علم ترجمه آقاى احمد بيرشك علمى

نسخه هاى فيلسوف نماها در مدت كوتاهى ناياب شد و مكرر از طرف علاقه مندان، چه در مركز و چه در شهرستان ها، تقاضاى تجديد طبع آن گرديد، اما مهيا نبودن مقدمات چاپ از يك طرف، و تصميم مؤلف

ص: 7

معظم بر تجديد نظر و اضافات از طرف ديگر، اين منظور را به تأخير مى انداخت.

اكنون بسيار مايه خوشوقتى است كه پس از تأمين هر دو جهت اين اثر نفيس به صورت كامل ترى در دسترس خوانندگان محترم قرار مى گيرد.

«دفتر مجله مجموعه حكمت»

بهترين تقريظها

نويسندگان، معمولًا براى معرفى ارزش آثار قلمى خود قضاوت هاى بزرگان و صاحب نظران را بنام «تقريظ» در مقدمه كتاب هاى خود نقل مى كنند، اين كار (به شرط اينكه جنبه واقعى و طبيعى داشته باشد!) وسيله خوبى براى راهنمايى خوانندگان به ارزش آن كتاب است.

اما به عقيده نويسنده، بهترين و طبيعى ترين تقريظها كه مى تواند معرف ارزش واقعى يك كتاب باشد، همان درجه نفوذ و تأثير آن در افكار طبقه اى كه كتاب بيش تر به خاطر آنها نوشته شده است، مى باشد. لذا ما براى كتاب خود از اين نوع «تقريظ» استفاده كرديم:

خوانندگان چاپ اوّل اين كتاب، از طبقات مختلف قضاوت هايى كه عموماً اميدوار كننده بود، درباره آن كردند- از ميان همه آنها به عنوان نمونه به دو قسمت، به طور اختصار اشاره مى شود:

1- يكى از افسران كه خود مرد مطلع و نويسنده اى است به يكى از دوستانش كه «فيلسوف نماها» را براى او هديه فرستاده است، چنين مى نويسد:

«... دوست عزيزم! همان طور كه انتظار مى رفت مرا به وسيله كتاب «فيلسوف نماها» هدايت كرديد، و روان مرا از تيرگى هاى اجتماعى پاك نموديد».

من كتاب فلسفى فراوان خوانده ام، ولى هيچ يك را شيرين تر و پر مغزتر و مستدل تر از فيلسوف نماها نديدم، من اين كتاب را به نام كتاب «توحيد تأليف دانشمند ... آقاى ناصر مكارم شيرازى، در دفتر خاطرات خود ثبت كرده ام».

سپس بحث ديگرى درباره تمجيد از مقام علمى كتاب كرده و بعداً با نهايت ادب اشكالاتى چند (كه عموماً مربوط به جنبه داستانى كتاب مى باشد) ذكر كرده و از دوستش توضيح خواسته است، و در پايان اظهار داشته: «حق اين است كه نويسنده كتاب، با آن همه قدرت منطق داستان نويس نبوده است»!.

نگارنده هم چاره اى جز اين ندارد كه اين حقيقت را تصديق كند! و اعتراف نمايد كه در داستان نويسى مهارت ندارد ولى در عين حال سعى شده كه در اين چاپ آن اشكالات اصلاح شود.

2- يكى از جوانان فعال آبادان كه به جهاتى از ذكر نام او صرف نظر مى شود و سابقاً رياست يكى از شبكه هاى حزب توده آنجا را به عهده داشت و سپس متنبّه شده و براى جبران اشتباهات گذشته مشغول تبليغ بر ضد كمونيست ها گرديده، شرحى درباره تأثير عميق اين كتاب در روحيه او، براى نويسنده بيان

ص: 8

داشت.

او مى گفت: «به اندازه اى اين كتاب در من مؤثر واقع شده كه تاكنون سه بار آن را مطالعه كرده ام و معتقدم بايد هفت بار ديگر نيز آن را مطالعه نمايم ! من از منطق نيرومند اين كتاب در بحث هاى علمى و تبليغاتى خود استفاده فراوان كرده ام ...».

ص: 9

مقدمه كتاب چهارم

در ميان دو قطب متضاد سياست جهان

يكى از ثمرات شوم جنگ جهانى دوم اين بود كه بعد از جنگ دنيا عملًا به دو منطقه متضاد تقسيم شد:

1- منطقه نفوذ كمونيسم.

2- منطقه نفوذ كاپيتاليسم و سرمايه دارى.

و بلافاصله اين دو قدرت عظيم جهانى در برابر يكديگر صف آرايى كردند، و به جاى اينكه از گذشته درس عبرت بگيرند، و بر ويرانه هاى غم انگيز و وحشت زاى جنگ دوم، جهان نوينى پر از صلح و صفا، آرامش و امنيّت، و آبادى و نعمت بسازند، در فراهم آوردن تجهيزات «جنگ سوم» با هم مسابقه گذاردند، و قسمت عمده ذخائر فكرى و انسانى و ثروت خود را در اين راه به كار انداختند!

و عجب اينكه با اين وضع همه دم از حمايت از صلح مى زدند! ... چرا؟ ...

براى اينكه جنگ دوم آن چنان اعصاب مردم دنيا را در زير ضربات خود خرد كرده بود كه حتى از شنيدن نام «جنگ» به شدت متنفر بودند.

سياستمداران باهوش دنيا! در چنين شرايطى چاره اى جز اين نمى ديدند كه تجهيزات جنگى جديد را در كپسول «حفظ صلح از طريق آمادگى براى جنگ»! بريزند شايد ذائقه هاى مردم رنجديده جهان آن را بآسانى بپذيرد.

و به اين ترتيب دنيا را به سرعت به سوى جنگ تازه اى كه به مراتب خطرناك تر و ويران كننده تر از گذشته بود، هدايت! كردند.

پيش از آنكه كبوترهاى صلح به پرواز درآيند، بمب افكن هاى جنگى بر فراز آسمان ها به پرواز درآمدند، و به جاى اينكه فكرى براى مسابقه كمرشكن تسليحاتى شود روز به روز بر حجم سلاح هاى خطرناك و كوبنده افزوده شد.

باز هم خدا به دانشمندان عمر دهد و سايه بلند پايه آنها را از سر مردم دنيا كم و كوتاه نگرداند! كه در اين روز «وانفساه» به كمك! جهان بشريت شتافتند، و با ساختن سلاح هاى وحشتناك اتمى و ئيدروژنى قيافه جنگ سوم را آن چنان مهيب كردند كه حتى «سياستمداران ديوانه» هم جرأت استقبال از چنان جنگ نافرجامى را در خود نديدند.

زيرا برخلاف تمام جنگ هايى كه تاكنون در جهان روى داده پيروزى و فتح در اين جنگ ابداً مفهومى ندارد

ص: 10

و سرانجام آن چيزى جز نابودى طرفين- و به عبارت ديگر نابودى نسل بشر- نخواهد بود!

***

تقسيم دنيا به اين دو مركز بزرگ قدرت، دردسرها و بدبختى هاى فراوانى براى مردم جهان به بار آورد كه از ميان آنها چهار موضوع بيش تر قابل توجه است:

1- معوق ماندن برنامه هاى عمرانى و بكار افتادن نيروهاى عظيم صنعتى و ثروت هاى بى حساب در راه مسابقه تسليحاتى.

2- پنجه انداختن هر يك از دو قدرت بزرگ دنيا بر يك قسمت از جهان.

3- افروختن آتش جنگ هاى منطقه اى در بسيارى از نقاط دنيا و به آتش كشيدن ملت هاى ضعيف، به منظور زورآزمايى. يا حفظ مناطق نفوذ خود.

4- برهم زدن ثبات و آرامش در كشورهاى ضعيف و ايجاد كودتاهاى پى در پى و ريختن خون عده اى بى گناه.

ولى البته اين وضع قابل دوام نبود ... كم كم با بيدارى ملل جهان و آزادى «نسبى»! مستعمرات، قدرت سومى در دنيا بوجود آمد و مقدمات خاتمه دادن به دوران آقايى دو قدرت بزرگ جهانى را فراهم ساخت و به اين ترتيب نيروى سوم بزرگى خارج از اين دو منطقه به وجود آمد.

خبرگزارى ها و جرايد مهم جهان اين جمله از نطق اخير «دوگل» رييس جمهورى فرانسه را با اهميت خاصى نقل كردند:

«آن زمان كه شوروى و آمريكا دنيا را به دو منطقه نفوذ خود تقسيم كنند و هر يك بر نيمى از جهان حكومت داشته باشند، گذشته است» ...

اين سخن تنها منطق «دوگل» نيست، بيشتر متفكّران دنياى امروز همين عقيده را دارند.

مخالفت سرسختانه «چين» با روسيه شوروى و فرانسه و بعضى كشورهاى ديگر جهان با قدرت هاى بزرگ غربى نشانه اين جنبش عظيم است.

قبل از اين جريان عده اى تصور مى كردند كه از روسيه شوروى به عنوان پناهگاهى براى رهايى ملت هاى ضعيف مى توان استفاده كرد، اما حوادثى كه در طى اين مدت در اروپاى شرقى روى داد، نشان داد كه خطر «استعمار سرخ» كمتر از «استعمار سياه» نيست.

***

اين قدرت سوم وزنه سنگينى است كه در شرايط كنونى دنيا با گذشت زمان، روز به روز سنگين تر مى شود و نقش بسيار مؤثرى در حفظ صلح و جلوگيرى از درگيرى جنگ جهانى سوم دارد.

بايد اعتراف كرد كه در برابر آن همه مفاسدى كه تقسيم جهان به دو منطقه قدرت بزرگ داشت يك فايده قابل ملاحظه وجود دارد، و آن اينكه در سايه توازن همين دو قدرت «متضاد» اين قدرت سوم به وجود آمده و در حال رشد و نمو است، و همين موضوع است كه امكان زندگى به كشورهاى كوچك داده و موجوديت

ص: 11

آنها را حفظ كرده است.

ملتهاى لايق و پيشرو جهان آنهايى هستند كه بهتر بتوانند از اين تضاد بزرگ بهره بردارى كنند.

ولى ناگفته پيداست كه بهره بردارى صحيح از اين دو قدرت مشروط به آشنايى كامل به طرز تفكّر آنهاست.

كتاب حاضر ما را به طرز فكر كمونيست هاى جهان و نقاط ضعف و اشتباه منطق آنها آشنا مى سازد و براى آشنايى به طرز فكر كاپيتاليست ها و نقاط ضعف آنها احتياج به كتاب هاى ديگرى داريم.

بزرگ خدمتى كه اين قدرت سوم مى تواند به جهان بشريت انجام دهد اين است كه طرفين را وادار به تعديل و تجديد نظر در تزها و دكترين هاى گذشته خود كند (همان طور كه نشانه هاى آن نمايان است) و تدريجاً اين دو قطب متضاد را به يكديگر نزديك سازد و روزى در يك نقطه متوسط يكديگر را ملاقات كنند!

ص: 12

مقدمه چاپ دوم

آنجا كه حقايق عقلى، حسى مى شود!

تجاوز ناجوانمردانه اى كه چندى قبل، در جنگ سوئز از طرف دو كشور زورمند (فرانسه و انگلستان) كه هر دو از پيشتازان قافله تمدن و آزادى! بودند نسبت به ملت مسلمان و قهرمان مصر شد، بيش از آنچه براى سياست بافان از جنبه هاى سياسى قابل بحث بود، براى ما از نظر «اجتماعى و اخلاقى» در خور دقت و مطالعه بود!

اين جريان كه اتفاقاً با جريان كاملًا مشابهى در اروپاى شرقى در يكى از كشورهاى دست نشانده شوروى (مجارستان) مصادف بود،(1) به خوبى ثابت كرد كه سير تكاملى تمدن كنونى نه تنها نمى تواند حس خودخواهى و خودپرستى را از اعماق فكر بشر ريشه كن سازد بلكه با تهيه وسايل و ابزار خطرناك تازه اى، آن را به طرز وحشتناكى تقويت مى كند!

افراد ظاهربين و خوش باورى كه گمان مى كردند جامعه انسانيت با طى مراحلى از تمدن جديد به دوران تاريك توحش خاتمه داده، و به مقامى از رشد فكرى رسيده است كه در برابر قانون ومنطق و عدالت سر تسليم فرود آورده، به اشتباه قطعى خود پى بردند و جاى آن همه خوش بينى را به بدبينى توأم با تنفر سپردند!

اين حوادث، بار ديگر، اين حقيقت تلخ را بما فهماند كه ديو مهيب خودخواهى هنوز در سراچه دل آدمى زنده است، و با مختصر تصادمى چنان نعره اش بلند مى شود كه جهانى را به لرزه در مى آورد و قانون و صلح و همزيستى مسالمت آميز و مانند آن در نظر مشعل داران تمدن امروز الفاظ موهوم و قالب هاى بى روحى بيش نيستند، حكم داروى مخدرى را دارد كه براى تخدير ملل ضعيف بكار برده مى شود و هيچ دليلى نداريم كه آنهايى كه «تماشاچى»! اين صحنه هاى اسفناك بودند اگر منافع خودشان در خطر مى افتاد از اين بدتر نمى كردند!

اين حوادث اگر چه بسيار تلخ و ناگوار بود اما نتايج پر قيمتى از نظر جامعه شناسى براى ما در برداشت، نتايجى كه با صدها مقاله مستدل اثبات آن مشكل بود.

از اين دو حادثه آن قسمتى كه بيشتر به موضوع بحث هاى ما در اين كتاب مربوط است همان حادثه اروپاى شرقى است- گرچه حوادث اسف انگيز «مجارستان» در محيطهاى ما به اندازه حوادث رقت بار مصر صدا نكرد ولى اين نه از جهت كوچكى موضوع بود از جهت اين بود كه ما با ملت مسلمان مصر جهات مشترك فراوانى داريم كه با اهالى مجارستان نداريم، به علاوه آن بُعد مسافت و سانسور شديدى كه در اروپاى


1- در آن روز دولت شوروى قيام استقلال طلبانه مردم مجارستان را با قدرت نظامى خود در هم كوبيد.

ص: 13

شرقى حكمفرما بود در مصر وجود نداشت، در هر حال، اين حادثه راه را براى اثبات بسيارى از حقايق، صاف و هموار كرد.

اگر روز اوّل كه اين كتاب منتشر شد با هزار و يك دليل مى خواستيم ثابت كنيم كه گردانندگان احزاب كمونيست جهان هدفشان حمايت از طبقات و ملت هاى ضعيف نيست و كلماتى از قبيل «صلح» و «طرفدارى از رنجبران» و مانند اينها وسيله نيل به مقاصد ديگرى است، ممكن بود بعضى از افراد ظاهربين باور نكنند ولى اين پيش آمدها مطلب را كاملًا روشن كرد، و آنچه را آن روز لازم بود در صفحات كتاب بخوانند با گذشت مختصرى از زمان، با چشم و گوش خود ديدند وشنيدند!

آن روز هنوز «استالين» پيشوا و رهبر بزرگ كمونيست ها تا سر حدّ پرستش مورد احترام آن ها بود، افكار و نظرات او كه رنگى از «ابديت و قداست»! داشت، عالى ترين و صحيح ترين افكار و نظرات شمرده مى شد، اما پس از مدت كوتاهى، همكاران او چنان او را لجن مال كردند كه دهان مردم دنيا از تعجب باز ماند، اين پيش آمد تكان ديگرى به افكار تخدير شده فريب خوردگان داد و آنها را به اسرار پشت پرده (تاحدودى) آشنا كرد.

اين تذبذب فكرى و عملى كمونيست ها كه با تمايل مجدد به سياست خشونت آميز سابق، بار ديگر تأييد شد، فريب خورده ها را به اين فكر انداخت كه: از كجا اصول مقدس «لنينيسم» و «ماركسيسم»! فردا به همين سرنوشت اسفناك گرفتار نشود، و عين اين صحنه هاى سياسى در مورد آنها تكرار نگردد؟!(1)

***

آيا كمونيسم از كشور ما ريشه كن شده؟

اشاره

مطلب ديگر كه حتماً بايد به آن توجه داشت اين است كه: بعضى گمان مى كردند پس از درهم ريختن تشكيلات حزبى كمونيست ها در مملكت ما، ديگر آن قسمت از اين كتاب و كتاب هاى مشابه آن كه مربوط به آنهاست چندان ضرورت ندارد، اين گونه افراد گويا فراموش كرده اند كه زور و فشار، فقط مى تواند تشكيلات و سازمان هاى حزبى را برهم زند، اما انحرافات فكرى را جز با منطق و دليل هرگز نمى توان اصلاح كرد و ريشه بدبختى ها همين جاست!

اگر تعجب نكنيد، به عقيده نگارنده، لزوم اين گونه بحث ها امروز بيش از سابق است، چرا؟!

زيرا در آن موقع كه كمونيست ها آزادى عمل داشتند، موقع جوش احساسات تند و بى حساب آنها بود نه منطق و عقل! و طبعاً زمزمه ملايم حرف هاى منطقى ما، در ميان غوغاى عجيب و شعارهاى «آتشين و سوزان»! آنها گم مى شد، ولى امروز به آسانى مى توانيم با دل و جان آنها سخن بگوييم و با منطق و عقل با آنها صحبت كنيم و البته اين فرصت براى ما و آنها هر دو، غنيمت است!


1- اين پيش بينى اكنون به وقوع پيوسته و تجديد نظرهايى در آن« اصول ابدى!» پيدا شده، جنگ عقايد كه اكنون ميان بلوك شوروى و چين درگير شده است از آثار آن است، چينى ها هنوز حاضر به تجديد نظر در اصول لنينيسم نيستند در حالى كه شوروى ها آن را لازم مى دانند!

ص: 14

مقدمه چاپ سوم

نگارش اين كتاب براى چه منظور بود؟

انقلاب 1917 روسيه، برخلاف پيش بينى هاى (1) ماركس و انگلس (پايه گزاران كمونيسم جهانى) طومار ديكتاتورى «تزارى» را درهم نورديد و حكومت كمونيستى ريشه دارى به جاى آن برقرار ساخت و از آن وقت دنيا، عملًا به دو بخش تقسيم شد: «جهان آزاد» يعنى كليه كشورهاى سرمايه دارى، و «جهان كمونيسم و كارگرى» كه در آن هنگام منحصر به روسيه شوروى بود و سانسور شديدى كه گاهى از آن به «ديوار آهنين ! تعبير مى كنند در مرزهاى آن حكمفرما گرديد.(2)

كمونيسم تازه نفس، مانند سيل خروشانى به كشورهاى همجوار شوروى سرازير شد و پس از مدت نسبتاً كوتاهى بيشتر آنها را در خود هضم كرد- به طورى كه امروز، پس از گذشت «37» سال، نصف بيشتر دو قاره بزرگ «آسيا و اروپا» را فرا گرفته و بقيه را نيز كم و بيش تهديد مى كند!

ولى نبايد فراموش كرد كه: اجحاف فوق العاده سرمايه داران، بحران هاى اقتصادى، فساد طبقات حاكمه، تعديات دول استعمار كننده؛ چهار عامل مهم و اساسى براى موفقيت آنان بود!

اين سيل خروشان، نه تنها ثروت و سرمايه هاى خصوصى، بلكه آداب مذهبى و اخلاقى و رسوم ملى و بالاخره فلسفه و حقوق و مقررات اجتماعى را از جا كنده، قسمتى را در ميان امواج خود مدفون ساخت و بقيه را به صورتى كه مى خواست بيرون آورد! و البته با توجه به ماهيت كمونيسم و اصول «ماركسيسم» جاى تعجب هم نبود.

همان طور كه «ماركس» و «انگلس» در مانيفست (بيانيه) حزب كمونيست، تلويحاً به آن اشاره كرده و گفتند:

«چه جاى تعجب كه اين انقلاب، در جريان خود آداب و رسومى را از بين ببرد»؟

دولت هاى سرمايه دارى براى پيش گيرى از اين سيل خروشان زنجيرهاى اتحاديه ها بهم بافتند، ولى مسلّم است امواج سيل را با اين تارهاى سست نمى توان دربند كرد!

موضوعى كه جاى ترديد و انكار ندارد اين است كه: تنها چيزى كه مى تواند دامنه اين خطر را كوتاه كند دو موضوع است كه از لحاظ تئورى علمى بسيار ساده و آسان ولى به همين نسبت از لحاظ عمل بسيار دشوار است:

1- بكاربردن نقشه هاى صحيح اقتصادى كه حافظ حقوق كارگران و رنجبران و مانع تعديات سرمايه داران بوده باشد.


1- پيش بينى آنها اين بود كه انقلاب كمونيستى در كشورهاى آلمان و فرانسه و انگلستان، قبل از ساير كشورها واقع خواهد شد!
2- امروز تقسيم دنيا به دو« بلوك» نيز در شرف زوال است، و نيروى سوم، يعنى ملت هاى بى طرف و آزاد جهان، قدرت بزرگى را تشكيل مى دهند و به احتمال قوى در آينده بزرگترين قدرت ها را خواهند داشت!

ص: 15

2- تبليغ پى گير فرهنگى متّكى به اصول علمى كه بتواند افكارى را كه در اثر تبليغات گمراه كننده كمونيست ها و عمال آنها منحرف شده است، راهنمايى كند.

موضوع ديگرى كه دراينجا لازم به تذكر است اينكه: كمونيسم از بدو پيدايش، يعنى قبل از آن كه به صورت حكومت كارگرى روسيه كنونى درآيد، خود را با تمام وسائل مجهز مى كرد حتى «فلسفه را نيز براى تبليغات علمى و فرهنگى خود استخدام كرد! تا آنجا كه اتحاديه مخفى كمونيست هاى جهان كه در سال 1847 در «لندن تشكيل جلسه دادند از «ماركس» و «انگلس» دعوت كردند كه «مانيفست» (بيانيه) حزب را براى آنها بنويسند.

آنها هم برخلاف اصول علمى؛ از ذى المقدمه به سوى مقدمه بر گشته، و مقدمه اى كه در خور آن باشد تهيه كردند و براى تكميل انجام اين مأموريت، مكتبى به نام «ماركسيسم كه تكيه گاه آن منطق دياليكتيك بود، ترتيب دادند و به اين وسيله به خواسته هاى «اقتصادى و حزبى» خود، لباس فلسفه پوشانيدند! ...

رجال سياسى شوروى نيز با همه بى اطلاعى از فلسفه، اين «فيلسوف مآبى را از دست نداده بلكه در ترويج آن كوشيدند- به طورى كه امروز تا سخنى از كمونيسم به ميان مى آوريم خود را با يك مشت «فيلسوف نما»! روبه رو مى بينيم! ولى خوشبختانه با اين همه نتوانستند قيافه حقيقى خود را در پشت ماسك اين «فلسفه ساختگى مخفى كنند و از همه جالب تر اينكه خودشان نيز بدون توجه، به اين حقيقت اعتراف كرده اند! به طورى كه مترجمين مانيفست در يادداشت هاى آخر آن مى نويسند:

«... در آن زمان (يعنى قبل از ورود ماركس و انگلس به حزب كمونيست) البته هنوز كمونيسم داراى پايه علمى و فلسفى نشده بود ...» يعنى پس از فراغت از تشكيل حزب كمونيست، پايه آن را تهيه كردند! ...

نگارنده سال ها در اطراف اين «مكتب» و عواقب خطرناك معنوى و مادى كه از آن متوجه عالم بشريت مى شود، مطالعاتى به عمل آورده و سخنان آنها را با عده اى از دوستان، مورد بررسى و تجزيه و تحليل قرار داد، تا اينكه تصميم گرفت نتيجه افكار خود را براى اطلاع عموم به رشته تحرير درآورد لذا به جمع آورى مطالب اين كتاب مبادرت ورزيد.

مانع بزرگى كه بيش از هر چيز بر سر اين راه خودنمايى مى كرد، عدم اطلاع غالب افراد از اصطلاحات فلسفى جديد و قديم بود، ولى آن هم با حذف آن اصطلاحات و يا تبديل به عبارات ساده معمولى (بدون اينكه ارزش حقيقى خود را از دست دهد) از ميان برداشته شد.

باز براى كمك به اين منظور مطالب مزبور را با يك رشته حقايق شيرين و جالب اجتماعى و تاريخى آميخته، و در قالب داستانى ريختيم تا فهم آن از هر جهت سهل و آسان باشد- قبلًا قسمتى از اين كتاب بصورت مقالات مسلسلى در مجله «مجموعه حكمت چاپ و منتشر شد، چون خوانندگان مجله مكرر درخواست جمع آورى و چاپ مستقل آن را كردند، دفتر مجله نامبرده كه همواره هدفش نشر آثار دينى و علمى و مبارزه با مفاسد اخلاقى و اجتماعى بوده و گام هاى بلندى در اين قسمت برداشته است، مقالات مزبور را پس از تكميل و اضافات فراوان نگارنده، به ضميمه قسمت هايى كه به چاپ نرسيده بود به سرمايه

ص: 16

خود به صورت كتابى كه از نظرتان مى گذرد منتشر ساخت، به اين اميد كه تحولى در افكار عموم خصوصاً طبقه جوانان ايجاد كند.

تقاضايى كه از خوانندگان محترم داريم اين است كه مندرجات كتاب به خصوص «بخش سوم» را با دقت مطالعه فرمايند، سپس هرگونه انتقاد و اعتراضى دارند با نگارنده مكاتبه كنند تا توضيحات لازم داده شود ...

قم- 21 مرداد ماه 1333

ناصر مكارم شيرازى

ص: 17

بخش اوّل خطر نزديك مى شود!

اشاره

قضاوت مادى ها درباره پيدايش مذاهب

رابطه مذهب و اوضاع مادى واقتصادى

ماترياليسم انتحار مى كند!

آيا اسلام يك پديده مادى است؟

يك بررسى دقيق از وضع جغرافيايى، تاريخى، اقتصادى عربستان و ايدئولوژى هاى عرب هنگام پيدايش اسلام.

سكوت در برابر «ستمكار» گناه است!

ماترياليسم تاريخى- تاريخ بشر يعنى تاريخ دستگاه هاى توليد!

ارزيابى غريزه هاى انسان

فداكارى در راه عقيده

خاطراتى از جنگ هاى خونين صليبى

ص: 18

بنام آنكه هستى نام از او يافت

خطر نزديك مى شود

... محمود، در حالى كه از ذوق در پوست نمى گنجيد و تبسم آبدارى بر لب داشت با قيافه فاتحانه اى وارد منزل شد و يكسره بطرف اطاق مطالعه رفت، در را با عجله باز كرد و پشت ميز خود قرار گرفت و نفس عميقى كه از يك نحو مسرت توأم با خستگى حكايت مى كرد از دل كشيد، ناگهان چشمش به پاكت اسرارآميزى افتاد كه در غياب او به وسيله پست شهرى رسيده بود.

آن را با شتابزدگى مخصوصى باز كرد، همين كه يك نگاه بر صفحه نامه انداخت اضطراب عجيبى او را فرا گرفت، زيرا در زير نقش خنجرى كه با قلم سرخ كشيده شده بود، اين جملات به چشم مى خورد:

«محمود! مدتى است در اثر افكار جاهلانه اى با منويات حزب مخالفت مى كنى و عملًا با عوامل ارتجاع وامپرياليزم همكارى دارى، از طرفى به واسطه لجاجت و سرسختى در مطالب كهنه و پوسيده، استاد درس فلسفه را عصبانى كرده و در ميان شاگردان كلاس تفرقه انداخته اى، مكرر به تو گوشزد كرديم اين كار، عاقلانه اى نيست، و حتماً عواقب وخيمى دارد. اما گوش نكردى و همچنان يك دنده، راه غلط خود را تعقيب نمودى، گمان مى كنى با تبليغات گمراه كننده خود مى توانى با بروز انقلاب اجتناب ناپذير خلق زحمت كش مبارزه كنى؛ اگر اين لجاجت ابلهانه را كنار مى گذاشتى، علاوه براينكه مشمول تشويق هاى مالى حزب مى شدى، از پشتيبانى صميمانه و بى دريغ نفرات ما نيز برخوردار بودى.

اكنون موقع آن رسيده كه كيفر آن همه خيانت ها را دريابى، و ثمره تلخ آن نهال شومى كه به دست خود نشانده اى، بچينى، و سرنوشت عبرت انگيز تو درسى براى سايرين باشد ...

تو خوب مى دانى، ما همه گونه قدرت در دست داريم؛ و در انجام مقاصد خود عاجز نيستيم! ... آشكارا به تو مى گوييم: مرگ به استقبال تو مى شتابد و در آينده نزديكى پنجه خونين آن گلويت را بيرحمانه خواهد فشرد! ... در انتظار روز انتقام! ...

محمود بار ديگر اين جمله ها را با اضطراب و عجله از مقابل نظر عبور داد. در حالى كه افكار مختلفى چون رؤياهاى پريشان و درهم مغز او را از هر سو احاطه كرده بود، دانست كار از كار گذشته و عفريت مرگ بدنبال او مى دود زيرا معتقد بود تهديدهاى آنها جدى است و افراد افراطى وابسته به «حزب» در راه رسيدن به هدف هاى خود از هيچ عملى پروا ندارند، گو اينكه ظاهراً با عقايد مسلكى آنها و از جمله «مخالفت با ترورهاى فردى سازش نداشته باشد، ولى در عين حال خود را با اين سخن تسلى مى داد:

«من هر چه فكر مى كنم، جز انجام وظيفه اخلاقى و اجتماعى گناه ديگرى ندارم! و اطمينان دارم كه كشته

ص: 19

شدن در راه اين هدف مقدّس، براى من سعادت بزرگى است، من برخلاف كسانى كه قصد كشتنم را دارند، معتقدم آن خدايى كه به تمام جهان پهناور هستى احاطه دارد؛ ناظر گفتار و رفتار من بوده و كوشش هاى مرا در راه حفظ مليّت و استقلال كشور خود، و برانداختن ريشه اين افراد فاسد و ماجراجويى كه در لباس «فيلسوف» و «صلح طلب» خودنمايى مى كنند و سنگ طرفدارى طبقه رنجبر را به سينه مى زنند؛ فراموش نخواهد كرد و در مشكلات مرا يارى و راهنمايى مى كند.

چرا از مرگ بترسم؟! من كه در خط سير خود اشتباهى سراغ ندارم زيرا از نزديك ناظر تشكيلات اين جمعيت بوده و ماهيت اين دايه هاى مهربان تر از مادر را به خوبى دريافته ام با اين حال اگر به غير اين راه رفته بودم مسلّماً در پيشگاه خدا و وجدان مقصر بوده و مسئوليت بزرگى داشتم» ...

چيزى نمانده بود نگرانى و اضطراب، محمود را ديوانه كند اما اين افكار مانند آبى كه روى آتش بريزد آرامش مخصوصى براى وى ايجاد كرد و بارقه اميد در دلش درخشيد، ولى متأسفانه طولى نكشيد كه دوباره مغز او مورد تهاجم افكار پريشان ديگرى قرار گرفت و انقلاب درونى او تجديد شد.

زيرا در اين ميان به فكر مادر پير 55 ساله اش افتاد قيافه پژمرده و اندام نحيف و فرسوده او در برابر چشمش مجسم شد، با خود گفت: من با افتخار به استقبال مرگ مى روم ولى بعد از من بر اين بيچاره چه خواهد گذشت؟ اين دو خواهر كوچك مرا كه سرپرستى مى كند؟ من كه مدتى است پدرم را از دست داده ام، اندوخته اى هم ندارم اگر عمويم فعلًا توجهى به آنها دارد براى اين است كه تجارتخانه او را اداره مى كنم و در مقابل حقوق ناچيزى، صبح تا به شام براى او زحمت مى كشم.

آه ... سرانجام چه خواهد شد؟ ... اى كاش پرده هاى ضخيمى كه ميان ما و حوادث آينده حائل مى شود كنار مى رفت و سرنوشت خود را با چشم خود مى ديديم!

در اين موقع صداى پاى مادرش، از راهرو شنيده شد، محمود فوراً خودش را جمع كرده نامه را در جيب گذاشت و سعى كرد يك قيافه عادى به خود بگيرد، ولى با اين همه نتوانست هيجان و اضطراب درونى خود را پنهان كند، صداى ضعيف و لرزان مادرش بلند شد:

- عزيزم! تا اين وقت شب كجا بودى؟ ... چرا اين طور پريشان و افسرده اى؟! مگر خداى نكرده پيش آمد ناگوارى رخ داده؟

محمود- خير، چيزى نيست در جلسه رفقا بودم، خيلى كسل و خسته ام.

- پس برخيز استراحت كن، عمويت پيغام داده صبح، زودتر از هر روز براى انجام يك كار فورى به تجارتخانه بروى.

محمود پس از صرف شام روى تختخواب دراز كشيد ولى افكار گوناگون وحشتناكى مغز او را از هر طرف احاطه كرده بود، خوابش نمى برد؛ و در پرتو نور كم رنگ چراغ خواب، چشم خود را به سقف اطاق دوخته و فكر مى كرد:

«البتّه بايد جريان را به شهربانى اطلاع داده و محافظ بخواهم ولى چه فايده مگر آنها در شهربانى نفوذ

ص: 20

ندارند؟! مگر اينها دلشان به حال ما سوخته»؟

باز با خود مى گفت صلاح اين است كه از تهران خارج شوم و به صفحات غرب يا جنوب ايران مسافرت كنم شايد با گذشت زمان موضوع فراموش شود، ولى چيزى نگذشت كه از اين فكر نيز منصرف شد زيرا مى دانست درد فراق و تنهايى مادر پير را از پاى در مى آورد.

خلاصه نقشه هاى گوناگونى از برابر فكر او رژه مى رفتند، ولى پس از چند لحظه با شكست روبه رو شده عقب نشينى مى كردند ناگاه قيافه جدى يكى از دوستانش كه از همان دوران كودكى با هم طرح محبّت و صميميت ريخته بودند، در برابر فكر او مجسم شد، از آنجا كه او را جوان مصمم و با اراده و هوشمندى مى دانست و در آن وقت يكى از افسران لايق اداره آگاهى شهربانى به شمار مى رفت؛ به اين فكر افتاد كه قبل از هر چيز اين موضوع را با او محرمانه، در ميان بگذارد و براى پيدا كردن راه حل از فكر و موقعيت او استمداد كند.

اما از اين مى ترسيد كه سرّ او فاش شود و عضويتش در حزب «توده كه تا آن وقت حتى از صميمى ترين دوستانش مخفى بود، مسلّم گردد و عواقب نامطلوبى براى او فراهم سازد ولى اين احتمال در مقابل آن همه سوابق ممتد دوستى در نظرش ضعيف بود لذا اين فكر را پسنديد و تصميم گرفت در اولين فرصت او را ملاقات كند ...

***

افسر شهربانى پس از احوالپرسى صميمانه گفت: من از اين موضوع تعجب نمى كنم كه چرا امروز به منزل ما آمديد زيرا سوابق محبّت شما بيش از اين ايجاب مى كند، موضوع تازه اى هم نيست ولى در مثل چنين وقتى بى سابقه به نظر مى رسد، مگر خبر تازه اى است؟!

محمود- آرى ... تازه! ... چه تازه اى؟! ...

افسر شهربانى (با شتابزدگى)- راستى؟ ... مرگ من- چى شده؟

- هيچ، از طرف بعضى از افراد وابسته به حزب توده تهديد به قتل شده ام! ...

افسر شهربانى (با تعجب)- شما؟ ... آخر براى چه؟- شما كه با آنها تصادمى نداريد، از همه گذشته اينها مى گويند ما با ترور شخصى مخالفيم!

محمود تبسّم تلخى كرد و گفت: اينها همه حرف است! ... شما چقدر خوش باور هستيد؟!

افسر شهربانى- بالاخره معقول نيست بدون هيچ سابقه كسى را تهديد به قتل كنند، محمود عزيزم! اگر مايلى من به تو در اين قسمت كمك كنم و شرط دوستى و صميميت را تا آنجا كه مى توانم بجا آورم لازم است تمام قسمت هايى كه من از آن اطلاع ندارم در اختيار من بگذارى تا علل اصلى قضيه را كشف كرده و از همان راه تعقيب كنم.

محمود در بن بست عجيبى گرفتار شد از طرفى نمى خواهد اصل موضوع را فاش كند و از طرف ديگر اگر حقيقت را نگويد مى ترسد به نتيجه نرسد و در چنگال مرگ گرفتار شود ... چند لحظه سكوت ...

ص: 21

رفيقش سكوت محمود را درهم شكسته، گفت:

آقاى عزيز! مطمئن باشيد كه من فقط خير و صلاح شما را طالبم و به سابقه دوستى و يگانگى سوگند كه اگر حقيقت را پوست كنده بگوييد صد درصد به نفع شما تمام مى شود، محال است كوچك ترين خلاف انتظارى از من ببينيد بدانيد از اين خطرى كه در پيش داريد تنها با فكر خود نمى توانيد رهايى پيدا كنيد و به نقشه هايى كه من مى توانم طرح كنم كاملًا نيازمنديد (ضمناً بايد دانست افسر مذكور اگرچه در نظر داشت حتى المقدور به محمود كمك كند ولى چون احتمال مى داد محمود اطلاعات تازه اى از تشكيلات حزب توده داشته باشد مايل بود اسرار حزب را به وسيله او كشف كند و در نتيجه در آن مسابقه سرى كه ميان افسران شهربانى در اين خصوص برقرار بود، پيروز شود) ...

بالاخره محمود دل را دريا كرده، گفت:

از شما چه پنهان، مدتى بود يكى از دوستان صميمى من به نام «نادر» كه شايد او را بشناسيد (- بله، بله، خوب مى شناسم) در اثر پيش آمدهايى كه شرح آن محتاج به وقت بيشترى است عضويت اين حزب را پذيرفته و با فلسفه بافى هاى آنها آشنا شده بود، و هميشه در جلسات خصوصى با من بحث و گفتگو مى كرد، البتّه من هم در مباحثه كوتاه نمى آمدم زيرا همان طور كه مى دانيد از فلسفه جديد بى اطلاع نيستم، به علاوه چند سالى هم سابقه تحصيلات فلسفه قديم و علوم اسلامى دارم و اين خود در بسيارى از موارد به من كمك مى كرد و بالاخره فاتح مى شدم ولى ...

افسر شهربانى در ميان حرف هاى او دويده؛ گفت: ببخشيد موضوع تازه اى از شما مى شنوم، شما كه پدرتان روحانى نبود از كجا به اين فكر افتاديد؟

محمود- در دوران تحصيل يكسال در امتحان عربى تجديد شده بودم؟ به فكر افتادم يك نفر كه در اين قسمت اطلاع كافى داشته باشد پيدا كرده، و ادبيات عربى را نزد او فرا گيرم، با يكى از دوستان مشورت كردم، يك نفر از محصلين علوم دينى به نام «ميرزا محمد» كه چندى در نجف تحصيل كرده بود، به من معرفى كرد و از فضل و معلومات او تعريف و توصيف فراوان نمود، البتّه من حاضر نبودم آن همه توصيف را درباره او تصديق كنم، اما يقين داشتم آن مقدار كه براى رفع احتياج من كافى باشد، مى توان از او استفاده كرد، ولى وقتى با او تماس پيدا كردم ديدم واقعاً هنگامه اى است!- از طرز فكر و معلومات او تعجب كردم فهميدم كه در اين قسمت مرتكب اشتباه بزرگى شده ام، خلاصه فريفته اخلاق و دلباخته معلومات او شدم؛ او بسيار متواضع و شيرين زبان و در ميان دوستانش به پاكى معروف بود- همين موضوع مرا تشويق كرد كه علاوه بر برنامه كلاسى قسمت قابل توجهى از فلسفه قديم و علوم دينى نزد او بياموزم ... افسوس، باز هم افسوس، كه اجل او را مهلت نداد و تحصيلات من در اين رشته متوقف ماند- چه سر گذشت هاى شيرين و شنيدنى از او بخاطر دارم كه شايد قسمتى از آن را در موقع مناسب ترى براى شما عرض كنم.

ولى با اين همه چون از فلسفه جديد خصوصاً فلسفه «ماترياليسم (مادىّ گرى) اطلاع درستى نداشتم و بر عكس «نادر» مطلع بود و به علاوه اصطلاحات عجيب و غريب آن ها را خوب به خاطر سپرده بود بعضى

ص: 22

اوقات مرا در پيچ و خم اصطلاحات گير مى آورد، با يك سرى الفاظى كه آخر آنها با «ايسم ! ختم مى شد، مانند: ايده آليسم، رآليسم، ماترياليسم، اگنوستى سيسم، و آمپريوكريتى سيسم، قطار مى كرد و از كتاب هايى كه اسمش گيج كننده بود مثل «لودويك فويرباخ» و «آنتى ديوهرنيك» و نظاير آن شاهد و مثال مى آورد، ضمناً از يك سلسله الفاظ ديگرى كه تمام آنها با «لوژى ختم مى شد، مثل ميتولوژى، بيولوژى، پاتولوژى، ايدئولوژى، پسيكولوژى و ... مدد مى گرفت و با اين دوز و كلك ها مرا از ميدان بيرون مى كرد؛ من هم حقيقتش را بگويم در آن موقع از اين توپ ها زود مرعوب مى شدم و روحيه خود را پاك مى باختم و اگر چيزى هم بلد بودم فراموش مى كردم!!

من فكر كردم با اين وضع نمى شود كار كرد هر طور هست بايد به فلسفه جديد و مخصوصاً اين اصطلاحات گيج كننده آشنايى كامل پيدا كنم، از طرفى، در اثر حس كنجكاوى شديد، بى ميل نبودم از جريان داخلى «كلاس سرى درس فلسفه حزب كمونيست» كه در تهران برقرار بود و رفيق من «نادر» نيز اين مطالب را آنجا ياد گرفته بود مطلع شوم- اينها همه يكطرف، اصرار و پافشارى نادر براى حاضر شدن در سر كلاس مزبور هم يكطرف، بالاخره پيشنهاد او را پذيرفتم ولى او اظهار داشت كه اين موضوع بدون داشتن «كارت عضويت»! آن هم كارت خصوصى امكان پذير نيست، ناچار به اين قسمت تن در دادم. اتفاقاً همان شبى كه بنا بود سر كلاس حاضر شوم از نادر شنيدم كه يك نفر فيلسوف مادى كه اصلًا آذربايجانى است ولى مدتى در لهستان و اطريش! تحصيل كرده وارد تهران شده و بنا هست در پيرامون فلسفه «ماترياليسم دياليكتيك» (ماديگرى بر اساس تحوّل) در كلاس سرى فلسفه سخنرانى جامعى ايراد كند، از شنيدن اين سخن عطش من زيادتر شد و خود را براى شركت در كلاس، كاملًا مهيا ساختم.

افسر مزبور كه با اسرار تازه اى از تشكيلات حزب توده خود را مواجه مى ديد، سراپا گوش شده بود و با تبسم هاى آبدارى سخنان محمود را بدرقه مى كرد.

در اين موقع محمود نفس عميقى كشيد و گفت: آنچه را كه من در كلوپ حزب ديدم و آن بحث هايى كه با آن فيلسوف نماى مادى كردم و غوغايى كه در ميان شاگردان كلاس برپا ساختم، داستان مفصل شيرينى دارد كه بايد در موقع ديگرى براى شما شرح دهم ولى متأسفانه همان ها مرا به اين روز كشانده است. خدا مى داند الان كه با شما صحبت مى كنم حواس خود را نمى فهمم و نمى دانم چطور سخنانم را ادا كنم- مى دانم اين بى رحم ها دست از من بر نمى دارند و عاقبت مادر پير و خواهران كوچكم را داغدار خواهند كرد ... آه چكنم؟ ...

افسر شهربانى- چطور مى توانند چنين غلطى بكنند؟ مگر مملكت هرج و مرج است؟ مطمئن باشيد امروز دستور مى دهم دو نفر مأمور مسلح براى محافظت شما تعيين كنند و به آنها سفارش مى كنم قدم به قدم همراه شما بيايند و البتّه بعداً تصميمات اساسى ترى خواهيم گرفت. افراد با ايمان و خداپرست در راه هدف مقدّسى كه دارند هرگز نبايد كوچك ترين يأس و اضطرابى به خود راه دهند بايد در برابر حوادث خونسرد و صبور باشند من در هر هفته چند مرتبه از طرف اشخاص مختلف تهديد مى شوم و ذره اى در

ص: 23

روحيه ام تأثير نمى كند.

محمود- ولى حساب اينها از ديگران جداست، تشكيلات دارند، اسلحه دارند! از جان گذشته دارند، و تهديدهاى آنها جدى است.

افسر شهربانى- اين طور هم نيست من از طرف افراد اين حزب نيز تهديد شده ام و تا به حال هيچ خبرى نشده وانگهى چون شما جوان پاك و با ايمانى هستيد قطعاً آن دست غيبى كه همه ما به آن عقيده داريم از شما حمايت خواهد كرد و تمام اين توطئه چينى ها درمقابل اراده او نقش بر آب است.

قيافه محمود قدرى از هم باز شد و گفت: خيلى از شما تشكر مى كنم- دوستان صميمى براى اين روزها به كار مى آيند، منتظر اقدامات جدى سركار هستم- مى خواست خداحافظى كند افسر مزبور دست او را گرفت و گفت: امشب حتماً براى شرح بقيه سر گذشت خود به منزل ما مى آييد و شام را هم با هم صرف مى كنيم- ساعت هفت بعد ازظهر حتماً منتظرم ....

محمود پس از اندكى تأمل قبول كرد و مى خواست خداحافظى كرده خارج شود افسر شهربانى باز كلام او را قطع كرده و گفت راستى در همين چند روزه به كمك كارآگاهان شهربانى كتاب تازه اى از اين جمعيّت كشف كرده ايم، شما اطلاعى از آن داريد، اسمش؟ ... ببخشيد فراموش كرده ام- الان نشانتان مى دهم، فوراً به طرف ميزى كه در گوشه اطاق بود رفت و كتابچه كوچكى از كشو ميز بيرون آورد- همين كه چشم محمود به خط سرخ و درشت پشت جلد كتاب افتاد، گفت فهميدم، فهميدم كتابچه «نگهبانان سحر و افسون .

افسر شهربانى- عجب مى گويند كتاب مهمى است!

محمود- نه، اتفاقاً هيچ اهميّتى ندارد، اين كه كتاب نيست افتضاح و رسوايى است! جز يك مشت دروغ پردازى و هتاكى و ناسزاگويى نسبت به خدا و پيغمبر و ساير مقدّسات دينى بيش نيست- مطالعه چند سطر از آن براى پى بردن به سوء نيت نويسنده آن كافى است.

افسر شهربانى- خير آقا، اشتباه مى كنيد، اين كتاب غير آن است كه شما ديده ايد، محمود كمى عصبانى شد، قيافه اش در هم رفت و گفت بفرماييد بنشينيد، تا اثبات كنم كى اشتباه كرده است- من از كليه جريانات آن اطلاع دارم، جزئيات آن را چه قبل از انتشار و چه بعد از انتشار به خوبى مى دانم من تمام آن را مطالعه كرده ام و مطالب سست آن را به خاطر دارم. افسر شهربانى گفت: البتّه انكار نمى كنم شما از من واردتريد، بسيار خوب، عصبانى نشويد، بفرماييد تا استفاده كنم، ببخشيد، من نظرى نداشتم.

محمود- وقتى اين كتابچه منتشر شد چون مملو از عبارات زننده و ركيك، و دور از راه و رسم انسانيت بود، هياهويى بين بعضى افراد حزب خصوصاً در پاره اى از شهرستان ها در گرفت، حتى بعضى از آنها تصميم گرفتند از عضويت حزب استعفا دهند.

مخصوصاً يك كارگر احساساتى را ديدم كه يكى از سرجنبانان حزب را مخاطب ساخته و فرياد مى كشيد شما از جان ما چه مى خواهيد؟ اين مزخرفات چيست انتشار مى دهيد اينها در يك كشور اسلامى مانند ايران خريدار ندارد، ما پوست از سر آن كسانى كه اين كتابچه را نوشته و انتشار داده اند مى كنيم، ما

ص: 24

احساسات مقدّس مذهبى خود را نمى توانيم كنار بگذاريم، رهبران حزب وقتى ديدند انتشار اين كتابچه نه تنها نفعى نداشت بلكه يك حال تنفر مخصوصى هم در اذهان عموم ايجاد كرده، پى به اشتباه خود بردند و ناچار در مقام انكار اصل موضوع برآمدند و گفتند اين كتابچه را امپرياليست ها ساخته و به ما نسبت داده اند! حتى براى گم كردن، به بعضى افراد حزب سفارش كردند كه از تظاهر به امور مذهبى خوددارى نكنند.

اين عمل (يعنى تكذيب كتابچه نامبرده) اگرچه در افراد ساده لوح و بى اطلاع تأثير خوبى كرد، و از شعله خشم و غضب آنها كاست ولى كسانى كه با نوشته هاى احزاب كمونيست جهان سر و كار داشتند (اعم از مخالف و موافق) بر اين كار لبخند مى زدند، جناب سروان! واقعاً ببينيد چگونه ما را مسخره كرده اند، و از بى اطلاعى ما سوء استفاده مى كنند؟ كتابچه نگهبانان سحر و افسون با مندرجات ساير نشريات حزب كمونيست و يا حزب توده ايران چه تفاوتى دارد؟! درست همان مطالبى است كه از مغز «لنين و ماركس و انگلس» و ساير رهبران حزب كمونيست تراوش كرده و در خلال بيانيه ها و نشريات مختلف آنان ديده مى شود، براى اطلاع كافى است صفحات 86 تا 98 از كتابچه «ماترياليسم تاريخى پ- رويان و كتابچه «مذهب در شوروى نوشته س- فردوف كه در سال 1946 تأليف و در سال 1947 به فارسى ترجمه شده «و اصول مقدماتى ژرژ پوليستر» چاپ دوم صفحه 72- 73 و همچنين گفته هاى دكتر آرانى و احسان طبرى را در شماره هاى مجله دنيا و ماهانه مردم (نشريه تئوريك حزب توده) مطالعه كنيد.

تنها فرقى كه ميان آن نوشته ها و كتابچه «نگهبانان» ديده مى شود اين است كه اين كتابچه همان مطالب را با عباراتى ركيك تر و زننده تر بيان كرده، و در هر مورد از دشنام و ناسزا نسبت به مقدّسات مذهبى فروگذار نكرده است. البتّه نبايد از اين گونه اشخاص بيش از اين هم توقع و انتظار داشت زيرا كسى كه عقيده دارد:

«هر چه به بروز ايجاد انقلاب كمك كند، اخلاق است ! (نقل از كتاب جنگ مختصر فلسفى كوسيوليتر- سال 1941) مسلّماً براى پيش برد مقصد خود و نيل به انقلاب! از هيچ گونه دروغ پردازى و هتاكى پروا نخواهد داشت، اگر مى بينيد در روش كمونيست ها در سوق مردم به بى دينى و خدانشناسى (آته ئيستى) گاهى شدت عمل به خرج داده نمى شود، و با اينكه مذهب يكى از موانع بزرگ پيشرفت آنهاست با خونسردى تلقى مى شود و سعى مى كنند حتى الامكان عقيده خود را در ضمن لفافه هاى به اصطلاح علمى كه روح علم، خبرى از آن ندارد، به خورد جوانان و طبقه كارگر بدهند، براى اين است كه از عكس العمل آن مى ترسند از آن وحشت دارند كه احساسات مذهبى كارگران و جوانان با ايمان جريحه دار شود. در اينجا براى روشن شدن شما ناچارم چند جمله از سخنان آنان را در اين زمينه نقل كنم:

ص: 25

مذهب از نظر كمونيست ها

در كتابچه «مذهب در شوروى كه در حقيقت به منظور جلوگيرى از تبليغات دنياى آزاد در موضوع مذهب عليه شوروى تهيه شده و نويسنده آن سعى كرده است حتى المقدور روسيه شوروى را طرفدار آزادى مذهب قلمداد كند، و بستن كليساها و مساجد و حتى تبديل آنها را به سينماها و تئاترها، و ساير محدوديت هاى مذهبى را به عنوان قانون عادلانه اى جلوه دهد بالاخره اين حقيقت را نتوانسته است انكار كند و در صفحه 27 مى نويسد (دقت كنيد):

«حزب بلشويك پيرو نظريه ماترياليسم (ماديگرى) است، ماترياليسم به عنوان يك نظريه علمى، بيان مذهبى فنومن هاى طبيعت و وقايع اجتماعى را رد مى كند، استالين مى گويد: هر مذهبى غير علمى است معهذا حزب بلشويك، با اينكه مذهب را به عنوان يك نظريه غير علمى مى شناسد از لحاظ اصولى دشمن مسلم مبارزه عليه مذهب از طرق ادارى است. حزب عقيده دارد كه مذهب را نمى توان به وسيله ممنوعيت (باز هم دقت كنيد) و اجبار از بين برد به عقيده حزب غلبه بر مذهب عمل ممتد و پيچيده اى است كه قبل از هر چيز با تغيير وضع اقتصادى و سياسى جامعه و با آموختن نظريات علمى! به توده ها انجام خواهد يافت ...»

و در صفحه 29 از همان كتاب مى نويسد:

«حزب بلشويك در يك سرى تصميمات مخصوص لزوم احتياط شديد و دقت زيادى را در مسأله غلبه بر ايدئولوژى و قضاوت هاى مذهبى كارگران تأييد مى كند، مثلًا در قطعنامه سيزدهمين كنگره حزب كمونيست جماهير شوروى سوسياليستى مورخ 1924 چنين مى خوانيم: لازم است به تمام اقدامات مبارزه جويانه عليه قضاوت هاى مذهبى توده از طريق ادارى مانند بستن كليساها مساجد و ساير معابد مذهبى خاتمه داده شود (البتّه مانعى ندارد، اين موضوع را به عنوان ديگر و بهانه هاى ديگرى عملى سازند!) تبليغات ضد مذهبى بايستى، بصورت بيان ماترياليستى طبيعت و زندگى اجتماعى باشد بايد با دقت مخصوص مراقب بود احساسات مذهبى معتقدين جريحه دار نشود».

همين اصل در برنامه حزب بلشويك به شدت مراعات شده است، در آنجا كه مى گويد: «بايد به دقت از جريحه دار كردن احساسات معتقدين، كارى كه تنها نتيجه آن تشديد تعصب مذهبى است به هر صورت خوددارى كرد» «انگلس (يكى از رهبران بزرگ كمونيست) در «نظريه حزب كارگر درباره مذهب سال 1909» مى گويد:

«حزب كارگر نبايد به مبارزات سياسى عليه مذهب دست زند بلكه بايد با صبر و حوصله تمام و ايجاد يك تشكيلات ضد مذهبى و تعليم و تربيت، مشكل خود را از پيش ببرد»!

در هشتمين كنگره حزب كمونيست شوروى كه از 18 تا 22 مارس 1919 تشكيل گرديد برنامه اى تصويب

ص: 26

شد كه در آن تصريح شده بود: (دقت كنيد) «بايد تشكيلات وسيع تربيتى و ضد مذهبى ايجاد شود ولى در هر صورت بايد نهايت دقت را بكار برد كه توهينى به معتقدات مذهبى اهل دين نشود كه در اين صورت نتيجه به عكس خواهد داد»!

خلاصه پس از آنكه كمونيست ها با قبول اساس ماترياليسم مخالفت قطعى خود را با خداپرستان جهان اعلام كردند و به گفته «نشريه جوانان كمونيست شوروى 18 اكتبر 1947»: «حزب نمى تواند راجع به امور دينى بى طرف بماند و تبليغات ضد دينى را عليه تمايلات مذهبى اداره مى كند زيرا حزب طرفدار علم است! و عقايد دينى مخالف آن!» در مقام مبارزه بر آمدند ولى ملاحظه كردند كه اگر بخواهند از طريق ادارى و با شدت عمل وارد شوند با دو مانع بزرگ روبه رو خواهند شد:

1- عكس العمل شديد تمايلات مذهبى و عواقب وخيم جريحه دار كردن احساسات دينى دينداران، همان طور كه در عبارات گذشته به آن اشاره شده بود.

2- موانعى كه اجرا كنندگان دستورات ضد مذهبى با آن همه محدوديتى كه دارند، ممكن است بر سر راه آنها ايجاد كنند، همان طور كه «استالين به گفته نشريه مزبور صريحاً به آن اعتراف كرده و مى گويد:

«مواردى پيش مى آيد كه برخى از اعضاى حزب، توسعه كامل تبليغات ضد دينى را مانع مى شوند اگر امثال اين اعضا از حزب اخراج شوند بسيار خوب است !

لذا شدت عمل را به بردبارى، و مبارزه ادارى را به مبارزه فرهنگى و تبليغاتى، تبديل كردند تا آنجا كه وقتى برنامه حزب كمونيست جوان را به اطلاع «استالين» رسانيدند كه در مورد مذهب مى گويد: «كمونيست جوان با عزمى راسخ و بى رحمانه با دين و مذهب مى جنگد» استالين گفت:

«چرا مى نويسيد با عزمى راسخ و بى رحمانه؟! چون لازم است با بردبارى زيان هاى خرافات دينى توضيح داده شود و تبليغات جهان بينى مادى گرى كه تنها جهان بينى علمى است، بين نسل جوان ادامه يابد»!(1)

باز در شماره 5- 6 همان نشريه در مورد مبارزات فرهنگى مى نويسد: «در شرايط كنونى موثق ترين وسايل مبارزه با مذهب تبليغ مستمر و بردبارانه جهان بينى ماترياليستى علمى است»!

و چون از ريشه كن كردن عواطف دينى از قلوب طبقه كهن سالان تقريباً مأيوس بودند توجه خود را بيش تر مصروف نسل جوان كردند، گاهى به اين عبارت كه:

«اگر كمونيست جوان به خدا اعتقاد داشته باشد و به كليسا رود از انجام وظايفش تخلف ورزيده» و گاهى به اين بيان كه: «هيچ جوان كمونيست نمى تواند به خدا اعتقاد داشته باشد و هيچ گونه سازشى در اين زمينه وجود ندارد»(2) و زمانى با عبارات ديگر، تفكيك جوانان را از دين و مذهب خواستار شدند، البتّه تمام اين برنامه مخصوصاً در نقاطى مانند ايران كه تمايلات دينى در آن شديد است به مرحله اجرا گذارده شد و وضع فرهنگ ما شاهد زنده اى براى اين موضوع است!


1- نقل از نشريه كارگران جوان كمونيست، ژوئن 1942.
2- نقل از پراوداى جوانان كمونيست 26 آوريل 51.

ص: 27

بنابراين انتشار كتابچه نگهبانان با آن سبك تند و زننده (اگرچه در اصل مطلب با ساير نشريات آنان فرقى ندارد) از طرف حزب توده ايران در واقع يك نوع ناشى گرى بود، و اگر در روش رهبران حزب كمونيست شوروى دقت به خرج داده بودند و وضع محيط دينى ايران كه عقايد و دستورات اسلام با دل و جان مردمش آميخته در نظر گرفته بودند حتماً از اينكار صرف نظر مى كردند.

افسر شهربانى- نكات جالبى گفتيد، كه تا به حال به اين صورت از كسى نشنيده بودم ولى مگر دين و مذهب تا چه اندازه با مرام كمونيست تباين دارد كه اين گونه از آن مى هراسند با اينكه به عقيده من دستورات مذهبى بهترين راه مبارزه با مفاسد اخلاقى و نيكوترين آرامش دل و جان است. من كه يك افسر شهربانى هستم فكر مى كنم اگر مردم اين شهر كاملًا اصول و دستورات دينى را رعايت مى كردند كار و زحمت ما شايد به اندازه يك سوم امروز هم نبود، با اين حال كدام عاقل به خود اجازه مى دهد كه با اين دستورات مبارزه كند؟!(1)

محمود- حالا كه سخن به اينجا رسيد لازم شد چند نكته اساسى در اطراف اين سه موضوع براى شما بيان كنم:

1- نظريه كمونيست ها درباره «مذهب» و عللى كه براى مخالفت خود با «مذهب» ذكر مى كنند.

2- دروغ ها و افتراهاى عجيبى كه به اسلام بسته و عللى كه براى پيدايش و ظهور اسلام گفته اند.

3- علت اصلى مخالفت كمونيست ها با دين و مذهب.

البتّه سعى مى نمايم تا آنجا كه ممكن است عرايض خود را مختصر كنم ضمناً اين را هم فراموش نكنيد كه من سخنان آنها را هميشه از نوشته ها و نشريات خود آنها نقل مى كنم و همانطور كه سابقاً عرض كردم اصول مطالبى كه در كتابچه «نگهبانان سحر و افسون» است با ساير نشريات اين حزب تفاوتى ندارد بنابراين دليلى ندارد كه من خصوص كتابچه نگهبانان را موضوع سخن قرار داده و در پيرامون آن بحث كنم.

***

قضاوت ناجوانمردانه

اما درباره موضوع اوّل بايد دانست: قضاوت هايى كه رهبران كمونيست درباره اديان و مذاهب بخصوص «اسلام» مى كنند بسيار عاميانه است به طورى كه نمى توان باور كرد كه آنان تا اين اندازه از اصول اديان و مذاهب بى اطلاع باشند، بلكه بيش تر به نظر مى رسد كه قسمت زيادى از اينها از روى تجاهل است، و در حقيقت منظور فريب دادن افراد ساده و از همه جا بى خبر است كه به هر طور ممكن شود آنها را نسبت به دين و مذهب بدبين كنند گو اينكه اين كار مستلزم هزار گونه دروغ و افترا باشد.


1- مأمورين شهربانى تهران در آغاز ماه رمضان سال گذشته( 1342) صريحاً اعلام داشتند در ماه مبارك رمضان پرونده هاى جرايم و جنايات به يك چهارم ميزان عادى مى رسد!( اطلاعات)

ص: 28

از همه مضحك تر تبليغاتى است كه رهبران حزب كمونيست ايران عليه آيين اسلام مى كنند، آنها بدون در نظر گرفتن شرايط و وضع محيط همان سخنانى كه از حلقوم رهبران كمونيست اروپا در مقام مبارزه با آيين مسيح و دستگاه پاپ بيرون آمده، طوطى وار تكرار مى كنند غافل از اينكه اينها ابداً مربوط به اسلام نيست.

مثلًا عمليات وحشيانه اى كه پاپ هاى مسيحى در قرون وسطى داشتند و بيدادگرى هايى كه در دوران تفتيش عقايد (انگيزيسيون كردند مثل محاكمه و زندانى كردن گاليله ايتاليايى به واسطه قائل شدن به حركت زمين، و زنده سوزاندن جوردانيو برونو در روم، و وانى نى در تولوز، همچنين ميشل سروه به دست پروتستان هاى ژنو و ده ها نظاير آن را به رخ مسلمانان ايران كشيده و مخالفت دربار پاپ را با پيشرفت علوم به حساب آن ها مى گذارند و سر و صداى بيهوده اى در اطراف آن را مى اندازند. اما بايد به اين مبلغين ناشى گفت:

اوّلًا- اعمال وحشيانه پاپ هاى عارى از دانش قرون وسطى چه ارتباطى به اصل دين مسيح دارد؟ ... (ولى بدبختانه اين اشتباه كارى يكى از معمولى ترين كارهاى بى دينان امروز شده كه عمليات نابخردانه بعضى از منتسبين بدين را كه با يك مشت خرافات و موهومات توأم است، به حساب اصل مذهب گذارده و بدون مراجعه به اصول مطالب روى همان ها قضاوت مى كنند با اينكه هيچ عقلى اجازه نمى دهد اين دو موضوع با هم خلط شود).

ثانياً- به فرض اينكه اين موضوعات جزء اصول مذهب مسيح باشد چه مربوط به اسلام است؟ خوشبختانه تاريخ علوم اين قسمت را به خوبى بخاطر دارد كه بسيارى از علوم طبيعى و رياضى كه امروز ترقيات شگفت آورى كرده است مبدأ و منشأ آن تراوشات افكار دانشمندان و علماى اسلام بوده كه بعداً از مشرق به مغرب انتقال يافته و غربيان روى آن فكر كرده و آنها را به صورت فعلى درآورده اند بنابراين جاى ترديد نيست كه نه تنها دانشمندان اسلام در هر عصر طرفدار پيشرفت علوم بوده اند بلكه در راه آن زحمات طاقت فرسايى نيز متحمل شده اند.

براى اطمينان به اين موضوع لازم است در اينجا نام قسمتى از كتاب هايى را كه در نهضت علمى اروپا از زبان عربى به لاتين ترجمه شده ذكر كنم كه همه يا غالب آنها به وسيله علماى اسلام تأليف گرديده است:

1- كتاب حساب تأليف موسى خوارزمى

2- مساحة الاشكال تأليف ابن موسى بن شاكر

3- رساله هاى متعددى تأليف ابومعشر بلخى و محمد بن جابر بتانى

4- كتاب هيئت تأليف فرغانى

5- الصور تأليف عبدالرحمن صوفى اصفهانى

6- مناظر و مرايا و رساله باد و باران تأليف يعقوب كندى

7- نزهة المشتاق تأليف ادريسى در جغرافيا

8- تقويم البلدان تأليف ابوالفداء

ص: 29

9- كتاب حاوى و طب منصورى تأليف محمد بن زكرياى رازى

10- قانون تأليف شيخ الرييس ابوعلى سينا

11- كتاب جراحى و الترياق تأليف ابوالقاسم زهراوى

12- كليات تأليف ابن رشد اندلسى

13- رسايل مختلفى تأليف فارابى و ابوعلى سينا در فلسفه (1)

و بسيارى ديگر از كتاب ها كه- الان نام آنها را به خاطر ندارم.

با اين وضع آيا علما و دانشمندان اسلام را مخالف و يا مانع پيشرفت علوم شمردن از بى اطلاعى نيست؟

(محمود وقتى سخنش به اينجا رسيد به شدت دست بر روى دست مى ماليد و با حرارت مخصوصى كلمات خود را ادا مى كرد) من نمى خواهم در اينجا سخن را دراز كنم و خدمات برجسته دانشمندان اسلام را در راه پيشرفت علوم شرح دهم- منظورم اين است كه بدانيد تا چه اندازه بازار دروغ پردازى در ميان اين عده رواج پيدا كرده است! ...


1- اين قسمت را فروغى در كتاب خود« سير حكمت در اروپا» نقل كرده است.

ص: 30

رابطه مذهب و اوضاع مادى

از اصل مطلب دور نشوم: اگر در سخنان مادى ها و مخصوصاً رهبران كمونيست دقت كرده و قضاوت هاى عجولانه آن ها را درباره مذهب درست مطالعه كنيم مى بينيم تمام آنها به دو سه موضوع بازگشت مى كند كه آنها هم در عين اين كه با يكديگر تناقض دارند، متكى به منطق و دليلى نمى باشند.

نخست اينكه مى گويند: مذهب مانند كليه حوادث تاريخى ساخته وضع مادى محيط است!

توضيح اينكه: (دقت كنيد) به نظر متفكّرين مادى (اعم از كمونيست و غير كمونيست) كليه حوادث جهان و وقايع تاريخى عالم و پديده ها را بايد به وسيله وضع مادى تعليل كرد، اين اصل از نظر آنها يك اصل مسلم و در واقع شالوده جهان بينى ماترياليستى است و اگر پا را به دايره كوچك ترى گذارده و بخواهيم اوضاع اجتماعى و حوادث تاريخى را از دريچه چشم «مادى هاى كمونيست» بنگريم خواهيم ديد كه كليه اين حوادث اعم از سياست، حقوق، اخلاق، هنر، ادب، مذاهب و اديان، و بالاخره علوم و افكار، تابع «وضع اقتصاد» هر عصر مى باشد كه آن هم بستگى تمام به وضع دستگاه هاى توليد آن عصر دارد (منظور از دستگاه توليد كليه افزارهايى است كه بشر به وسيله آن از منابع طبيعى استفاده مى كند و آنها را به صورتى كه قابل استفاده است بيرون مى آورد).

«استالين در كتاب مسائل لنينيسم مى گويد: طرز توليد جامعه هر طور كه باشد خود جامعه هم از حيث اساس همان طور است. ايده ها و تئورى هاى آن، نظريات و مؤسسات سياسى آن هم همان گونه مى باشد. يا اينكه قدرى ساده تر بگوييم: چگونگى زندگى مردم هر طور كه باشد تفكّرشان نيز همان طور است! يعنى تاريخ تكامل جامعه مقدم بر همه عبارت است از تاريخ رشد توليد. و تاريخ طرزهاى توليد كه طى اعصار متوالى جانشين يكديگر شده است عبارت است از تاريخ تكامل نيروهاى مولد و روابط توليدى انسان ها» ...

انگلس (رهبر معروف كمونيست) اين سخن را در مورد مذهب و فلسفه واضح تر ادا كرده و مى گويد: اگرچه رابطه ميان مذهب و فلسفه با اصول اقتصادى تا حدى مخفى است ولى در عين حال اين رابطه محفوظ و مسلم است، اينك عين عبارت او (نقل از كتاب لودويك فويرباخ :

«مذهب و فلسفه از قبيل ايدئولوژى هاى عالى ترى هستند كه از اصول اقتصادى خود بيش تر دور افتاده اند در اينجا روابط بين ايده ها و شرايط مادى آن پيچيده تر و تاريك تر مى باشد ولى در عين حال اين روابط موجود است».

نويسنده كتاب «ماترياليسم تاريخى بطور آشكارترى اين سخن را تكرار مى كند و مى گويد:

«اينكه گفته اند تكامل تاريخ بشرى بوسيله تغييرات مذهب مشخص مى شود صحيح نيست، چه خود مذهب توسط چيز ديگرى كه لابد از نظر گويندگان پوشيده بوده ناشى مى شود، و آن چيز عبارت است از

ص: 31

روابط انسان ها كه خود اين روابط ناشى از چگونگى قواى توليدى مى باشد»! ...

گمان مى كنم همين چند جمله براى بدست آوردن طرز تفكّر سطحى يك نفر ماترياليست يا ماركسيست (كمونيست) در كليه موضوعات تاريخى و اجتماعى بخصوص «مذهب» كافى باشد لذا از نقل بقيه كلمات آنها خوددارى مى كنم.

مثلًا دكتر آرانى (رهبر سابق حزب كمونيست ايران) در يكى از نشريات مجله دنيا تحت عنوان «عرفان و اصول مادى همين اصل را دنبال كرده و به عقيده خود خواسته است طرز تفكّرهاى فلسفى و مذهبى و پيدايش اديان و مذاهب را در ادوار مختلف تاريخ با اين اصل تطبيق كند و تأثير محيط مادى را روى عقايد روشن سازد.

افراد مطلعى كه اين نشريه را درست مطالعه كرده اند به خوبى مى دانند كه آقاى دكتر! چقدر به خود زحمت داده و دروغ ها به هم بافته تا توانستند اين بحث را به پايان رساند!

بديهى است كه اين اصل (همان طور كه بعداً هم عرض مى كنم) با هيچ منطقى تطبيق نمى كند از اين رو دنبال كنندگان آن وقتى تاريخ را پيش روى خود مى گذارند و مى خواهند تمام فصول آن را با اين اصل تطبيق كنند.

در بسيارى از مراحل چنان قافيه بر ايشان تنگ مى شود كه از شعر گفتن خود پشيمان مى شوند، ناچار براى جور كردن قافيه يك سلسله حقايق مسلم تاريخى را انكار كرده و يا علت هاى بى موردى براى آن مى سازند.

مثلًا همين آقاى «آرانى» نظريه فيلسوف معروف يونانى «طالس ملطى را كه در قرن ششم قبل از ميلاد مى زيسته است، مبنى بر اينكه «آب مادة المواد و اصل كليه موجودات جهان است، از آثار بندر بودن مسكن اصلى آن فيلسوف مى داند! غافل از اين كه اين تعليل كودكانه اگر درست باشد بايد لااقل اين طرز تفكّر تا اندازه اى در مغز شاگردان همشهرى او كه آنها هم در ساحل دريا زندگى داشتند نيز رسوخ كرده باشد با آنكه حكيم معروف «انكسيمند روس كه يكى از شاگردان برجسته او است اصل كليه موجودات را «چيزى غير متشكل و بى پايان» مى داند و شاگرد معروف ديگرش «انكسيما نوس عقيده دارد كه ماده اصلى موجودات جهان، هواست كه در اثر قبض و بسط آن ساير موجودات ظهور پيدا كرده است.(1)

معلوم نيست چرا اثر بندر و آب دريا فقط در مغز طالس بيچاره ظاهر شد و بقيه خود را از چنگال آن نجات دادند؟!

نظير اين تعليل هاى مضحك در ميان سخنان او بسيار پيدا مى شود مثلًا در جاى ديگر تصريح مى كند:

«چون در يونان قديم (حدود قرن هاى 6 و 7 و 8 قبل از ميلاد) تمدن يونانى به اوج ترقى رسيده بود و در اثر پيشرفت وضع فلاحت و بسط تجارت، اوضاع مادى سر و صورتى به خود گرفته بود، از اين رو فلاسفه مادى و طبيعى كه از آثار اين گونه محيطها هستند ظاهر شدند- اما بر عكس، بعد از اين زمان چون عصر انحطاط تمدن يونانى شروع شد به تدريج فلاسفه ايده آليست و الهى كه مولود اين گونه محيطها هستند


1- نقل از« سير حكمت در اروپا».

ص: 32

قوت گرفتند»!

با آنكه هر شخص با اطلاعى مى داند كه اين سخن به كلى عارى از حقيقت است و اصولًا فلسفه ماترياليسم (مادى) و متافيزيسم (ماوراى طبيعت) در عرض يكديگر از عهد يونان باستان تا زمان ارسطو پيش آمدند.

روشن تر بگويم: اگر «طالس ملطى در قرن ششم قبل از ميلاد طرفدار فلسفه مادى بود «فيثاغورث و پيروان او در همان وقت از فلسفه متافيزيك (ماوراى طبيعت) جداً طرفدارى مى كردند و اگر «هرقليطوس (هراكليت) در اواخر قرن ششم و اوايل قرن پنجم قبل از ميلاد فلسفه ماترياليسم دياليكتيك (يعنى ماديگرى مبنى بر اساس تحول) را اظهار داشت، در همان عصر «كسينوفانوس طرفدار فلسفه «ماوراى طبيعت» بود و با همگنان مشرك خود مبارزه ها داشته است، بالاخره اگر «ذيمقراتيس و مكتب اتميست ها در قرن پنجم ظاهر شد، حكماى معتبرى نيز مانند «انباذقلس ، «انكساغورس در صف فلاسفه ماوراى طبيعت جاى داشتند.

خلاصه از حالات و عقايد فلاسفه يونان باستان آنچه به دست ما رسيده همه از اين قبيل است، و همان طور كه ملاحظه كرديد عده اى از فلاسفه مادى در قرن پنجم ميلادى زندگى مى كرده اند با آنكه آقاى دكتر آن عصر را عصر انحطاط تمدن يونان مى داند!

اينها نيز در صورتى است كه نامبردگان را پيرو مكتب هاى مادى بدانيم ولى بعداً خواهيم ديد كه برخلاف آنچه ماديين انتشار مى دهند هيچ كدام واقعاً مادى نبوده اند، همچنان كه بيشتر افرادى كه در سلسله پيروان فلسفه ماوراء الطبيعه نامبرديم، (مانند ساير فلاسفه الهى) به عالم طبيعت، و علل و آثار مادى، نظر داشته اند و از اين جهت گاهى به آنها نيز «طبيعيون» (در مقابل رياضيون كه فيثاغورث و پيروان او باشند) گفته مى شود و شايد همين موضوع سبب شده كه بسيارى از مادى ها بين آنها و فلاسفه مادى فرقى نگذاشته اند، ولى كمى مطالعه براى رفع اشتباه كافى است.

اين بود نمونه مختصرى از نتيجه جهان بينى يك نفر مادى ماركسيست!

***

اينك نمونه ديگرى از اشتباهات واضحى كه در اثر پيروى اصل سابق (يعنى كليه تحولات اجتماعى و تاريخى را معلول وضع اقتصاد و دستگاه هاى توليد دانستن) دامنگير كمونيست ها بخصوص «دكتر آرانى» در نشريه «عرفان و اصول مادى» شده است:

آنها معتقدند اگر وضع محيط و موقعيت مادى هر كدام از فلاسفه عالم را در نظر بگيريم مى توانيم به خوبى علت حقيقى طرز تفكّر و عقيده فلسفى آنان را كشف كنيم- يعنى آن هايى كه در خانواده ها و محيطهايى پرورش يافته اند كه وضع اقتصادى آنها خوب بوده عموماً تمايل به فلسفه ماترياليسم (ماديگرى) داشته اند، بر عكس كسانى كه در خانواده هاى فقير نشو و نما كرده اند و با بحران هاى اقتصادى و فقر مادى و محروميت ها روبه رو بوده اند، مايل به فلسفه متافيزيك (ماوراء الطبيعه) و به گفته دكتر آرانى طرفدار «عرفان» بوده اند!

ص: 33

ولى اگر ما آدم خوش باورى نباشيم و مانند بعضى از جوانان تنها بشنيدن اين سخنان اكتفا نكرده و شخصاً درصدد بررسى و تحقيق برآييم به زودى خواهيم فهميد كه اين ادعا در مقابل تاريخ بشريت كاملًا محكوم است، زيرا صفحات آن صدها ماده نقض براى اين موضوع به ما تحويل مى دهد.

در حقيقت اگر بخواهيم كليّت اصل مذكور را حفظ كنيم ناچاريم تاريخى به دلخواه خود درست كرده و فصول و ابواب آن را مطابق ميل خويش ترتيب دهيم، و الا اين تاريخ فعلى با اين ادعا اصلًا سازش ندارد، شما اگر حالات فلاسفه يونان باستان را كه قبل از ميلاد مى زيسته اند، همچنين سرگذشت متفكّرين و فلاسفه جديد جهان را مطالعه كنيد، مى بينيد بسيارى از كسانى كه در خانواده هاى فقير پرورش يافته و ناظر مظاهر فقر و پريشانى بوده اند در روش فلسفى خود پيرو مكتب «ماترياليسم» شده و به عكس افراد زيادى از ثروتمندان و اشراف كه در محيطهايى كه وضع مادى آن خيلى خوب و رضايت بخش بوده، نشو و نما كرده اند، طرفدار ايده آليسم يا متافيزيسم بوده اند.

مثلًا: ابيقوريا «اپيكور» كه از فلاسفه قرن چهارم قبل از ميلاد بوده است و از پيروان سرسخت ذيمقراتيس به شمار مى رود به عقيده ماديين مادى صرف بوده است و عالم را كلًاّ جسمانى و مركب از اجزاى لا يتجزى مى دانسته و حتى روح را هم مانند جسم مركب از ذرات مادى مى پنداشته و معتقد بوده است كه پس از مرگ به كلى فانى و نابود مى شود.

با آنكه در خانواده فقيرى پرورش يافته بود- پدرش شغل مكتب دارى و مادرش شغل جن گيرى و طلسم سازى داشت!- از طرفى عصر او، به اعتراف دكتر آرانى- عصر انحطاط تمدن يونان و بحران اقتصادى بوده است.

مطابق قانون سابق بايد يك چنين شخصى صد در صد طرفدار ايده آليسم بوده باشد نه ماترياليسم، عجب تر اينكه اين مرد با اين طرز تفكّر، نسبت به ماديات و لذات جسمانى بى علاقه و به مال و جاه بى اعتنا بوده است و برخلاف آنچه در افواه عامه شهرت دارد روى هم رفته مرد مرتاض و قانعى بوده است. ولى بعكس:

افلاطون و ارسطو كه از بزرگ ترين طرفداران فلسفه متافيزيك به شمار مى روند، در محيطهايى كه از حيث مادى و اقتصادى نسبتاً خوب بوده است زندگى مى كرده اند، افلاطون اصلًا بزرگ زاده و از طبقه اشراف بود و براى شناختن موقعيت ارسطو همين بس كه معلم و مربى «اسكندر» معروف بوده است و مخصوصاً مى نويسند اسكندر جوايز بى حسابى در مقابل اختراع علم منطق به او داد، و هر ساله مبلغ هنگفتى به پاس اين زحمت به او ارزانى مى داشت.

چيزى كه بيشتر موجب تعجب است اينكه «افلاطون» با آن طرز تفكّر فلسفى، زمانى از طرفداران الغاى مالكيت شخصى بوده است با آنكه شاگرد مبرز او «ارسطو» كه از حيث مذاق فلسفى و وضع محيط مادى تا اندازه اى با او همانند بوده است مخالف جدى اين موضوع به شمار مى رفته، و عقيده داشته است كه مالكيت شخصى بايد در جاى خود محترم و محفوظ بماند! نمى دانيم مادى ها اين مطالب را چطور تعليل

ص: 34

مى كنند؟!

«شوپنهاور» كه از فلاسفه قرن نوزدهم ميلادى است، با اينكه پدرش از ثروتمندان و تجار بود و تا اواخر عمر از جهت معاش احتياجى به كسب و كار نداشت و حتى نيازمند به استفاده از مقام علمى خود نيز نشد، يكى از فلاسفه ايده آليست افراطى بوده است!

اما به عكس، «ژان ژاك روسو» (متولّد سال 1712) از هر جهت در نقطه مقابل اوست- يعنى از جهت مادى فقير بوده، پدرش ساعت سازى مى كرد و در اثر پاره اى از پيش آمدها نتوانست او را نگاهدارى كند، روزگارش تقريباً همه به در به درى و بى خانمانى سپرى شد؛ با اين همه اساس فلسفه او، روى عشق به طبيعت قرار داشت نسبت به مباحث فلسفه اولى (امور عامه) بى اعتنا و بى عقيده بود مى گفت ما نمى توانيم بفهميم كه عالم قديم است يا حادث؟ و نفس باقى است يا فانى؟ فقط به وجود ذات مدرك مريد و حكيمى كه در امور عالم متصرف و مؤثر است عقيده مند بود، ولى با مسيحيت و آداب دينى كه كشيشان مقرر داشته بودند مخالفت مى كرد.

«رنه دكارت مؤسس فلسفه جديد كه از مشاهير فلاسفه قرن 17 ميلاد به شمار مى رود با آنكه نسبتاً ثروتمند بود و بدون احتياج به كسب و كار، زندگى خودش را اداره مى كرد، حتى آن موقع كه در هلند بود يك نفر پيشكار براى رسيدگى به اموالش در فرانسه تعيين كرده بود، در عين حال از فلسفه متافيزيك و ماوراى طبيعت طرفدارى مى كرد مردى بود موحد و خداپرست، قانع و بردبار، معاشرت را چندان خوش نمى داشت و به انزوا و گوشه گيرى تمايل زيادى داشت و به اصول مسيحيت نيز عقيده مند بود.

در مقابل او «ديدرو» كه از فلاسفه قرن 18 ميلادى است در عين اين كه وضع مادى او تعريفى نداشت، و زندگى خود را از راه ترجمه و تأليف و ساير اشتغالات علمى اداره مى كرد، اساس فلسفه اش مانند «روسو» روى عشق به طبيعت بنا شده بود، اعتمادش به تجربه و حس و مشاهده آثار طبيعى بود، به طورى كه بعضى درباره او گفته اند مى توان او را «طبيعت پرست» دانست! در باب اعتقاد به صانع كلمات مختلفى از او نقل شده كه بعضى دلالت بر اعتقاد او به صانع دارد و از بعضى استشمام ترديد و شك مى شود، و بعضى بسيار تند و زننده و گستاخانه است به همين جهت بود كه اولياى دين مسيح او را تكفير كرده و از ملحدين شمرده اند.

***

خلاصه اگر بخواهم رشته سخن را در اين قسمت دراز كنم و به شرح حال يك يك از فلاسفه قديم و جديد و مقايسه وضع زندگى آنها با طرز تفكّر فلسفيشان بپردازم «مثنوى هفتاد من كاغذ شود» منظور اين بود نمونه مختصرى بدست داده باشم، نمى دانم شاگردان مكتب ماركس (مؤسس فلسفه ماركسيسم و رهبر بزرگ كمونيست ها) در مقابل اين شواهد تاريخى چه مى توانند بگويند؟! آيا جز اعتراف به اشتباه و خطا و صرف نظر كردن از اصل سابق راه ديگرى دارند؟! آيا پس از اين همه مدارك روشن حاضرند گفتار خود را پس گرفته و از اين به بعد منصب علت العلل بودن را از «وضع اقتصاد و دستگاه هاى توليد» سلب كنند؟! ...

ص: 35

باور نمى كنم ... چرا؟

زيرا آنها بسيارى از اين شواهد تاريخى را ديده اند اما از آنجايى كه هدف ديگرى داشته اند همه را نديده انگاشته و به روى مبارك خود نمى آورند!

من وقتى به اين گونه سخنان دور از منطق برخورد مى كنم و مى بينم طرفداران آن با لجاجت مخصوصى دو دستى به آن چسبيده و حاضرند براى حفظ آن حقايق روشن تاريخى را انكار كنند، يادم به حكايت آن مردى مى افتد كه مقدارى باروت قاچاق با خود حمل كرده بود، وقتى وارد دروازه شهر شد مأمورين بازرسى اطراف او را گرفته، و شروع به كنجكاوى كردند، بالاخره راز او فاش شد، صاحب باروت بدون اينكه ذره اى قيافه خود را تغيير دهد، رو به مأمورين بازرسى كرده گفت: آقايان اشتباه مى كنيد! اينها زيره است، نه باروت- مأمورين در حالى كه دهانشان از تعجب باز مانده بود، گفتند: اين حرف هاى بى اساس چيست؟ اينها باروت است، مگر چشم ندارى؟! صاحب باروت باز حرف خود را دنبال كرد و اصرار داشت كه اينها زيره است!

يكى از مأمورين گفت حالا كه اصرار دارى، ما آن را امتحان مى كنيم و قدرى از آن را آتش مى زنيم، صاحب باورت فوراً دست زير باروت كرده و كفى از آن را برداشت و گفت بسم اللَّه ... يكى از مأمورين خود را عقب كشيده آتش كوچكى روى دست او گذارد ناگهان شعله و دود باروت به طرف آسمان بلند شد و به سر و صورت صاحب باروت هم اصابت كرده موهايش سوخت، دود باروت وارد حلق او شد، و سرفه شديدى به او دست داد، ولى او با كمال بى پروايى در همين اثنا شروع به داد و فرياد كرد و با حروف مقطع مى گفت:

نگفتم ... نگفتم ... زيره است!!

ص: 36

رابطه مذهب و طرز اقتصاد!

از سخنان گذشته اجمالًا معلوم شد كه پيروان «ماركس طبق يك اصل موهوم و بى روح كليه موضوعات اجتماعى حتى «مذهب» را مولود وضع اقتصاد و دستگاه توليد مى دانند- قبل از آنكه شواهد بيشترى بر بطلان اين عقيده بيان كنم لازم مى دانم اين مطلب را تشريح كنم كه اين جمعيت با چه ترتيبى اين دو موضوع غير مربوط را به هم مربوط مى سازند، زيرا تناقض گويى ايشان در اين قسمت، كار را بر ما آسان تر مى كند و براى رسيدن به مقصود به ما كمك مى دهد:

1- گاهى مى گويند:

«بسيارى از مذاهب از لحاظ داشتن جنبه يكتاپرستى و توحيد يكى از بهترين طريق تمركز و ايجاد اجتماع متشكل بوده است. از اين رو در آن اوقاتى كه وضع اقتصاد و پيشرفت تجارت ايجاب يك مركزيت قوى مى كرده كه طوايف و قبايل كوچك بلكه كشورها را به هم مربوط سازد و «سلاطين» يعنى خدايان كوچك! را از ميان بردارد، اين گونه مذاهب ظاهر مى شد، مذهب عيسويت و اسلام هر دو از اين قبيل است»!

«دكتر آرانى در همان نشريه «عرفان و اصول مادى» تصريح مى كند كه عيسويت در ميان يك قوم زيردست پيدا شد اما چون مصادف با تمركز حكومت ها و تشكيل امپراطورى بزرگ روم بود، خداى عيسويت كه خداى يك ملت كوچك (يهودى ها) بود ترقى كرده خداى عمومى دنياى متمدن قديم شد!- همچنين در مورد اسلام، او و بعضى ديگر از رهبران كمونيست ايران تصريح كرده اند كه «در اثر ترقى اقتصاد وماديات عربستان، احتياج به تشكيلات و تمركز، در آن نقطه زياد شده بود و اوضاع مادى محيط ايجاب يك تشكيلاتى كه مبنى بر اساس توحيد باشد مى نمود از اين رو مذهب اسلام در آن تاريخ به ظهور پيوست»!

هر كس اطلاعات مختصرى در قسمت تاريخ ظهور مسيح عليه السلام و پيغمبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله داشته باشد، و به وضع اجتماعى اعراب و يهود در زمان هاى مقارن پيدايش عيسويت و اسلام آشنا باشد، قطعاً از شنيدن اين سخنان در شگفت خواهد شد، زيرا مى داند يك چنين جنبش هاى عظيم تاريخى كه هر كدام در زمان خود سرچشمه تحولات بزرگى در عالم بوده و خط سير تاريخ را تغيير كلى داده است و تأثيرات عميق آن ها تا به حال در فكر ملتهاى متمدن دنيا باقى مانده است ممكن نيست با چنين علل سست و پستى تعليل شود!

من در عين اين كه شما را در اين تعجب صاحب حق مى دانم؛ دوست مى دارم عجله را كنار گذاشته، قدرى صبر و حوصله به خرج دهيد كه درست اين دعاوى بى مدرك را شرح دهم آن گاه با يك نظر دقيق به همان اندازه كه آنها سطحى قضاوت كردند ما عميقانه در اطراف آنها بررسى كنيم ...

2- گاهى از اين تعليل نيز عدول كرده و كيفيت ارتباط ظهور اديان را با وضع اقتصادى محيط اين گونه تشريح مى كنند:

ص: 37

«فشار شدت عمل اربابان در مقابل بردگان و اجحاف و تعدى فئودال ها (خوانين) و اريستوكرات ها (اشراف) نسبت به طبقه رنجبر و زيردست؛ گرچه باعث قيام هاى شديدى مى گرديده است، ولى به موازات اين قيام ها و نتيجه نگرفتن از آن افكارى كه بتواند مايه تسلى خاطر براى توده محروم باشد در بين اجتماع شيوع پيدا مى كرده و كم كم «مذاهب» كه اثر تخدير روحى دارد ظاهر شد!»

«لنين در كتاب «سوسياليزم و مذهب مى نويسد: «مذهب در جامعه به منزله ترياك و افيون است ! «آرانى» در نشريه اى كه سابقاً نام برديم مى گويد: «هميشه در كشورهايى كه صنعت و اقتصاد ترقى پيدا مى كرده، و طبقه ضعيف اميد موفقيت را در خود مى ديده است افكار مذهبى و عرفانى برچيده شده و بجاى آن افكار ماترياليستى (مادى گرى) نشسته!، ولى آن اوقات كه انحطاط تمدن و بحران اقتصادى درگير شده، بازار مذاهب و فلسفه متافيزيك رواج بيشترى به خود گرفته است»! ...

اين سخن در واقع خلاصه يك رشته مطالب مكررى است كه صفحات متعددى از آن نشريه را اشغال كرده است و به همين جهت «آرانى ظهور فلاسفه مادى را درعهد يونان باستان و ظهور فلاسفه متافيزيك (ماوراء الطبيعه) را در عهد افلاطون و ارسطو معلول همين موضوع مى پندارد همچنين ظهور عيسويت و استقبال اسيران را از آن شاهد اين مدعا قرار مى دهد.

3- زمانى هم مى گويند: «چون افكار مذهبى، طبقه استثمار شونده را به صبر و بردبارى در مقابل فشار و تعدى طبقه «استثمار كننده دعوت مى كرده، از طرف اين طبقه مورد استقبال قرار گرفته است!

«لنين» مى گويد: «ماركسيسم، كليه مذاهب جديد و تشكيلات مذهبى را آلت دست ارتجاع بورژوازى دانسته و هدف آن را استثمار و تحميق طبقه كارگر مى داند»!!

اين بود خلاصه نظريات ضد و نقيض ماركسيست ها و كمونيست ها در مورد تطبيق پيدايش مذهب بر «اصول ماترياليسم»!

يك بام و دو هوا!

البتّه همان طور كه سابقاً گفته شد تمام اين سخنان بيش از هر چيز در مقابل تاريخ بشريت محكوم و شرمسار است زيرا با هيچ تاريخى نمى توان آن ها را تطبيق كرد- از اين گذشته اگر كمى دقت كنيم مى بينيم اين تعليل ها خود به خود متناقض و با هم كمال مباينت را دارد، در حقيقت به گفتار افراد مغرض از همه چيز شبيه تر است.

در يكجا بسيارى از مذاهب را يكى از عوامل پيشرفت دانسته و پيدايش آن را هنگام ترقى اوضاع اقتصادى و احتياج به تشكيلات قوى مى دانند و اسلام و عيسويت را براى آن مثال مى آورند، و تصريح مى كنند كه اين مذاهب در زمان خود يك قدم برجسته به سوى ترقى و تكامل بوده اند، ولى در جاى ديگر همين افكار مذهبى را مولود بحران هاى اقتصادى و عدم موفقيت طبقه «استثمار شونده» در مقابل «استثمار كنندگان» مى دانند، و باز همان مذهب عيسويت را شاهد و مثال مى آورند، آيا اين حرف ها جز كوسه ريش بهن و يك

ص: 38

بام و دو هوا نتيجه ديگرى به دست مى دهد؟

همه مى دانيم مذاهب و اديان عمده اى كه در روى زمين در ميان اقوام مختلف انتشار يافته اند (مانند مذهب يهود و نصارى و اسلام) به دو اصل اساسى نظر داشته اند- نخست: توجه به اخلاق و فضيلت و روحانيت و سراى ديگر و جهان پس از مرگ، يعنى عالم بقا و ابديت و اعتقاد به بايگانى كليه اعمال و ظهور نتايج نيك و بد آنها در آن عالم، و ديگر: توجه به اين جهان و طرز زندگانى در آن، و كيفيت روابط انسان ها به يكديگر، و وضع قوانينى كه براى نظم و اداره آنها لازم است- كتاب هاى مذهبى مخصوصاً قرآن كه كامل ترين آنهاست اين دو قسمت را به طور شايسته اى تشريح مى كند.

بديهى است اين دو اصل (يعنى تحكيم روابط افراد به وسيله نشر تعليمات دينى، و سوق آنان به سوى فضيلت و معنويت) هرگز از هم جدا نبوده اند، و هر دو با هم مورد پشتيبانى پيامبران بوده، و چنان نبوده كه يك روز و يك سال متوجه اصل اوّل باشند و روز و يا سال ديگر به اصل دوم بپردازند- يك زمان مردم را سوق به معنويات و اعتقاد به زندگى جاويدان دهند و زمان ديگر روابط افراد را به هم محكم سازند بلكه بذر اين دو موضوع در يك زمان در سرزمين قلب ها پاشيده مى شده.

بنابراين، اديان و مذاهب يك خاصيت بيشتر ندارند، پس اگر سؤال شود آنها در چه زمان هايى ظاهر شده اند آن هم بايد فقط يك جواب داشته باشد.

در اين صورت آن افراد خيال بافى كه روى اصول نامنطقى خود هر روز تفسير جديدى براى ظهور اديان مى كنند جز روشن ساختن سرگردانى خود كار ديگرى انجام نخواهند داد!

اگر واقعاً دستورات مذهبى همانطور كه شما خيال كرده ايد و يا عمداً افترا بسته ايد مردم را به صبر و بردبارى در برابر ظلم و ستم طبقه استثمار كننده وادار مى كند و اينها را جزء قضا و قدر حتمى و اجتناب ناپذير مى شمرد! و از اين جهت صد درصد به نفع طبقه استثمار كننده تمام مى شود پس چرا مى گوييد افكار مذهبى همواره براى اوّلين بار از طرف طبقه ضعيف استقبال مى شده است؟!- بگوييد طبقه نيرومند ابتدا از آن استقبال مى كرده است؛ و اگر ظهور مذاهب وسيله متشكل شدن طبقات ضعيف و مبارزه عليه سرمايه داران بوده پس چطور آن را حافظ منافع جامعه سرمايه دارى مى دانيد؟!

من تصور مى كنم چون منظور عمده گويندگان اين سخنان اغفال پيروان خود بوده، و در نظر داشته اند هر طور كه هست آنها را از تعليمات مذهبى دور و به مقاصد خود نزديك تر كنند، آن قدر دقت و تأمل در پيرامون گفته هاى خود به عمل نياورده، و بدون آنكه حساب آنها را درست برسند آنچه توانسته اند گفته اند.

اكنون كه معلوم شد اين تعليلاتى كه اين جمعيّت براى ظهور اديان بيان كرده اند تا چه اندازه متناقض است موقع آن رسيده كه به حساب هر يك جداگانه رسيدگى شود.

***

همين كه سخنان محمود به اينجا رسيد ناگاه چشمش به ساعتى كه در طرف چپ او روى ديوار نصب شده بود افتاد- متوجه شد كه چند دقيقه بيشتر به ساعت «9» باقى نمانده- فهميد كه جلسه او بدون پيش بينى قبلى

ص: 39

قريب سه ساعت طول كشيده و مدتى از وقت كارهاى ضرورى او را هم اشغال كرده است، بلافاصله سخنان خود را قطع كرد و براى خارج شدن مهيا شد ...

افسر شهربانى- راستى بايد شما را به اين هوش سرشار و اطلاعات وسيع تبريك مى گويم- من نمى دانم چگونه حالت مسرت و انبساطى كه در اين جلسه براى من دست داد شرح دهم- باور كنيد محبتى كه قبلًا نسبت به شما داشتم با آنچه فعلًا در خود حس مى كنم، به هيچ وجه قابل مقايسه نيست- زيرا آن وقت اين گونه اطلاعات و قدرت منطق كه با هوشمندى مخصوصى توأم است از شما نديده بودم، اى كاش در ميان جوانان ما مثل شما فراوان بودند با كمال جرأت مى توانم ادعا كنم كه سرچشمه اصلى بدبختى ها و رنج هاى فراوان روحى و جسمى امروز ما كم اطلاعى و تقليد كوركورانه است.

اگر جوانان ما با دقت و مطالعه بيشترى قدم بر مى داشتند هيچ گاه آلت دست بيگانگان و ايادى آنها نمى شدند و مليت و آزادى خود و ميليون ها افراد هموطن خود را به مخاطره نمى انداختند، افسوس كه در اثر نواقص برنامه هاى فرهنگى، و تربيت هاى غلط، روز به روز سطح افكار بسيارى از جوانان ما پايين تر آمده و وضع اخلاقى آنان اسف انگيزتر مى شود، واقعاً به موازات اين اوضاع تأثير تبليغات مسموم در افكار آنان بيشتر مى گردد، و اگر به زودى فكر اساسى براى اين موضوع نشود، و با يك نقشه صحيح به اصلاح فرهنگ نپردازند چيزى نمى گذرد كه اميد اصلاح بدل به يأس قطعى شده و كار به جايى خواهد رسيد كه سر كلافه از دست خود آنان هم بدر مى رود، آن گاه بايد ناظر صحنه هاى تأثرآور و شاهد حوادث دردناك و ناگوارى بوده باشيم.

من مكرر با افراد مؤثر و رجال فرهنگى تماس گرفته ام و اين موضوع را با ذكر شواهد و دلايل روشن گوشزد كرده ام، با هر كدام طرف صحبت مى شوم مى بينم او هم با من هم صداست بلكه از خرابى اوضاع مطلع تر است ولى تعجب در اين است كه با اين حال عمل مثبتى براى برانداختن ريشه فساد ديده نمى شود- گمان مى كنم غالباً دروغ مى گويند واقعاً خواهان اصلاحات نيستند، بلكه شايد از اين وضع هرج و مرج استفاده مى كنند، چيزى كه هست چون امروز خرابى وضع فرهنگ افكار عمومى را به خود متوجه ساخته و طورى هم نيست كه بتوان پرده بر آن انداخت، بهترين راه براى نجات از دست اعتراضات و حملات سيل آساى مردم را، اين مى دانند كه خود نيز با آنها هم صدا شوند و فرياد آى دزد آى دزد بلند كنند!

بعضى هم خيال مى كنند اصلاح يعنى «سر نيزه ! يعنى نفس ها را قطع كردن، و به قدرى خشونت و شدت عمل به خرج مى دهند كه افراد منحرف را در عقايد فاسد خود راسخ تر مى سازند! ببخشيد ... مزاحم شدم- اميدواريم همان طور كه وعده داديد امشب دوباره مرا بديدار خود شاد كنيد، و بقيه سرگذشت خود را مشروحاً بيان فرماييد، مطمئن باشيد هر اندازه شما بخواهيد من به شنيدن اين گونه مطالب علاقه مندم و در انتظار امشب دقيقه شمارى مى كنم، هم چنانكه براى نجات شما از خطرهايى كه ممكن است در پيش باشد حداكثر كوشش را خواهم كرد- گرچه دوست نمى دارم بيش از اين مزاحمت كنم، مى دانم وقتتان هم خيلى تنگ است ولى ميل دارم در پايان اين جلسه، ضمن چند دقيقه هم كه باشد علت اساسى اشتباه

ص: 40

ماترياليست ها را در مورد اصل مزبور بيان كنيد زيرا توضيحاتى كه داديد گرچه نكات مبهمى را براى من روشن ساخت ولى گمان مى كنم براى پى بردن به علت اصلى اشتباه آنان كافى نباشد.

محمود- جناب سروان عجله نكنيد وقت بسيار است حرف هم بسيار، من در اينجا يك مطلب به شما عرض مى كنم شما خودتان بقيه اش را حساب كنيد و آن راجع به انتحار و خودكشى «ماترياليسم» است!

***

انتحار ماترياليسم!

بدترين بلايى كه به جان اين روش فلسفى افتاده و آن را به فنا و نيستى تهديد مى كند، اين است كه خودش به دست خود؛ گور خويش را كنده و وسايل نابودى خود را، بدون آنكه توجه داشته باشد، فراهم كرده است! (دقت كنيد).

زيرا وقتى مطابق اين منطق، كليه افكار فلسفى و تئورى هاى علمى حتى روحيات وعادات اشخاص، وخلاصه تمام تحولات اجتماعى و فكرى، را مولود محيط مادى و وضع اقتصادى و طرز دستگاه هاى توليد بدانيم، بايد فلسفه «ماترياليسم» هم كه محصول يك مكتب خاص فلسفى است؛ به نوبه خود مولود وضع محيط و كيفيت اقتصادى و شرايط مادى معينى باشد- به طورى كه اگر آن شرايط تغيير مى كرد اين طرز فكر هم قطعاً تغيير مى نمود.

ساده تر بگويم: افكارى كه از مغز شاگردان اين مكتب مانند «ماركس- انگلس- لنين- استالين تراوش كرده، طبق اصل مذكور، زاييده وضع محيط زندگى آنهاست كه ايشان را تحت تأثير قهرى خود قرار داده و جبراً به قبول اين عقيده واداشته است!

با اين حال چطور مى توان آن را به عنوان يك نظريه واقعى مطلق پذيرفت و اساس «جهان شناسى» و كشف روابط موجودات عالم قرار داد؟

باز واضح تر عرض كنم: ما با يك سؤال كوتاه محكوميت آنان را مسلّم مى سازيم:

آيا اين اصل كه همه چيز معلول محيط و شرايط مادى و اقتصادى مخصوصى است عموميت دارد يا خير؟! اين سؤال يكى از دو جواب بيشتر ندارد، اگر بگويند اين اصل كلى نيست و عموميت ندارد پس براى هميشه بايد از صف نظريات كلى فلسفى و جهان شناسى خارج شود و در قبر فراموشى دفن گردد!

و اگر واقعاً كلى و عمومى است پس خود آنها و مكتبشان و فلسفه و افكارشان همه و همه، مشمول آن خواهد بود- يعنى همگى زاييده محيط و شرايط خاصى است، در اين صورت باز ارزش خود را به طور مسلّم از دست مى دهد و به محيط بسيار محدودى كه قيود زمانى و مكانى و شرايط ديگر از همه سو آن را احاطه كرده است، اختصاص پيدا مى كند، و در هر حال فلسفه ماترياليسم مجبور است موقعيت فلسفى خود را ترك گفته و محل را براى فلسفه ديگرى كه بتواند از عهده تعليل و تفسير واقعى عموم موجودات و محيطهاى گوناگون، بر آيد باز گذارد!

ص: 41

راستى خيلى مضحك است! اين آقايان همه چيز را زاييده محيط مى دانند، اما به خود و افكار خود ابداً توجهى ندارند و بلا جهت خود را از قيد اين قانون كلى كه خودشان ساخته اند، مستثنا مى دانند!

مثل اينكه در گوشه اى از عالم ارواح، يعنى در خارج از محيط ماده (همان محيطى كه اصلًا آن را قبول ندارند) كرسى گذارده و آزادانه و بطور مطلق (بدون اينكه تحت تأثير محيط خود قرار گيرند) درباره اوضاع جهان ماده، مطالعه و قضاوت مى كنند!

ما مى خواهيم به آنها حالى كنيم كه اگر راستى اين قضاوت هاى شما در محيطى است خارج از افق ماده كه حتى دست تحول و دياليكتيك به سوى آن دراز نمى شود، پس ناچار بايد به قبول فلسفه ماوراى طبيعت تن در دهيد، و الا شما را با منطق خودتان به قعر عالم ماده متغير مى كشانيم و با زنجيرهاى محيط مخصوص و طرز توليد معين، در گوشه اى از آن زندانى مى كنيم، تا هرگز نتوانيد از محيط كوچك خود خارج شده و بر جهان پهناور، بر محيطهاى مختلف، و بالاخره بر كليه تاريخ بشريت حكومت كنيد، ما مى خواهيم با اين منطق، آن نظريه غير منطقى را از مغز شما بيرون كشيده، در قبرستان اوهام دفن كنيم.

شايد باور نمى كرديد در مثل چنين بن بستى گرفتار شويد ولى اين سرانجام همان راهى است كه با عجله و بى صبرى به پاى خود پيموده ايد!

اين بود سرگذشت انتحار ماترياليسم!

محمود پس از ختم اين جمله خداحافظى كرده و ازمنزل افسر شهربانى خارج شد.

***

صفير گلوله همه جا پيچيد!

فكر مطالبى كه در منزل افسر شهربانى به ميان آمده بود اجازه نمى داد كه محمود به فكر ديگرى بپردازد، به خصوص آن كه آن مطالب را نتيجه افكار خودش مى دانست- و همين طور هم بود. آرى انسان همان طور كه به فرزندش علاقه دارد، به مولود افكارش نيز علاقه مند است- بلكه اگر كسى بگويد انسان نتايج فكرى خود را بيش از فرزندش دوست مى دارد مبالغه نكرده است- زيرا آن زاييده روح اوست و اين مولود جسم او.

آزادانه قدم بر مى داشت و با اطمينان خاطر به طرف تجارتخانه عمويش روان بود.

در اين اثنا قيافه دو جوان مرموز كه يكى به ديگرى آهسته اشاره مى كرد و محمود را نشان مى داد؛ توجه او را به خود جلب كرده و رشته افكارش را در هم ريخت- طومار مباحث علمى و فلسفى و اجتماعى از جلو فكر او پيچيده شد و صحنه لذت بخش بررسى و غور در كشف حقايق، از پيش نظرش كنار رفت و به جاى آن صحنه ناراحت كننده اى ظاهر گرديد.

افكار مربوط به قتل و ترور دوباره به مغز او تجديد شد و قيافه مرگ با چنگال خونين در برابرش خودنمايى كرد. به نظرش رسيد كه تهديدى كه نسبت به او كرده اند در شرف وقوع است- راستى هم همين

ص: 42

طور بود ...

«از كجا اين دو جوان مأمور انجام آن نباشند، ريخت و هيكل آنها هم به اين گونه كارها مى خورد- اگر درباره من سوء نيتى ندارند چرا يكى به ديگرى اشاره كرد و مرا به او نشان داد؟- چرا حركات آنان اين طور غير عادى به نظر مى رسد؟! و براى چه مثل سايه دنبال من قدم بر مى دارند؟! مثل اينكه خيالى در سر دارند!

قدم ها را سريع تر بردارم و خود را به يكى از مراكز پليس نزديك كنم ولى بايد سعى كنم آنها نفهمند كه من موضوع را دريافته ام زيرا ممكن است قبل از رسيدن به پناهگاه مرا از پاى درآورند».

اين افكار همچون امواج خروشانى كشتى مغز او را در ميان گرفته بود گاهى نيز خود را به اين سخن تسلى مى داد: واقعاً نمى توان گفت اين دو نفر سوء قصدى دارند، چرا من، مانند افراد سطحى از يك مقدمه خيالى نتيجه قطعى بگيرم؟! من مسلمانم مسلمان بايد نسبت به كليه افراد خوش بين باشد، با اين حركات و اشارات نمى توان حسن ظنى كه وظيفه ثابت هر فرد مسلمان است ترك كرد- از كجا كه آنها دوستان من نباشند و من قيافه آنها را مانند نامشان فراموش كرده ام و به فرض اينكه از وابستگان حزب كمونيست باشند معلوم نيست نظرى جز ارعاب و ترسانيدن من داشته باشند؛ مگر نه ترور شخصى برخلاف عقيده آنها است؟! آنان طرفدار انقلاب خونين دسته جمعى هستند، كشتن يك نفر آن هم مانند من كدام درد آنها را دوا مى كند؟- براى تغيير رژيم فعلى كه هدف آنها است كشتن من چه اثرى دارد؟ ...

وضع خيابان مانند هميشه شلوغ و پر از جار و جنجال بود، هر كس به كار خودش سرگرم و براى خود عالمى داشت- پياده روها تا نصف، از اجناس رنگارنگ دست فروش ها پر شده بود و راه را بر عابرين تنگ مى كرد، هر يك از فرط بيكارى با سرمايه مختصرى تشكيلاتى كه به بازيچه كودكان شبيه تر بود تا به وضع يك مغازه، فراهم كرده و با داد و فرياد و آهنگ هاى مختلفى جنس خود را تبليغ مى نمودند مخصوصاً صداى ضعيف و حركات آن پيرمرد جوراب فروش كه براى تحصيل يك لقمه نان هزاران زحمت و بدبختى مى كشيد، ديدنى بود.

در كنار خيابان يعنى موازى با صف دست فروش ها يك صف طولانى از اتومبيل هاى آخرين سيستم كه مانند حلقه هاى زنجير و يا واگن هاى قطار پشت سر هم چسبيده بودند، ديده مى شد- اگرچه ميان اين دو صف بيش از يك متر فاصله نبود ولى بين اين دو قسم زندگانى هزاران فرسنگ راه بود!

هر وقت دست فروش بيچاره فراغتى از كار سنگين خود پيدا مى كرد نگاه حسرت بارى به صف اتومبيل ها مى انداخت و آه سوزانى كه از ناراحتى درونى او حكايت مى كرد از دل مى كشيد، حركات ماشين سوارها كه با هزار نخوت و تكبّر، درب اتومبيل را باز كرده و بر بالش هاى نرم تكيه مى دادند بيشتر او را آتش مى زد- اى كاش حالا كه حاضر به كم كردن اين فاصله طبقاتى نيستند لااقل اين همه تظاهر هم نداشتند!

اعصاب او در اثر مشاهده اين اوضاع و مقايسه آن با زندگى فلاكت بار خود دچار تشنج مى شد، ولى به اميد يك روز انتقام! خود را تسلى مى داد، دست فروش ها اتومبيل سوارها را خوب مى ديدند و حتى در جزييات حركات آنها دقت مى كردند، اما اتومبيل سوارها با اين كه ظاهراً چشم سالمى داشتند ابداً وضع اين

ص: 43

بيچاره ها را نمى توانستند ببينند!

آرى غبار نخوت و غرور پرده ضخيمى بر چشم آنها انداخته بود يا اينكه تصميم گرفته بودند حقايق را نفهمند و الا هر كس كمترين شعور و عقلى داشت از مطالعه اين منظره كوچك مى توانست عواقب وخيم آن را درك كند!

آرى كمونيست ها معتقدند رژيم «سرمايه دارى» نطفه «كمونيسم» را در دل خود مى پروراند و در موقع معين اين فرزند ناخلف را بر زمين مى گذارد، البتّه اين سخن اگرچه درباره يك رژيم سرمايه دارى صحيح و روى اصول عدالت، غلط است، و به زودى دليل آن را از زبان محمود خواهيد شنيد ولى درباره اين سرمايه دارى امروز صد درصد مقرون به حقيقت است!

واضح تر بگوييم: چيزى كه امروز دنيا را با خطر كمونيسم مواجه كرده، همين روش سرمايه داران فعلى است كه همچون طوفان شديدى اين كشتى را به طرف گرداب انقلاب نزديك مى سازد- اين ها هستند كه حرص و آز و شهوت، چشم و گوششان را كور و كر نموده نه قيافه مهيب امواج كوه پيكر را مى بينند و نه دهانه مخوف گرداب انقلاب، و روز به روز خود را به مركز خطر نزديك تر مى سازند. تو اى خواننده نيز انصاف ده، آيا وضع فعلى سرمايه داران ما با كدام قانون عقلى و مذهبى مطابقت دارد؟ آيا اين وضع قابل دوام است؟ آيا با هيچ قيمتى مى توان آن را نگاهدارى كرد؟

در هر صورت ما مجبوريم يكى از دو راه را انتخاب كنيم: يا وضع فعلى سرمايه دارى را اصلاح نموده و اين فاصله خطرناك طبقاتى را كه در اثر بى عدالتى ها و حق كشى ها توليد شده كم كنيم، و تلخى اين داروى نجات بخش را تحمل نماييم، و يا اينكه بدون سر و صدا و زحمت بى جا، در برابر كمونيسم تسليم شويم ...

زايد بر اين اسباب معطلى است ....

مطمئن باشيد هر كس طبعاً از ظلم و بى عدالتى بيزار است، مالكيت شخصى، فطرى افراد بشر، بلكه حيوانات است و به شهادت وجدان دسترنج هر كس مال خود اوست، و نتيجه فعاليت و زحمت افراد كه تناسب مستقيم با نيروى فكرى و استعداد بدنى آنان دارد، مال خود آنها مى باشد.

ولى اگر بى عدالتى ها از حد گذشت و حقوق بيچارگان به انواع و اقسام بهانه ها ملك طلق طبقه خاصى شد كار از حق و عدالت و وجدان مى گذرد و نوبت به احساسات تند و تحريك غريزه انتقام مى رسد.

بنابراين بايد اعتراف كرد كه «كمونيسم» زاييده سرمايه دارى فعلى است.

***

از اصل داستان دور نشويم ... محمود بدون آنكه توجهى به وضع خيابان داشته باشد با سرعت قدم بر مى داشت و با افكار خود ادامه مى داد- مقارن همين حال، دست يكى از آن دو جوان نشانه گيرى مى كرد، ماشه پارابلوم به عقب رفت و صفير گلوله همه جا پيچيد.

ولى با آن همه دقت، تير خطا كرد و از روى شانه محمود در سينه همان پيرمرد مفلوك جواب فروش قرار گرفت.

ص: 44

براى چند لحظه سكوت غم انگيز و رعب آورى تمام خيابان را فرا گرفته بود تنها ناله ضعيفى كه شباهت به صداى همان پيرمرد داشت و صداى دخترك خردسالش كه در پهلوى او به گريه بلند بود اين سكوت را درهم مى شكست، ولى اين وضع دوام پيدا نكرد و به زودى هياهوى عجيبى جانشين آن شد- افواج مردم مانند سيل به طرف محل حادثه هجوم مى آوردند، پليس ها سوت مى زدند و به طرف نقطه اى كه دود باروت از آنجا بلند شده بود، مى دويدند.

محمود از مشاهده وضع اسف انگيز پيرمرد كه در خون خود مى غلطيد و ناله مى كشيد به اندازه اى متأثر شد كه اختيار از دستش بيرون رفت و بى هوش بر زمين افتاد!

وقتى به هوش آمد خود را روى تختخواب بيمارستان مشاهده نمود؛ در حالى كه يكى از پرستاران دست و سر او را پانسمان مى كرد و عمويش با قيافه اندوهناكى بالاى سر او نشسته بود- همين كه چشم هاى نيمه باز او به گردش درآمد و بر چهره عمويش نظرى انداخت بى اختيار اشك هاى شادى از گونه هاى زرد عمويش سرازير شد و تبسم مخصوصى بر لبهايش نقش بست، بلافاصله پسر برادر را در آغوش گرفت و به دلدارى او سخن آغاز كرد.

اما محمود هنوز نمى توانست حرف بزند، تنها با حركات چشم سخنان او را پاسخ مى داد- در اوّلين زمانى كه زبانش با زحمت زياد به گردش افتاد سؤالش اين بود:

عموجان! آيا شما خبر داريد آن پيرمرد دست فروش كه هدف گلوله قرار گرفت چه بسرش آمد؟ ... آيا هنوز زنده است؟! ... بچه كوچكش در آن هياهو چه شد؟

عموى محمود در حالى كه در قلب خود از اين حس نوع دوستى تمجيد و تحسين مى كرد اين جمله را در پاسخ او گفت:

خبرى نيست- ان شاءاللَّه جان به سلامت مى برد ...

محمود- چرا مرا به بيمارستان آورده اند- چرا دست و سرم را پانسمان كرده اند؟ بالاخره فهميد زخم سر و دستش در اثر زمين خوردن ناگهانى هنگام بى هوشى بوده است.

بيش از يك ساعت و نيم از شب نگذشته بود كه يكى از پرستاران با عجله وارد اطاق شد و گفت: جناب سروان از جريان حادثه مطلع شده و براى ديدن شما مى آيند، هنوز صحبت او به پايان نرسيده بود كه دوست او يعنى همان افسر شهربانى با قيافه خندانى وارد شد.

سلام ... تبريك عرض مى كنم!!

محمود از اين تبريك بى موقع در تعجب فرو رفت؛ گرچه سخنى نگفت ولى قيافه عصبانى او كه با يك نوع استفهام انكارآميز توأم بود حالت درونى او را تفسير مى كرد.

افسر شهربانى- سكوت او را درهم شكست و گفت:

آقاى عزيز! تعجب ندارد، در راه حق و حقيقت هر نيشى نوش است و هر زهرى دارو- مگر نشنيده ايد كه پيشينيان گفته اند «باغبان تا دست در ميان خار نبرد گل نچيند و تا گزند نيش زنبور را تحمل نكند از كندو

ص: 45

عسل نگيرد» هرگز از اين گونه پيش آمدها نگران نباشيد زيرا هميشه تحمل زحمات و شدايد، براى نيل به هدف هاى مقدّس شيوه رادمردان بزرگ جهان بوده است.

ضمناً اين پيام شادى را نيز به شما بدهم كه آن دو نفرى كه نسبت به شما سوء قصد كرده بودند يكى فوراً دستگير شد، و آن ديگر اگر چه فرار كرد ولى به زودى به چنگ قواى انتظامى افتاد، و فعلًا هر دو زندانى هستند و مشغول تكميل پرونده آنها هستيم، تا ببينيم كار آن پيرمرد مجروح به كجا مى كشد و به طورى كه امروز در بازجويى اقرار كردند هر دو از اعضاى حزب توده هستند يكى «حسين» و ديگرى «هوشنگ» نام دارد و از قرار معلوم يكى از آنها سابقه چاقوكشى هم دارد!

وقتى از علت داخل شدن آنها در حزب سؤال كردم هوشنگ اظهار داشت كه: «پس از خاتمه تحصيلات يعنى پس از دوازده سال رنج و زحمت هر چه تقلا كردم و به اين در و آن در زدم كارى پيدا نكردم چندين مرتبه به وزارت فرهنگ مراجعه كردم و حتى براى آموزگارى كلاس هاى اوّل و دوم ابتدايى و لو در دهات باشد حاضر شدم، آن هم سودى نبخشيد، عاقبت مجبور شدم به صف آن جمعيّتى كه اظهار طرفدارى از طبقه محروم مى كنند و شعار آنان «نان و كار براى همه است بپيوندم، شايد از اين راه بتوانم سر و صورتى به وضع زندگى خود دهم، با اينكه قلباً به اين مرام علاقه مند نيستم، زيرا تربيت خانوادگى من طورى است كه با اين حرف ها ابداً سازش ندارد- پدرم مردى خداپرست و نيك انديش بود و مرا نيز با همين اخلاق تربيت كرده است.

اما چه كنم وضع زندگانى مرا مجبور كرده كه در اين راه قدم گذارم، وى اظهار مى داشت كه نظير او در ميان افراد حزب بسيارند كه همه از درد بيكارى به صفوف حزب پيوسته اند.

«حسين» همه با اظهار تأسف در پاسخ سؤال مذكور گفت:

در كوچكى پدر و مادرم را از دست دادم و سرپرست ديگرى نداشتم كه مرا به مدرسه بفرستد و يا به شغلى وادارد، قهراً در صف افراد ولگرد قرار گرفتم اما متوجه بودم كه وجدانم هميشه مرا ملامت مى كند و به ترك اين روش توصيه مى نمايد- خوشبختانه به راهنمايى و كمك يكى از آشنايان در يكى از كارخانه هاى آجرفشارى مشغول به كار شدم، قدرى خاطر آسوده و از ملامت و سرزنش وجدان رهايى يافتم خيال مى كردم با آن وضع مى توانم براى هميشه يك زندگى شرافتمندانه اى داشته باشم.

ولى متأسفانه يك روز صاحب كارخانه با صداى خشن و قيافه مخصوص به خودش كارگران را مخاطب ساخته و گفت:

چون اين روزها كار ما زياد شده، و به علاوه وضع فعلى براى ما مقرون به صرفه نيست، لازم است از اين به بعد 2 ساعت بر ساعات كار افزوده شود بدون آن كه كسى توقع مزد زيادتر داشته باشد كسانى كه به اين وضع راضى نيستند از همين فردا نيايند و چنانكه كسى شانه از زير كار خالى كند با كتك بيرونش مى كنم!!

بعضى از كارگران مى خواستند اعتراض كنند ولى با شنيدن حرف هاى ركيك و زشت كارفرما فوراً ساكت شدند- من و عده اى از رفقا تصميم گرفتيم كه با آن وضع ننگين مبارزه كنيم و از همان روز در دفتر مركزى

ص: 46

حزب نام نويسى كرديم- من با اينكه سواد ندارم مى فهمم كه اصول اين حزب ظالمانه و برخلاف حق و عدالت است ولى چه بايد كرد جواب ستمكاران و زورگويان را بايد با ظلم و ستم داد!!

افسر شهربانى پس از نقل اين سخن گفت:

بعد از شنيدن اظهارات اين دو نفر به ياد گفته هاى شما افتادم كه مردم فطرتاً حق شناس و خداپرستند ولى رفتار ظالمانه سرمايه داران افراطى است كه آنها را از جاده فطرى منحرف ساخته و روز به روز بر عده ناراضى ها مى افزايد، اى كاش ذره اى عقل داشتند و عواقب وخيم آن را به چشم خود مى ديدند! اما هيهات ...

حقيقتاً نمى توان حوادث آينده را پيش بينى كرد من هرگز فكر نمى كردم امشب در اين بيمارستان بيايم، بلكه تصور مى كردم جلسه خصوصى خودمان را در منزل تشكيل خواهم داد، ولى اگر حال شما مساعد باشد ممكن است همين جا چند جمله ديگر در دنباله مطالب صبح و بقيه سر گذشت خود بيان كنيد، جداً استفاده مى كنم.

اگرچه بحث در پيرامون اين موضوع براى محمود با آن حال كسالت خالى از اشكال نبود ولى از آنجايى كه شدت علاقه دوستش را به اين گونه صحبت ها مشاهده نمود و هميشه سرش هم براى اين موضوعات درد مى كرد با پيشنهاد او موافقت كرده و رشته سخن را از اينجا آغاز كرد:

نظر به اينكه امروز صبح عرايضى كه در پيرامون عقايد كمونيست ها درباره «مذهب» كردم ناتمام ماند لازم است قبل از شروع به شرح سرگذشت خود اين موضوع را با مراعات اختصار به پايان رسانم. اكنون اگر حالم اجازه دهد نظريه آنان را درباره «اسلام بيان مى كنم و با استمداد از منطق و دليل و قضاوت تاريخ اشتباهات آنها را روشن مى سازم- تمنا دارم به اين قسمت توجه بيشترى داشته باشيد:

ص: 47

آيا اسلام يك پديده مادى است؟!

اشاره

پيروان «ماركس» يعنى كمونيست ها پيوسته كوشش مى كنند كليه حوادث جهان حتى طرز افكار و كيفيت جوامع بشرى را بر اصول ماترياليسم (ماديگرى) تطبيق كنند و حتى الامكان آنها را از راه وضع اقتصاديات محيط تفسير و تعليل نمايند.

از اين جهت هنگامى كه به معناى «ظهور اسلام و پيدايش تمدن عميق اسلامى برخورده اند با هزار زحمت، يك سلسله علل مادى، كه آثار عجز و ناتوانى از همه جاى آن نمايان است، براى آن ذكر كرده اند و به خيال خود از دست اين مسأله بغرنج راحت شده اند، و با سرپنجه علم و دانش! اين راز را نيز گشوده اند!

ولى اهل اطلاع به خوبى مى دانند كه اين آقايان يا از حقيقت و روح تعليمات اسلام و تأثيرات آن در سراسر جهان، بى خبر بوده اند و يا از تاريخ عرب و وضع دنياى معاصر ظهور اسلام اطلاع درستى نداشته اند- زيرا به قدرى وضع مادى عربستان با اين تحول عظيم نامربوط است كه با هيچ منطق و بيانى نمى توان آن دو را به هم چسبانيد، ساده تر عرض كنم:

تطبيق يك چنين جنبش عظيمى كه آثار عميق و دامنه دار آن سراسر جهان متمدن آن روز را فرا گرفت و اكنون نيز پس از چهارده قرن؛ نفوذ خود را در اعماق قلوب يك جمعيّت بزرگ 600 ميليونى حفظ كرده و به تصديق برجسته ترين مورخين غرب و شرق يكى از بزرگ ترين تحولاتى است كه تاريخ بشريت به ياد دارد، تطبيق يك چنين جنبش عظيمى بر وضع اقتصاديات مكّه (محيط نشو و نماى اسلام) و يا تمام سرزمين حجاز به همان اندازه نازيباست كه فرضاً كسى بخواهد زمين لرزه شديدى كه در سال هاى اخير در مشهد و اطراف آن اتفاق افتاد معلول خراب شدن يك تالار چوبى در يكى از منازل آنجا بداند!

لذا با كمال معذرت از شما اجازه مى خواهم قبل از هر چيز خلاصه سخنان ايشان را در اين قسمت نقل كرده پس از آن نقاط اشتباه آنان را روشن كنم؛ به عقيده آنها:

«قبل از ظهور اسلام مكّه يكى از منازل مهم تجارتى عالم بوده است!- قوافلى كه از سند و خليج فارس و عمان و حضر موت و يمن به بصره و شامات روانه مى شدند از اين شهر عبور مى كردند! كم كم يك طبقه از اشراف تجارت پيشه روى كار آمدند، و در نتيجه حس «تمركزطلبى» اعراب براى پيشرفت امر تجارت بيدار شد، در اثر بروز جنگ هاى ايران و روم وضع تجارتى آنجا به هم خورد و بازارها كساد شد.

سرمايه داران مكّه شروع به رباخوارى كردند و طبقه ضعيف را تحت فشار و سختى قرار دادند».

«از طرف ديگر، ازدياد قبايل عرب آنها را به فكر تحصيل اراضى و سرزمين هاى جديد انداخت، مجموع اين جهات سه گانه يعنى حس تمركزطلبى؛ مبارزه با رباخواران مكّه، بدست آوردن زمين هاى تازه، پيدايش اسلام را ايجاب كرد و به دست يك نفر از اهالى مكّه به نام محمد بن عبداللَّه عملى شد»! ..

ص: 48

«اين بود خلاصه علل مادى ظهور اسلام از نظر جهان بينى ماركسيسم! كه در نشريات حزب توده، مانند شماره هاى مجله «دنيا» و مجله «مردم» به آن تصريح شده و عين آن بدون كم و زياد در كتابچه «نگهبانان سحر و افسون» نيز درج شده است».

افسر شهربانى با لبخند- آفرين بر اين منطق رسا!

محمود- خواهشمندم يكبار ديگر در اطراف اين تفسير و تعليل فكر كنيد و در مقدمه و نتيجه آن دقت نماييد سپس به عرايض بنده گوش كنيد.

از آنچه طرفداران اين مسلك (طبق مداركى كه ذكر شد) درباره علل ظهور اسلام گفته اند چنين نتيجه مى گيريم كه به عقيده آنان:

دين اسلام مانند ساير اديان بلكه كليه مرام ها و ايدئولوژى هاى بشرى، مولود تحولات اقتصادى مخصوصى است كه به طور مستقيم يا غير مستقيم در ايجاد آن مؤثر بوده و اصولًا كوچك ترين ارتباطى به جهان ماوراى طبيعت و وحى ندارد- يعنى اساساً چنان عالمى وجود خارجى ندارد كه بخواهد با آن ارتباطى داشته باشد يا نداشته باشد، هر چه هست و نيست بايد در دايره همين علل مادى قرار گيرد!

به عبارت واضح تر: همان طورى كه تغيير وضع اقتصاد و تكامل دستگاه هاى توليد، انقلاب كارگرى «18 مارس سال 1781» را در پاريس برپا ساخت و انقلاب كمونيستى «كراكوى» را در سال 1856 در لهستان توليد نمود و انقلاب پرولتاريايى روسيه كمونيست را در سال 1917 بوجود آورد، همين طور زمانى نهضت اسلامى را در سرزمين عربستان و شبه جزيرة العرب ايجاد كرد!

از نظر يك نفر كمونيست، انقلاب هاى نامبرده با نهضت اسلامى اختلاف اصولى ندارد، بلكه اختلاف در جزئيات و آب و رنگ مطلب است.

مثلًا در انقلاب هايى كه ذكر شد، پرچمدار و گرداننده چرخ هاى بزرگ انقلاب فقط طبقه پرولتاريا يعنى كارگران بودند كه عليه بورژواها قيام كردند، در پاره اى از موارد فاتح (مانند انقلاب روسيه) و در بعضى (مانند كراكوى لهستان) مغلوب شدند.

ولى در نهضت اسلامى طبقه سرمايه دار و طبقه كارگر ضعيف هر دو شركت داشتند!- زيرا پيدايش اسلام از لحاظ ايجاد مركزيت تجارتى به نفع طبقه تجار، و از نظر مبارزه با رباخواران مكّه به نفع فقرا بود ... سهل است نهضت اسلامى چون همه چيزش عجيب است بگذاريد اين يك بام و دو هوا را نيز داشته باشد، چه عيبى دارد؟!

افسر مذكور كه كم و بيش اطلاعاتى درباره ظهور اسلام و وضع اعراب در زمان جاهليّت و همچنين مقاصد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله داشت و آنها را به اين گونه تعليلات، ابداً سازگار نمى ديد، از شنيدن اين كلمات دچار تعجب شده بود منتظر بود سخنان محمود تمام شود و شروع به صحبت كند بالاخره طاقت نياورد، در ميان حرف هاى محمود دويد و گفت:

آقا؟ چطور مى توان باور كرد كه يك فرد هر قدر هم كم اطلاع باشد اين گونه فلسفه چينى هاى دور از

ص: 49

حقيقت داشته باشد؟

از اين گذشته، ما مى بينيم طرفداران كمونيسم در پاره اى از نشريات حزبى دم از اسلام و دين مى زنند، و در روزنامه هاى خود از آيات قرآن و گفته هاى على عليه السلام سخن مى رانند، و از آن به نفع خود شاهد و مثال مى آورند، حتى اعمال و رفتار بعضى از ياران خاص پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله را مانند ابوذر غفارى مطابق مذاق خود تفسير مى كنند.

محمود- البتّه شما حق داريد باور نكنيد ولى اگر به اين نكته اى كه عرض مى كنم كاملًا توجه داشته باشيد هرگز در اين قبيل موضوعات دچار تعجب نخواهيد شد.

انسان وقتى مى تواند درست فكر كند، درست بنويسد، و درست سخن بگويد كه فكر و قلم و زبان او آزاد باشد و در اطراف هر موضوعى به اندازه كافى مطالعه كند.

اما اگر تمام جوانب قضايا را نبيند و يا نسبت به اصول غير مسلمى چنان تعصب به خرج دهد كه به هيچ قيمت حاضر نباشد ذره اى از آن تخطى كند سعى مى كند هر چه را مى بيند و مى شنود در اين قالب هاى بى روح كه قبلًا تهيه كرده است بريزد و به عبارت علمى تر! مقيد است حقايق را حتماً از طريق اصول ماترياليسم تفسير كند، و نتيجه آن بهتر از اين نخواهد شد- زيرا حقيقت تابع افكار و خواسته هاى ما نيست ماييم كه بايد تابع و پيرو حقيقت باشيم.

كسى كه عينك كبود رنگى به چشم زده است هيچ جاى تعجب نيست كه آن رنگ سفيد و زننده برف را هم كبود ببيند- حقايق عالم با صداى رسا همواره اين ترانه را در گوش ما مى خوانند.

آزاد باشيد، و آزاد انديشه كنيد تا مغز شما از نسيم روح افزاى حقيقت بهره مند گردد!

اما راجع به اظهار موافقت بعضى از كمونيست ها نسبت به امور مذهبى آن هم هيچ جاى تعجب نيست، خصوصاً براى امثال شما كه نظاير آن را در طول مدت زندگانى خود بسيار ديده ايد.

زيرا مسلّم است كه اين گونه افراد براى نيل به مقصود خود از هيچ اقدامى كه به نفع آنان تمام شود روگردان نيستند، آنها مى خواهند از هر كلام و هر حادثه اى حدّاكثر استفاده را براى پيشرفت مقصد خود بنمايند و به همين دليل به همه چيز متوسّل مى شوند آنان منظورشان را مى خواهند راهش هر راه كه مى خواهد باشد.

يك جوان روشن فكر تحصيل كرده را مى توان با الفاظ قلمبه و علمى مكتب ماترياليسم فريب داد ولى يك پيرمرد ساده و يا يك كارگر ديندار احساساتى را نمى توان با اين حرف ها به دام انداخت زيرا او طاقت تحمل مطالب علمى را ندارد!- براى او بايد آيات قرآن و سخنان على عليه السلام را خواند و همان مطلب را به اين لباس درآورد. جناب سروان آن ها درسشان را خوب بلدند- هر كارى حساب دارد! آدم چيز فهم بايد مقتضيات زمان و مكان را نيز در نظر بگيرد!

خلاصه: هر سخن جايى و هر نكته مقامى دارد! ... (خنده محمود و افسر شهربانى) به همين دليل عوام فريبى ها فقط در آن نشرياتى ديده مى شود كه صرفاً جنبه تبليغاتى دارد و الا آنهايى كه به اصطلاح جنبه علمى دارد عموماً از اين مقوله ها خالى است، من به اكثر نوشته هاى علمى آنان دسترسى دارم، هر كدام را

ص: 50

بخواهيد در اختيار شما مى گذارم جز آنچه در اوّل عرض كردم و نظاير آن چيز ديگرى در آنها يافت نمى شود ... اين شما و اين نشريه هاى آنان.

به هر حال چون مقيد هستم انتقادات من در هر موضوعى روى اساس منطقى باشد لذا از شما اجازه مى خواهم شرح مختصرى درباره وضع جغرافيايى و اقتصادى عربستان به خصوص سرزمين مكّه، در موقع ظهور اسلام، بيان كنم؛ تا اطمينان پيدا كنيد كه وضع مادى اين نقطه كوچك ترين تناسبى با پيدايش «اسلام» نداشته، و اصول ماترياليسم به هيچ وجه نمى تواند اين موضوع را تفسير كند.

***

1- وضع جغرافيايى شبه جزيره عرب

اشاره

سرزمين پهناور عربستان از شبه جزيره بزرگى تشكيل شده كه مجموع مساحت آن بالغ بر «3 ميليون» كيلومتر مربع است- يعنى تقريباً دو برابر ايران، 6 برابر مساحت فرانسه، 10 برابر مساحت ايتاليا و 80 برابر مساحت سويس است!

از طرف شمال به شام و عراق عرب، و از سمت مشرق به خليج فارس، و از طرف جنوب به درياى عمان، و از جانب مغرب به درياى احمر منتهى مى شود- اين شبه جزيره از دو قسمت تشكيل شده، اوّل صحراى وسيع و ريگستان سوزان بى آب و علفى كه قسمت عمده آن را فرا گرفته، و ديگرى قسمت هاى آباد و سواحل حاصل خيز شبه جزيره كه در اقليت قرار دارد.

تاكنون درست معلوم نشده عربستان چه اندازه جمعيّت دارد زيرا احوال داخله آن و احصائيه بدويان و صحرانشينان بطور كامل بدست نيامده است، فقط حدس هايى در اين زمينه زده مى شود كه مطابق آن جمعيّت آنجا از هفت ميليون كمتر و از ده ميليون زيادتر نيست.

دانشمندان قديم اين سرزمين را به سه بخش تقسيم مى كرده اند:

1) بخش شمالى و غربى كه «حجاز» نام دارد.

2) بخش مركزى و شرقى كه آن را صحراى عرب مى ناميدند.

3) بخش جنوب غربى كه به «يمن» موسوم است.

حجاز كه از سرزمين فلسطين تا بحر احمر امتداد دارد سرزمينى است كوهستانى كه داراى بيابان ها و ريگزارهاى لم يزرعى است، و به طور كلى بيشتر اراضى آن از سنگلاخ تشكيل شده است- زراعت در اين نقطه كم و قسمت عمده آن خشك و بى آبست. اين قسمت از عربستان اگرچه در تاريخ، شهرت بسزايى دارد، ولى اين شهرت نه از لحاظ تمدن و خوبى وضع اقتصاد آن است، بلكه از جهت اهميّت مذهبى و معنوى است كه از قديم الايام براى آن قائل بوده اند- از شهرهاى مشهور آن «مكّه و «مدينه و دو بندر «جده و «ينبوع است.

مكّه شهرى است كه در وسط كوهستان خشك و بيابان لم يزرعى بنا شده، اطراف آن به اندازه اى شوره زار است كه به هيچ وجه قابل زراعت نيست و به قول بعضى از خاورشناسان در هيچ جاى دنيا نمى توان نظيرى

ص: 51

براى سرزمين مكّه از حيث بدى اوضاع جغرافيايى پيدا كرد.

اهالى مكّه بيشتر ضروريات خود را از جده كه بندرگاه آنجا محسوب مى شود، تهيه مى كنند- اطراف مدينه را هم مانند مكه كم و بيش بيابان هاى غير مزروعى فرا گرفته است، اهالى آنجا قسمت مهمى از مايحتاج خود را از بندر «ينبوع» كه مانند جده در كنار درياى احمر واقع شده است، بدست مى آورند، نكته قابل توجه اينجاست كه: آنچه در تاريخ عربستان نسبت به اين قسمت از شبه جزيره ديده مى شود اين است كه سابقه تمدن درخشانى در تمام مدت تاريخ، نداشته است تنها همان اهميّت معنوى و قداست مذهبى است كه از ديرزمانى براى آنجا مسلّم بوده و حتى در تورات نيز به آن تصريح شده است.

مؤيّد اين سخن اين كه در ميان تمام اراضى شبه جزيره، آن قسمتى كه در طول تاريخ از دستبرد اجانب محفوظ مانده ودر تحت سيطره كشورگشايان ملت هاى متمدن قديم قرار نگرفته است، تقريباً همين سرزمين حجاز مى باشد، و چنانچه بخواهيم اين مطلب را در لباس تعارف آميزى بيرون آوريم، بايد بگوييم:

آن قسمتى كه توانست استقلال خود را براى هميشه حفظ كند خطّه حجاز بود!! و به همين دليل آثار تمدن كشورهاى متمدن قديم مانند ايران و روم و يونان كه در بسيارى از نقاط شبه جزيره يافت مى شود در محيط حجاز ديده نمى شود اكنون بايد ببينيم چرا و به چه دليل حجاز تحت نفوذ ملل متمدن قديم قرار نگرفت؟

مى توان گفت علت حقيقى اين موضوع اين بوده است كه تسلّط بر چنين سرزمين بى آب و علفى كه فاقد منابع ثروت بوده، در برابر آن همه مشكلات و تلفاتى كه در اثر نامساعد بودن وضع جغرافيايى آنجا پيش بينى مى شد، به هيچ وجه قابل توجه نبود، به علاوه روح سلحشورى ساكنين اين سرزمين نيز با اين معانى سازش نداشت.

درستى و صحت اين نظريه را مى توان از سخنانى كه «ديودور» نقل كرده است، دريافت ... او مى نويسد:

«در آن زمان كه «دمتريوس» سردار بزرگ يونانى به قصد تصرف عربستان وارد «پترا» (يكى از شهرهاى قديمى حجاز) شد اعراب ساكنين آنجا به او چنين گفتند:

اى دمتريوس پادشاه! چرا با ما جنگ مى كنى! ما در ريگستانى به سر مى بريم كه فاقد كليه وسايل زندگى و محروم از تمام نعمت هايى است كه اهالى شهرها و قصبات از آن متمتع و بهره مندند. ما سكونت در چنين صحراى خشك را بدين جهت اختيار نموديم كه نمى خواهيم بنده كسى باشيم! بنابراين تحف و هدايايى را كه تقديم مى نماييم از ما قبول كن و لشكريان خود را از اينجا كوچ داده مراجعت كن و بدان كه «نبطى» از حالا به بعد دوست صميمى تو خواهد بود، و اگر مى خواهى اين محاصره را ادامه دهى صريحاً به تو مى گوييم طولى نخواهد كشيد كه دچار هزاران مشكلات خواهى شد، و هيچ وقت هم نمى توانى ما را مجبور سازى طرز معيشتى را كه از طفوليت به آن مأنوس و عادى شده ايم تغيير دهيم! و اگر فرضاً از ميان ما اشخاصى را بتوانى اسير كرده با خود ببرى آنها غلامانى خواهند بود بد انديش، و هيچ گاه هم نمى توانند طرز زندگى خود را از دست داده، و رويه ديگرى اختيار كنند!»

ص: 52

«دمتريوس» اين پيام صلح را مغتنم شمرده و هدايا را پذيرفت و از چنين جنگى كه مشكلات زياد در برداشت صرفنظر كرد».(1)

از آنچه درباره وضع جغرافيايى حجاز و طرز زندگانى ساكنين آنجا گفته شد، اجمالًا مى توان به وضع اقتصاد و تجارت آنها نيز پى برد، اگرچه بعداً به طور تفصيل اين قسمت را شرح خواهيم داد.

اكنون پيش خود فكر كنيد، روى قوانين طبيعى و اصول مادى چنين محيطى چگونه افكارى را بايد پرورش دهد و چه رقم تمدنى را ببار آورد؟ آيا در تمام دنيا، يا در تمام شبه جزيره عربستان نقطه اى مناسب تر از سرزمين حجاز و مكّه براى پرورش اسلام و تمدن اسلامى يافت نمى شد؟ باز براى اين كه بتوانيم درباره اين موضوع درست تر قضاوت كنيم و ضمناً از عجله و سبق ذهن نيز دورى جسته باشيم بايد اوضاع طبيعى و اقتصادى «ساير قسمت هاى شبه جزيره را به طور اجمال ملاحظه و با حجاز مقايسه كنيم:


1- تاريخ تمدن اسلام، تأليف دكتر گوستاولوبون.

ص: 53

«يمن سرزمين ملكه سبا و تمدن دنياى قديم»

«يمن - همان طور كه سابقاً گفته شد، بخش جنوب غربى شبه جزيره عربستان را يمن مى نامند. به جرأت مى توان گفت: به همان اندازه كه وضع جغرافيايى سرزمين حجاز نامساعد و وضع تاريخ آن تاريك و خالى از سطور درخشان است، اوضاع طبيعى و سوابق تاريخى ناحيه «يمن» مساعد و جالب توجه است.

دكتر «گوستاولوبون خاورشناس و مورخ معروف فرانسوى كه شرق را به خوبى سياحت كرده، درباره اين نقطه چنين مى نويسد:

«در تمام عربستان نقطه اى خرم تر و حاصلخيزتر از يمن نيست. اهالى آنجا مردمانى تجارت پيشه و عده اى هم به كار كشاورزى اشتغال دارند. يمن از قديم با مصر و هند و ايران روابط تجارتى داشته است. يكى از شهرهاى مهم آن «صنعا» است.

ادريسى مورخ شهير قرن 12 ميلادى درباره شهر «صنعا» مى نويسد:

آنجا دارالسلطنه عربستان و پايتخت سلاطين يمن است. ابنيه و قصور سلطنتى اين (شهر معروف تمام دنيا است، علاوه بر اين عمارات عديده ديگرى وجود دارد كه باغ ها و بساتين پر طراوت و نهرها از هر طرف احاطه كرده است» ...

«منازل و مساكن معمولى شهر با سنگ هاى تراشيده بنا شده، و درهاى آنها از شيشه است، بيست مسجد كه گلدسته ها و مناره هاى آنها با طلا زينت يافته در آنجا وجود دارد، و شهر به واسطه آنها مقام شهرت را حائز و بر رونق آنها افزوده است» ...

اين سخن اگرچه مربوط به وضع يمن در ازمنه بعد از ظهور اسلام است ولى از آن مى توان تا اندازه اى اوضاع آنجا را در زمان هاى مقارن پيدايش اسلام نيز بدست آورد.

به طور كلى از مطالب حيرت آورى كه مورّخين شرق و غرب درباره يمن نوشته اند استفاده مى شود كه مردم اين سرزمين در زمان هاى گذشته، در رديف متمدن ترين مردم جهان بوده اند، و اين قسمت از شبه جزيره عرب از زرخيزترين نقاط به شمار مى رفته است.

آثار شگفت آورى كه در حفارى ها و كاوش هاى اخير، توسّط خاورشناسان اروپايى، در قسمت هاى مختلفه يمن مانند مأرب، صنعا، خربيه، حرم بلقيس و معبد ماه بدست آمده، مندرجات تواريخ را تأييد مى نمايد و نقوش عجيب آن امروز زينت بخش موزه هاى مهم جهان است.

هنوز تحقيقات آنان در اين سرزمين ادامه دارد وممكن است در آينده اسرار تازه اى از اين نقطه اسرارآميز بر ما فاش گردد.

«هرودوت مورخ بزرگ يونانى كه تقريباً در چهارصد سال قبل از ميلاد مى زيسته يمن را از ثروت خيزترين كشورهاى دنيا شمرده و تصريح مى كند كه:

«در مأرب (همان شهر معروف سبا پايتخت بلقيس) قصور عاليه اى وجود داشت كه دروازه ها و طاق هاى

ص: 54

آن از طلا زينت يافته بود، و در داخل آنها ظروف واوانى طلا و نقره و همچنين تخت خواب هايى از فلزات قيمتى موجود بود»!

«استرابون جغرافى دان معروف از «ارتميدور» كه از جغرافى دانهايى است كه در يكصد سال قبل از ميلاد زندگى مى كرده نقل مى كند كه: «مأرب يكى از شهرهاى حيرت انگيز دنيا بوده است و سقف ها و ديوارهاى قصور سلاطين آن از طلا و عاج و دانه هاى قيمتى تزيين يافته بود. مبل و اثاثيه آن با بهترين طرزى ساخته و نهايت درجه زيبا بود»!

«مسعودى مورخ بزرگ اسلامى نويسنده كتاب «مروج الذهب» در تعريف و توصيف شهر «مأرب» چنين مى نويسد:

«از هر طرف عمارات زيبا، درخت هاى سايه دار، نهرهاى آب جارى، آبشارها در آن موجود و وسعت كشور به اين اندازه بود كه براى يك نفر سوار ورزيده كه بخواهد عرض و طول آن را طى كند يك ماه وقت لازم بود. هر مسافرى اعم از سواره يا پياده كه از اين سرتا آن سر كشور را طى مى كرد آفتاب را نمى ديد زيرا در دو طرف جاده آن قدر درخت هاى سايه دار تربيت كرده بودند كه سايه آن قطع نمى شد»!

«اهالى مرفه الحال، و از لذايذ حيات برخوردار بودند، لوازم زندگى مهيا، اراضى آباد، هوا صاف، آسمان شفاف، چشمه هاى آب فراوان، حكومت عالى، سلطنت قوى و پايدار و كشور در نهايت ترقى و تعالى بود.

در اثر همين نعمت ها يمن از حيث آسايش در تمام دنيا معروف بود و سكنه آن در نجابت و بلندى نظر و مهمان نوازى مشهور آفاق بودند. اين سعادت و فرخندگى تا زمانى كه مشيت الهى تعلق گرفته بود دوام داشت، پادشاهى نبود كه به آنها حمله كند مگر اينكه شكست مى خورد و هر ستمگرى در صدد آزار آنان بر مى آمد سرنگون مى شد. تمام افراد در تحت سيطره حكومت آنها بودند و همه اقوام سر بر فرمان ايشان ...

خلاصه: يمن تاج افتخارى بود كه بر سر ممالك دنيا قرار داشت ...»

يكى از علل آبادى اين سرزمين را بناء سد معروف «مأرب» مى دانند، اين سد در جلو دره اى كه ميان دو كوه «بلق قرار داشت بنا شده بود، آب هاى فراوانى كه در اثر سيلاب هاى عظيم از مسافت هاى دور حركت مى كرد، و به صورت رودخانه بزرگى بنام «اذنه از ميان دره مزبور عبور مى كرد، و قبل از بناى سد چندان مورد استفاده نبود و پس از پيمودن مسافتى در ريگزار فرو مى رفت، در پشت اين سد متراكم شد.

سد نامبرده كه هنوز قسمت مختصرى از آن باقى است يكى از سدهاى مهم تاريخى به شمار مى رود. طول آن را 800 و عرضش را 150 قدم و ارتفاع آن را ما بين 13 تا 19 قدم نوشته اند. ولى مسعودى در كتاب مروج الذهب طول آن را بيش از اين مقدار نقل كرده است.

از آنجايى كه سد مزبور در محل مناسبى موافق با اصول فنى بنا شده بود، در زمان كوتاهى يك سرزمين بزرگى را آباد و از درختان خرم و باغستان هاى با طراوت مستور ساخت. اما در اثر چه عللى سد مذكور ويران شد و تمدن كشور كهنسال يمن رو به انحطاط گذارد؟ اين موضوع نيازمند به بحث هاى ديگر است كه فعلًا از موضوع سخن ما خارج است.

ص: 55

منظور اين بود كه بدانيد در شبه جزيره عرب نقاط آباد و ثروت خيزى كه مهد تمدن هاى عالى و داراى سوابق ممتد تاريخى بوده است وجود داشته، ولى در عين حال على رغم اصول «ماترياليسم هيچ كدام محل پرورش اسلام قرار نگرفت و اين تمدن عجيب كه حتى به تصديق طرفداران فلسفه ماديگرى يك قدم برجسته به سوى ترقى و تكامل بشريت بوده است از ميان يك سنگلاخ بى آب و علف كه اصولًا فاقد كلّيه شئون حياتى بود و از اصلاحات اساسى فرسنگ ها فاصله داشت، سر برآورد. باز واضح تر بگويم:

طبق اصول مادّى ممكن نيست تكامل جامعه ها به صورت «طفره» بروز كند، يعنى تا مرحله نخستين طى نگردد ممكن نيست مرحله دوم آغاز شود، و تا سنگ اوّل كاخ تمدن را نگذارند نوبت به سنگ دوم نمى رسد. هميشه تكامل جامعه ها بايد از حالات پست و ناقص شروع شده و رفته رفته به مراحل عالى تر برسد.

كار نداريم كه انتقال از يك مرحله به مرحله بعد به صورت «ناگهانى و انقلاب» است يا به صورت تدريجى، به خواست خدا در موقع خود به اين موضوع رسيدگى خواهيم كرد. منظور اين است كه در هر صورت بايد اين مراحل يكى پس از ديگرى طى شود.

اكنون قضاوت كنيد آن جمعيّتى كه هنوز قدم هاى اوّليه تمدن را برنداشته اند به يك تحول عظيمى كه كليه تمدن هاى عصر خود را در خود هضم كند نزديك ترند، يا آنهايى كه مراحل بسيارى را پيموده اند و به منت هاى درجه تمدن شايسته زمان خود رسيده اند؟! آيا ايران و روم و مصر و يونان و شام و بالاخره يمن و حيره، براى پرورش تمدن اسلامى آماده تر بود يا محيط حجاز و مكّه؟!

اينجاست كه فلسفه ماترياليسم به زانو در مى آيد و ناچار از تفسير و تعليل اين حادثه اظهار عجز و ناتوانى مى كند. شاگردان اين مكتب براى اينكه بر ناتوانى خود سرپوش نهند يك سلسله علل غير واقعى مطابق اصول مادى براى آن رديف مى كنند كه نمونه آن را سابقاً ملاحظه فرموديد، آنها هر چه تقلا مى كنند رمز حقيقى اين تحول عظيم را دريابند به جايى نمى رسند زيرا محاسبات اصول ماديگرى نتيجه را كاملًا به عكس اين جريان نشان مى دهد. لذا «چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند».

مبادا تصور كنيد آنچه درباره تمدن كشور كهنسال يمن گفته شد منحصر به فرد بوده است، بلكه در اطراف شبه جزيره عربستان تمدن هاى بزرگ ديگرى نيز وجود داشته كه هر كدام به نوبه خود شايان اهميّت فراوانند، از آن جمله كشور «حيره» كه در حدود كوفه فعلى قرار داشته و «شامات» بوده كه هر كدام ساليان دراز مركز فرمانروايى سلاطين مقتدرى بوده است، و براى اينكه رشته سخن طولانى نشود از شرح آنها فعلًا خوددارى مى كنم اكنون يك مطالعه اجمالى هم در پيرامون وضع تجارت و طرز عقايد قسمت هاى مختلف شبه جزيره عرب و مخصوصاً سرزمين حجاز و مكّه به عمل آوريم تا از مقايسه آنها با يكديگر و با وضع ساير نقاط جهان، مقصود ما روشن تر شود يعنى بتوانيم اين سخن را كه يك نفر از خاورشناسان معروف غرب به نام «جون لابون گفته است كاملًا تصديق كنيم كه:

«استعداد عرب براى قبول هيچ دين تازه اى بهتر از ساير امم نبوده است !

ص: 56

بلكه از اين هم قدمى فراتر نهاده و تصديق كنيم كه:

«روى اصول مادى و ماترياليسم احتمال قبول اهالى حجاز دين تازه اى را مانند اسلام با آن مزاياى مخصوص؛ به مراتب بعيدتر از ساير نقاط بوده است».

***

2- وضع اقتصاد و تجارت اعراب

مورخين بزرگ، تجارت اعراب را در زمان هاى قديم ستوده اند و عربستان را يكى از مراكز تجارتى دنيا قلمداد كرده اند. ولى نبايد فراموش كرد كه پايگاه مهم اين تجارت را سرزمين آباد «يمن» و «شامات» معرفى مى كنند.

متاع هاى تجملى بسيار از قبيل عاج و ادويه خوشبو و براده هاى طلا و انواع عطريات به سوى يمن حمل مى شد، و همان طور كه سابقاً اشاره شد دستگاه تجمّلاتى اهالى يمن در رديف بهترين دستگاه هاى جهان بوده است.

انواع مال التجاره ها از «بابل» وارد «شام» و از آنجا به تمام نقاط حمل مى گرديد.

قسمتى از صادرات مهم يمن، محصولات زراعتى آنجا بود كه به نقاط مختلف فرستاده مى شد. حتى امروز يكى از منابع مهم ثروت آنجا قهوه اى است كه در آن سرزمين به عمل مى آيد. البتّه قهوه در ساير نقاط نيز به عمل مى آيد ولى مطلعين اظهار مى دارند كه قهوه يمن بهترين قهوه هاست، لذا هر ساله مقدار زيادى از آن را به نقاط دور و نزديك حمل مى كنند.

تجارت گاه مهم يمن بندر مكاست. بندر عدن كه در ساحل غربى درياى عمان قرار گرفته نيز در زمان «قديم» از بنادر «بزرگ» به شمار مى رفته و يكى از مراكز مهم تجارتى بوده است. به طورى كه «ادريسى مورخ شهير و جغرافى دان قرن «12» ميلادى در كتاب جغرافياى خود درباره آن مى نويسد:

انواع و اقسام مال التجاره ها وارد عدن مى شود مانند تيغه هاى شمشير جوهردار، پوست ساغرى، مشك، زين اسب، فلفل معطر و غير معطر، پارچه هاى علفى، مخمل هاى نفيس، عاج، قلع، و اقسام نى و نظاير آنها».

رقيب اعراب در تجارت با هندوستان، اهالى بابل بوده اند و آنها هم از راه خشكى و هم از راه خليج فارس با هندوستان روابط تجارتى داشتند. كاروان هايى كه از بابل براى شام حركت مى كردند شهر «بعلبك و تجارتگاه «پالمور» و شهر «دمشق را ملاقات مى كردند.

در سرزمين حجاز مراكز تجارتى نيز كم و بيش وجود داشته و قافله هايى از راه هاى مكّه و مدينه به طرف شام در رفت و آمد بوده اند ولى در عين حال آن اهميّتى كه نظر مورخين را به خود جلب كند دارا نبوده اند فقط نقطه اى كه مورد توجه آنان واقع شده و نام آن را با اهميّت ياد كرده اند شهر قديمى «پترا» بوده است كه در ازمنه سابقه از مراكز تجارتى به شمار مى رفته و مخصوصاً اهالى يمن، كندر و عطريات به آنجا مى بردند

ص: 57

و در عوض از محصولات «فنيقى ها» به طرف يمن حمل مى كردند.

راه هاى تجارتى قديم اعراب را با نقاط نزديك و دور، به طور اجمال مى توان از طريق تجارتى آنان پس از ظهور اسلام بدست آورد.

روابط كامل اعراب با هندوستان از ابتداى عصر تاريخى اسلام شروع شد ولى در عصر ما قبل اسلام نيز روابط مختصرى برقرار بود، به اين معنا كه بازرگان هند قسمتى از محصولات و اجناس خود را به سواحل عرب وارد مى كردند، ولى بازرگانان عرب شخصاً به هندوستان آمد و شد نداشتند، اما پس از ظهور اسلام كشتى هاى تجارتى از بنادر «يمن» به طرف هندوستان بناى رفت و آمد گذاشتند.

راه تجارت مسلمانان با هندوستان از سه راه بود: يكى از راه خشكى، و دو راه ديگر از طرف دريا بود. اما از طريق خشكى كاروان ها از شهرهاى بزرگ مشرق مانند «دمشق و شهرهاى عراق عرب و «سمرقند» عبور كرده از راه كشمير وارد خاك هندوستان مى شدند.

ولى چنانچه مى خواستند از راه هاى دريايى عبور كنند از بندر «سراف در خليج فارس و يا از بنادر درياى احمر مخصوصاً «عدن كه بندرگاه بزرگ يمن بود به طرف مقصد حركت مى كردند.

مال التجاره هايى كه از هندوستان وارد بندر عدن مى شد به «سوئز» و پس از آن به «اسكندريه و از آنجا به شهرهاى مختلف شامات حمل و نقل مى شد. در اسكندريه كه يكى از بندرگاه هاى مهم مصر بود بازرگانان اروپايى از «ژنوا» و «فلورانس و «پيزان و «كالاتان براى خريد اجناس و حمل آن به نقاط مختلفه اروپا، جمع مى شدند و به همين دليل بنادر مصر يكى از مراكز مهم تجارت شرق و غرب به شمار مى رفت.

روابط تجارتى اعراب با چينى ها در قديم به صورت غير مستقيم بود ولى پس از ظهور اسلام روابط مستقيم ميان اين دو نقطه يعنى عربستان و چين، كه از يكديگر فاصله بسيار داشتند، برقرار شد.

اعراب با قسمت هاى آفريقا و اروپا نيز كم و بيش روابط تجارتى داشته اند، ولى آن هم از سواحل بحر احمر صورت مى گرفت.

***

اين بود خلاصه وضع تجارت اعراب پيش از پيدايش اسلام و پس از ظهور اسلام ... اكنون قضاوت درباره اين موضوع را به خود شما واگذار مى كنم. فكر كنيد اگر ما بخواهيم طبق اصول «ماترياليسم» و روى قوانين مادى با در نظر گرفتن وضع اقتصادى محيط قضاوت كنيم، كدام يك از نقاط جهان و پس از آن كدام يك از نقاط عربستان براى پرورش يك تمدن عالى و مركزيت مهم اقتصادى و تجارتى مناسب تر بوده است؟!

اگر راستى علت العلل كليه تحولات تاريخى، چگونگى تكامل نيروهاى مولده است، پس چرا، تمدن ريشه دار اسلامى از ميان سرزمين مكه سر برآورد؟!

اگر علّت پيدايش اسلام همانطور كه ماترياليست ها و پيروان مكتب «ماركس وانگلس» تصور كرده اند همان احتياج بوجود مركزيت تجارتى براى پيشرفت امر اقتصاد و بازرگانى بوده است آيا مناسب تر نبود كه بندرگاه تجارتى «عدن» و «اسكندريه» و «مكا» و نظاير آن ها مهد پرورش اسلام گردد؟

ص: 58

آيا در ميان تمام مراكز تجارتى دنيا و پس از آن در ميان مراكز بازرگانى شبه جزيره عرب بهتر از سرزمين عقب مانده حجاز يافت نمى شد كه براى اين موضوع كانديد شود؟!

تاريخ هايى كه در دست ماست مكّه و مدينه را از مركز بزرگ تجارتى نمى داند، بلكه در رديف آنها نيز قرار نمى دهد و خلاصه وضع بازرگانى اين دو نقطه را يك وضع ساده و عادى معرفى مى كند، ولى شايد تاريخ هاى ساختگى شاگردان مكتب ماركس و پيروان فلسفه كمونيسم طور ديگرى حكم كنند!

اگر همه دانشمندان و متفكّرين جهان، حقايق تاريخى را پايه افكار و مطالعات خود قرار دهند؛ متأسفانه اين جمعيّت موضوع را از آن سر گرفته اند، مى خواهند تاريخ را بر روى پايه فرضيات و افكار خود بنا كنند و دوباره برگردند از آن نتيجه گيرى نمايند!

آيا شما عقيده داريد با اين گونه تفكّرات غلط مى توان به حقايق پى برد؟- من كه عقيده ندارم ... شما مختاريد.

... اكنون درست توجه كنيد تا مجملى از عقايد و آداب مذهبى اعراب را در زمان هاى جاهليت و عصر قبل از ظهور اسلام براى شما نقل كنم و بدينوسيله مشت كسانى را كه مى خواهند با تاريخ هاى ساختگى خود، چهره حقايق را بپوشانند باز كنم، و بار ديگر عجز و ناتوانى فلسفه ماترياليسم آشكار شود، ضمناً ميزان اطلاعات طرفداران «كمونيسم» كه مى گويند: «عقايد و افكار اسلامى نمونه اى از افكار و ايدئولوژى هاى عرب در زمان جاهليت است!» نيز بدست آيد.

***

3- ايدئولوژى ها و افكار عرب در جاهليت

از همه مسائل مربوط به حالات اعراب در زمان جاهليت جالب تر موضوع عقايد و افكار آنها است. زيرا انواع خرافات و اوهام با قيافه هاى مختلفى در ميان آنها خودنمايى مى كرد- از عبادات گرفته تا مراسم دفن اموات و وضع حمل زنان چنان آلوده به افكار خرافى شده بود كه تصور آن امروز براى ما مشكل است.

البتّه شرح تمام آن ها از عهده من خارج است لذا به شرح قسمتى كه بيشتر به مقصود ما كمك مى كند مى پردازم:

لابد شنيده ايد كه اعراب با كمال ذلت و خوارى در برابر قطعات سنگ و چوب و فلزات كه به اشكال مختلف، زشت و زيبا، كوچك و بزرگ، بدست هاى خودشان تراشيده و پرداخته بودند به سجده مى افتادند حاجات و مهمات و رفع مشكلات خود را از آن هياكل پست و ناچيز كه از بى ارزش ترين موجودات عالم بودند درخواست مى كردند! و معتقد بودند آنها جزء مقربان و درباريان درگاه خداوند جهان هستند و مى توانند به وسيله توصيه و سفارش، گره از كار آنها بگشايند!

ولى هيچ گاه فكر كرده ايد بشر چه اندازه بايد روح و فكر خود را كوچك كند تا به چنين كار ابلهانه و ننگينى تن در دهد؟! هيچ مى توانيد تصور كنيد افكارى كه به موازات اين روحيه پيدا مى شود چگونه افكارى

ص: 59

خواهد بود؟!

جمعى ديگر از فكر روشن ترى داشتند! خورشيد و ماه و ستارگان مخصوصاً مشترى و عطارد و سهيل را سجده مى كردند! و آنها را كه از اجزاى عالم بى روح و جمادات بودند از مقامشان بى اندازه ترقى داده بر سرير سلطنت عالم هستى نشانده و بالاخره مقام عقل كل را به آن موجودات لا يشعر بخشيده بودند!

دسته اى فرشتگان را مى پرستيدند و آنها را دختران خدا مى دانستند و عقيده داشتند كه اگر با پرستش، دل اين «اجناس لطيف» را بدست آورند مى توانند از موقعيت آنها در درگاه خداوند استفاده كرده و آنان را به شفاعت بطلبند!

بسيارى از اعراب حالات انسان را پس از مرگ چنين تشريح مى كردند:

«روح انسان كه در حال حيات در تمام بدن منبسط است پس از مرگ طبيعى و يا كشته شدن به صورت پرنده اى شبيه «بوم»! كه آن را «هامه و يا «صدى مى ناميدند بيرون مى آيد- اين پرنده در آغاز كار كوچك است ولى تدريجاً بزرگ مى شود و پيوسته در پيرامون جنازه و يا كشته انسان دور مى زند و ناله هاى وحشت زايى سر مى دهد- پس از آنكه جسد او را دفن كردند بالاى قبر او مشغول ناله و فرياد مى شود و هيچ گاه آرام نمى گيرد، از بشر مى گريزد و جز در قبرستان ها و خرابه ها و يا محل كشتگان مسكن نمى كند.

گاهى به نزديكى منزل فرزندان مرده مى آيد. براى اينكه چگونگى حالات آنها را به دست آورد و به اطلاع شخص مرده برساند!!

چنانچه او به مرگ طبيعى از دنيا نرفته باشد يعنى او را كشته باشند، حيوان نامبرده پيوسته صدا مى زند:

اسقونى! ... اسقونى! يعنى سيرآبم كنيد ... سيرآبم كنيد! ... و تا خون قاتل او را نريزند ساكت نمى شود، آثار اين عقيده در بسيارى از اشعار دوران جاهليت منعكس است، و از آن مى توان فهميد كه تا چه اندازه اين عقيده خرافى در اعماق دل هاى آنها جايگزين بوده است، ازجمله همان شعرى است كه «صلت بن اميه براى پسرانش مى گفت:

«هامى» تخبرنى بما تستشعروافتجنبوا الشنعاء و المكروها(1)

حتى پس از آمدن اسلام و از بين بردن اين گونه خرافات هنوز كسانى بودند كه از تحت تأثير اين عقايد خارج نشده بودند. چنانچه «توبه درباره «ليلى اخيليه مى گويد:

و لو ان ليلى الاخيلية سلمت على و دونى جندل و صفائح

لسلمت تسليم البشاشة او زقااليها «صدى» من جانب القبر صائح!

از اين شعر و نظاير آن معلوم مى شود كه به عقيده آنان پرنده مزبور گاهگاهى نيز داخل قبر مى شده است!

به هر حال هر گاه يكى از خويشاوندان آنان مى مرد شترى بر سر قبر او سر مى بريدند و گاهى نيز آن را در همانجا مى بستند تا از گرسنگى هلاك شود.

بد نيست در اينجا شمه اى از عقايد عجيب و غريب و خنده آور آنان را درباره «غول هاى بيابانى نيز بيان كنم


1- آن مرغ مخصوص از كارهاى شما به من خبر مى دهد، بنابراين از كارهاى زشت بپرهيزيد.

ص: 60

زيرا اين موضوع از موضوعاتى است كه در ميان آنها تقريباً مسلّم بوده و عقيده راسخى بدان داشته اند- ضمناً خالى از تفريح هم نيست:

«غول را حيوانى مى دانستند كه مى توانست به صورت هاى گوناگون درآيد ولى غالباً صورتى شبيه صورت انسان به خود مى گيرد اما در عين حال پاهاى او مانند پاهاى «بز» است!- در شب هاى تاريك، مخصوصاً در بيابان ها، بر سر راه ها خودنمايى مى كند، در ابتدا قدرى در جاده راه مى رود و پس از آن راه هاى بيراهه را پيش مى گيرد، عابرين به گمان اين كه او هم مثل آنان مسافر است و از جاده حقيقى مى رود بدنبال او حركت مى كنند، ولى ناگاه از نظر آنان محو مى شود و متحير در ميان بيابان مى مانند، براى دفع شر اين حيوان حيله باز و خطرناك! لازم بود وقتى او از دور مى بينند با صداى درشت و خشن او را مخاطب سازند و بگويند:

يا رجل عنز انهقى نهيقا!لن نترك السبسب و الطريقا!

يعنى: اى «غول بزپا»! هر چه مى خواهى مانند الاغ صدا كن ما راه و جاده خود را از دست نخواهيم داد!- وقتى چنين مى كردند غول فرار مى كرد، و به كوه ها و دره ها متوارى مى شد! (خنده محمود و افسر شهربانى).

مورخ معروف «مسعودى» در كتاب «مروج الذهب در باب عقايد عرب درباره غول نقل مى كند:

«آنها عقيده داشتند كه خداوند عالم پس از آنكه جن را آفريد و همسر او را از او بوجود آورد چيزى نگذشت كه همسرش از او حامله شد و سپس «31» عدد تخم گذارد!- يكى از تخم ها باز شد و «قطرب كه حيوانى شبيه به گربه است بيرون آمد! و از تخم ديگر ابليس بيرون آمد كه در درياها زندگى مى كند، از تخم سوم «غول ها» متولّد شدند كه در بيابان ها و نقاط خلوت و كم جمعيّت مسكن كردند. از تخم ديگر «سعالى كه همان غول هاى ماده اند بيرون آمدند، و جايگاه آن ها حمام ها و مزبله هاست!- از تخم ديگرى «هوام سر بيرون كردند، آنها بصورت مارهاى بالدارى هستند كه بر فراز هوا مسكن مى نمايند و همينطور ...».

اگر بخواهم تمام افكار و آداب اعراب را شرح دهم سخن به درازا مى كشد به علاوه شايد خسته كننده و ملامت آور هم بوده باشد، براى نمونه همين مقدار كافى است.

اما اين نكته را نبايد فراموش كرد كه مشركين و بت پرستان شبه جزيره اگر چه اكثريت اهالى آنجا را تشكيل مى دادند ولى در آنجا اقليتى از طايفه يهود و نصارى نيز وجود داشتند، يكى از مراكز مهم مسيحيان «نجران» كه شهرستانى است در كوهستان شمالى يمن در 10 منزلى «صنعا» و مركز مهم يهود قلعه هاى مستحكم «خيبر» و مدينه و حوالى آن بود.

اخلاق اجتماعى و معاشرتى اعراب نيز دست كمى از عقايد آنها نداشت، فرزندان خود را در اثر فشار زندگى با دست خود مى كشتند و دختران را زنده به زير خاك هاى تيره مى فرستادند و اصولًا از شنيدن نام دختر اظهار انزجار و تنفر مى كردند و حتى اينگونه جنايت هايى كه حيوانات نسبت به اطفالشان روا نمى دارند به آنان روا مى داشتند.

كار آنها در انحطاط اخلاقى به جايى رسيده بود كه بنا به نقل بعضى زنان خود را با يكديگر مبادله مى كردند-

ص: 61

بر سر يك موضوع جزيى يكديگر را مى كشتند، و زمين را از خون افراد بى گناه رنگين مى ساختند.

اين بود شمه اى از عقايد و اخلاق عرب در جاهيلت ...

***

اكنون نوبه شماست كه در اين باره قضاوت كنيد كه مطابق موازين طبيعى و اصول مادى گرى كدام نطقه دنيا و پس از آن كدام يك از نقاط عربستان براى ظهور دين و تمدن مانند «اسلام مناسب تر بوده است؟!

كسانى كه اصول مذهب نصارى و يهود را مطالعه كرده و با اسلام مقايسه نموده اند، مى دانند كه اين مذاهب سه گانه در بسيارى از قسمت ها با هم موافقت دارند، به طورى كه به خوبى مى توان فهميد آنها سه مرحله مختلف از مراحل تكامل اديانند، ولى با بت پرستى و يا ستاره پرستى به اندازه ناسازگار است كه مى توان گفت تقريباً هيچ حد مشتركى ندارد.

با اين حال آيا روى موازين طبيعى لازم نبود كه اسلام از كشور «روم» و يا سرزمين حاصل خيز «نجران» و لااقل از ميان قلعه هاى مستحكم «خيبر» سر برآورد؟ ولى على رغم تمام اصول ماترياليسم از پشت ابرهاى تيره بت پرستى و خرافات، از افق تاريك بتخانه عربستان يعنى سرزمين خشك و سوزان مكّه طلوع نمود!

شگفت آورتر اين كه متصدى نشر اين مذهب از همان طايفه اى بود كه منصب كليددارى خانه «كعبه را كه در آن وقت بتخانه مجللى به شمار مى رفت، دارا بودند كه علاوه بر عقيده مذهبى، درآمد سرشارى از آن محل بدست مى آوردند و حتى از بركت آن، پست سيادت و رياست عرب را هم اشغال كرده بودند.

اين مرد برجسته، يكه و تنها، بدون اعتنا به احساسات عمومى بدون ملاحظه وضع محيط، بدون توجه به موقعيت اجتماعى و خانوادگى خود، بدون اينكه سطح افكار توده مردم را در نظر بگيرد، نداى روح پرور توحيد و يگانه پرستى را با كوبيدن افكار خرافى بت پرستان آغاز كرد.

به اين مقدار نيز قناعت نكرد بلكه كردار و روش نياكان آنان را نيز مورد انتقاد شديد قرار داد و با آنكه حس افتخار به نسب و حب آثار آبا و اجداد، در ميان آنها به حداكثر وجود داشت، از سرزنش آنان فروگذار نكرد بر تمام امتيازات نسبى و قبيله اى كه موروثى صدها سال بود و همگى به ديده احترام به آن مى نگريستند خط بطلان كشيد و كليه آداب خرافى را يك باره به دور انداخت.

امواج خروشان كينه هاى جاهلانه، سيل هاى بنيان كن احساسات عمومى، مشت هاى گره كرده مردمان خرافى، قيافه هاى عبوس و چشم هاى برافروخته و خشمناك بت پرستان مكّه؛ از هر سو آن منادى توحيد را احاطه كرد.

ولى از آنجا كه او به كار خود ايمان، و به موفقيت و پيروزى نهايى اطمينان داشت، ذره اى در اراده آهنينش تأثير نكرد- دشمنان قوى و سرسخت او، كه در اوّلين صف آنان قبيله خود او جاى داشتند. انواع و اقسام توهين ها، هتاكى ها، تهديدها، تطميع ها، و بالاخره فشارهاى مالى و اقتصادى و آزارهاى طاقت فرساى بدنى و روحى را در مدت 13 سال به او وارد ساختند اما او با يك عزم قوى و كوشش خلل ناپذير همچنان به دعوت خود ادامه مى داد، و با آنكه ظاهراً آثار و علايم موفقيت در چنين كارى كمتر نمايان بود، دست از فعاليت برنداشت و بالاخره كار به جايى رسيد كه پس از مدت كوتاهى پيروان او در پرتو تعليمات وى

ص: 62

قسمت عمده دنياى قديم را در زير سيطره خود قرار داده و انقلاب دامنه دارى در سراسر شئون زندگى آنان برپا ساختند- خوب است تأثير تمدن اسلامى را از زبان يك دانشمند بيگانه يعنى دكتر «گوستاولوبون مستشرق فرانسوى بشنويد- او در آخر كتاب خود پس از آنكه بحث هاى مفصلى درباره تمدن اسلام و عرب كرده است، مى گويد:

«كتاب ما به اتمام رسيد، و اينك خلاصه آن را در الفاظ چندى ذيلًا از نظر خوانندگان مى گذرانيم (دقت كنيد):

«اوّلًا- بايد دانست كه در عالم خيلى كمتر اقوامى يافت مى شوند كه از حيث تمدن بر پيروان «اسلام» تفوق حاصل نموده باشند- و ديگر ترقيات حيرت انگيزى است كه آنها به فاصله كمى در علوم حاصل نمودند، براى هيچ قومى چنين امرى ميسر نگرديد، آنها از نظر مذهبى در ميان مذاهب دنيا تشكيل مذهب بزرگى دادند كه هنوز زنده ترين مذاهب دنيا شمرده مى شود، و از نظر سياسى حكومت بزرگى تشكيل دادند، اما از نظر خصايص عقلانى و اخلاقى همين قدر كافى است كه اروپا را تربيت كرده داخل در تمدن نمودند! ...».

اينجاست كه فلسفه «ماترياليسم» به زانو در مى آيد و مجبور مى شود پس از اعتراف به عجز و قصور خود، از ميدان جهان شناسى عقب نشينى كند.

زيرا ظهور اسلام از ميان قبيله قريش و طلوع آن از افق مكّه در نظر يك نفر ماترياليست، به همان اندازه شگفت انگيز است كه فى المثل يك درخت گل زيبا و با طراوتى دفعتاً از ميان لجنزار متعفنى سر برآورد!

همان طور كه تعليل پيدايش چنين درختى روى اصول مادى گرى امكان پذير نيست، براى ظهور اسلام در نقطه مزبور تفسير و تعليل مادى نيز تصور نمى شود.

در اين هنگام متافيزيسين و فيلسوف الهى با قيافه فاتحانه وارد ميدان جهان شناسى مى شود و با صداى رسا علل حقيقى اين پديده را طبق اصول فلسفه ماوراى طبيعت به آسانى شرح مى دهد.

اين بود خلاصه نظريات ما، در پيرامون قضاوت سطحى و عجولانه اى كه شاگردان مكتب «ماركس و انگلس» درباره مذهب اسلام و تمدن اسلامى نموده اند كه نتيجه يك سلسله مطالعات طولانى در اطراف تاريخ پيدايش اسلام است.

تصور مى كنم با اين مداركى كه گفته شد به خوبى بى اساس بودن تفسير ماترياليست ها روشن شد و سند محكوميت آنان به دست آمد.

افسر شهربانى- با اينكه حدود سى سال از عمرم مى گذرد و از همان كودكى در دامان پدر و مادر مسلمان فهميده اى تربيت شده ام و تا آنجا كه دسترسى داشته ام در پى تحقيق مذهب خود بوده ام به طورى كه با جرأت مى توانم بگويم: اسلام من يك اسلام تقليدى نيست، ولى باور كنيد تا به حال اين گونه به علل ارتباط آن به عالم ماوراى طبيعت توجه نداشتم، چقدر بايد خوشوقت باشم كه افتخار دوستى مثل شما را دارا هستم، لازم مى دانم كه شما را بر اين منطق و استدلال قوى بار ديگر تبريك گويم و انتظار آن روز را مى كشم كه اين بيانات شما به ضميمه ساير افكارتان در دسترس عموم قرار گيرد و همگى از آن استفاده كنند.

***

ص: 63

آيا مذهب مى گويد:

در برابر ستمكاران بايد سكوت كرد؟!

افسر شهربانى- راستى اين كه سابقاً نقل كرديد كه طرفداران كمونيسم ضمن تعليلاتى كه براى اديان و مذاهب نقل مى كنند، مى گويند:

مذهب مردم را به صبر در مقابل ظلم و ستم طبقه «استثمار كننده» دعوت كرده و آن را جزء «قضا و قدر حتمى» شمرده است و از اين رو حافظ منافع استثمار كننده گانست، حقيقت دارد؟! همچو چيزى در دستورهاى مذهبى وجود دارد؟

محمود- بسيار خوب شد كه گفتيد اين هم نمونه ديگرى از دروغ هاى آنهاست، اى كاش مى گفتند كدام دين و در كدام كتاب مذهبى چنين دستور احمقانه اى صادر شده است؟!- در كجاى قرآن مجيد يا كلمات پيشوايان بزرگ دينى ما مسلمانان چنين موضوعى وجود دارد؟- آيا يك دروغ بى اساس براى قضاوت در پيرامون يك مطلب كافى است؟!

بهر حال، مطلب كاملًا بعكس آن است كه آنها مى گويند، زيرا ظلم و بيدادگرى و پايمال كردن حقوق بيچارگان در تمام مذاهب آسمانى عمل منكر و زشتى شمرده شده، و از طرفى هر بچه مكتبى مى داند كه نهى از منكر يكى از فروع مسلّم آيين اسلام است- بنابراين هر فرد مسلمانى وظيفه خود مى داند كه در برابر مظالم و ستمگرى ها آرام ننشيند و تا سر حدّ امكان براى ريشه كن كردن آن، كوشش كند، چه جاى اين كه تن به آن در دهد و يا اينكه از آن دفاع كند.

قرآن مجيد كتاب مقدّس ششصد ميليون مسلمان جهان مى گويد: «با طايفه ستمگر نبرد كنيد تا به آيين حق تن در دهند».(1)

پيشواى بزرگ اسلام على عليه السلام ضمن دستورات مفصلى كه به يكى از فرمانداران مبرز خود به نام «مالك اشتر» در آن هنگام كه او را نامزد حكومت مصر كرده بود، مى دهد، مى فرمايد:

مكرر از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم، مى فرمود: «لن تقدس امة لا يؤخذ للضعيف فيها حقه من القوى غير متعتع هرگز پاكيزه و سعادتمند نمى شود، آن جمعيّتى كه حقوق ضعفا را از اقويا بدون ترديد و تأمل نگيرد!

درست است يكى از موضوعاتى كه اسلام به آن دعوت مى كند «صبر» است، بلكه آن را يكى از برجسته ترين وظايف دين داران قرار مى دهد تا آنجا كه مى گويد: «الصبر من الايمان كالرأس من الجسد» موقعيت «صبر» در برابر ايمان مانند موقعيت «سر» است در بدن، ولى بايد ديد صبر چه معنايى دارد؟ و منظور صبر در برابر چيست؟ اشخاصى كه از دور يك كلمه صبر به گوششان خورده ولى هرگز معناى آن را از نزديك مطالعه نكرده اند، مطابق افكار نارسا و منافع خود تفسيرى براى آن ساخته و سند بى اطلاعى خود را به وسيله آن امضا كرده اند ولى آيا اين تفسير مى تواند محور قضاوت شود؟!

يك نفر دين دار مطلع از لفظ «صبر» يكى از سه معناى زير را مى فهمد كه مراعات هر يك از ديگرى لازم تر


1- سوره حجرات، آيه 9.

ص: 64

است:

1- استقامت در راه حق- همان طور كه قرآن مجيد مى فرمايد: « «فان يكن منكم مائة صابرة يغلبوا مأتين»(1)؛ اگر از شما صد نفر (مرد جنگى) ثابت قدم و با استقامت بوده باشند بر دويست نفر غالب مى شوند».

2- مقاومت در برابر تمايلات حاد نفسانى- همان طور كه در (آيه 45 از سوره بقره) مى فرمايد: « «واستعينوا بالصبر و الصلاة»؛ استمداد بجوييد از صبر و نماز (صبر را در اينجا به معناى روزه كه همان محدود ساختن شهوات حيوانى است، گرفته اند)».

3- شكيبايى در برابر مصيبت ها و مرگ و ميرها، همان طور كه لقمان حكيم به فرزندش دستور مى دهد:

« «واصبر على ما اصابك»؛ يعنى فرزندم، در مقابل مصيبت ها شكيبا باش ...».(2)

ناگفته پيداست كه انجام اين دستورها تأثير عميق و ريشه دارى در حفظ تعادل روحى افراد و جمعيت ها، و نزديك ساختن آن ها به سعادت و جلوگيرى از انحراف ها، و ركود و تنبلى، دارد و مراعات آن ها براى موفقيت در برابر مشكلات زندگى فوق العاده لازم است.

بنابراين صبر به معناى تن به ظلم دادن، و تو سرى خوردن، و سكوت در برابر ظلم و ستم نيست، صبر به معناى استقامت در برابر دشمن، در برابر ظالمان، در برابر تمايلات سركش، و در برابر حوادث ناگوار زندگى است.

***

افسر شهربانى- حقيقتاً استفاده كردم، ولى مثل اين كه علت ديگرى هم براى پيدايش اديان و مذاهب از آنها نقل مى كرديد، چى بود؟- لطفاً آن را هم بفرماييد (چند لحظه تفكّر) ...

محمود- آهاه يادم آمد، آنها مى گويند: چون افكار مذهبى اثر تخديرى دارد و طبقه «استثمار شده» در موقع شكست در مقابل «استثمار كنندگان» از آن استفاده مى كرده آن را بوجود آورده است!

اين هم يك اشتباه، و يا صحيح تر، افتراى غير قابل بخشش ديگرى است، راستى وقتى انسان براى پيشرفت مقاصد خود بناى دشمنى نسبت به يك موضوع مى گذارد و با نظر كينه و تنفر به آن نگاه مى كند تمام حسن هاى آن هم در نظرش عيب جلوه مى كند، موضوع مورد بحث ما نمونه روشنى از اين مطلب است.

زيرا:

يكى از فوايد برجسته مذهب و عقيده به خدا اين است كه شخص با ايمان، در اثر اتكاى به خدا و روز رستاخيز و فانى نشدن پس از مرگ يك حالت آرامش و اطمينان خاطر پرارزشى پيدا مى كند و با داشتن اين تكيه گاه ثابت و محكم مى تواند با مشكلات زندگى بجنگد و ناملايمات را در خود هضم كند، و خود را تسلى دهد، و در نتيجه روح ياس و نااميدى كه كشنده احساسات است از خود دور سازد، و با پشتكار و جديت بيشترى به فعاليت هاى خود ادامه دهد.


1- اعراف، 66.
2- لقمان، آيه 17.

ص: 65

به همين دليل «انتحار و خودكشى» كه معمولًا ناشى از يأس و اضطراب و نگرانى، و نداشتن مايه تسلى خاطر است، در ميان طبقه دينداران به ندرت اتفاق مى افتد در حالى كه در ميان دور افتاده گان از عقايد و تعليمات مذهبى، بسيار معمول است، مخصوصاً در نقاطى كه در اثر استيلاى روح مادى گرى، اخلاق رو به ضعف نهاده است خودكشى و انتحار رقم گيج كننده پيدا كرده است.

دانشمند روان شناس آمريكايى «ديل كارنگى در كتاب خود «آيين زندگى كه شهرت جهانى دارد، مى نويسد:

«در آمريكا عده كسانى كه انتحار مى كنند به مراتب زيادتر از عده بيمارانى است كه از پنج بيمارى خطرناك و مهلك تلف مى شوند!

چرا؟ ... جوابى جز نگرانى ندارد! ...»

ولى آيا اثرى از اين نگرانى خانمانسوز و نتايج وخيم آن در ميان ايرانيان متدين و ساير طبقات ديندار مشرق زمين مشاهده مى كنيد؟

باز همان دانشمند در همان كتاب نقل مى كند كه:

«يكى از پزشكان مهم «فيلادلفى كه مدت 38 سال مشغول معالجه بيماران بود در اطاق انتظارش جملاتى در تحت عنوان «مؤثرترين عوامل استراحت» نوشته بود، كه يكى از آنها اين بود: «ايمان صحيح به دين !

چندى پيش كتابى را كه يكى از مستشرقين در شرح مسافرت خود به ايران و ارمنستان نوشته بود و گويا نامش هم همين بود (مسافرتى به ايران و ارمنستان) مطالعه مى كردم به اين جمله برخوردم كه: در ايران در اثر پيروى از اسلام دو موضوع كمتر ديده مى شود، يكى از آن دو موضوع «انتحار» است.

گوستاولوبون خاورشناس فرانسوى در مقدمه كتاب خود (تمدن اسلام و عرب) سخنى دارد كه خلاصه اش اين است:

«يكى از فرق هاى بزرگى كه ميان شرقى ها و اروپايى ها وجود دارد اين است كه اروپايى ها (در اثر عللى كه شرح داده) در يك حالت اضطراب و ناخاطر جمعى فوق العاده اى به سر مى برند در حالى كه مشرق زمينى ها با اطمينان خاطر و آرامش مخصوصى زندگى مى كنند كه مى توان آن را يك نوع خوشحالى دانست»!

اگر درست دقت كنيم مى بينيم قسمت مهم اين آرامش، و آن اضطراب از رسوخ عقايد و تعليمات مذهبى در مشرق و ضعف آن در غرب سرچشمه مى گيرد.

با اين وصف آيا اين آرامشى را كه مذهب به ما مى بخشد از معايب آن شمردن از بى اطلاعى نيست؟!

***

قيام پيشه ورى و ملت فراموشكار!

... در اين ميان يك نفر از پزشكياران بيمارستان كه جوانى بيست و هفت هشت ساله بود با يك قيافه درهم و

ص: 66

غير عادى وارد اطاق شد و گفت: آقاى محمود در نسخه امروز شما دو پنى سيلين نوشته شده، اجازه بدهيد يكى از آنها را فعلًا تزريق كنم، از جناب آقاى سروان خيلى معذرت مى خواهم، افسر مذكور چون چنين ديد و از طرفى مى دانست صحبت هاى طولانى براى بيمار چندان مناسب نيست پس از توديع گرم و صميمانه اى دست محمود را فشرده و از اطاق خارج شد. جوان پزشكيار پس از تزريق پنى سيلين صندلى را نزديك بستر محمود كشيده و روى آن قرار گرفت سپس با يك قيافه خيلى دوستانه ولى توأم با عجله شروع به صحبت كرد:

- اين آقاى سروان از خويشاوندان شما هستند؟!

محمود- خير. از دوستان صميمى و قديمى من هستند، حتى از آن وقت كه دبيرستان مى رفتيم در ميان دانش آموزان، در صميميت و محبّت ضرب المثل بوديم.

پزشكيار با لحن مسخره آميزى گفت: صميمى؟ ... بسيار خوب ... صميمى ...

محمود- مگر صميميت دو نفر با هم موضوع تازه اى است؟! واضح تر بگوييد منظورتان از اين سؤال چيست؟

- هيچ، مى دانيد آقاى سروان چند سال قبل تبريز بودند؟

محمود- بنده نمى دانم؟ من از جزئيات زندگى داخلى ايشان هم مطلعم، ممكن است ندانم؟!

- خوب اين را هم مى دانيد كه در اثر چه عللى به تهران منتقل شدند؟

محمود- خودشان مايل بودند، پس از تقاضاى پى در پى از مركز با ايشان موافقت كردند زيرا يك افسر جدى و كاردان و خوش سابقه اى است و كليه رؤسا نسبت به او به ديده احترام مى نگرند.

پزشكيار- يكى ايشان خوش سابقه اند و يكى هم غلام يحيى!

محمود- غلام يحيى؟!

پزشكيار- ببخشيد .. پيشه ورى حالا فهميديد از سوابق ايشان بى اطلاعيد، بگذاريد تا اين افسر خوش سابقه! را به شما معرفى كنم (محمود از اين جمله مضطرب شده، ساكت و مبهوت گوش مى دهد).

- وقتى اين آقا وارد بيمارستان شد من با آن سوابقى كه از او در نظر داشتم دست پاچه شدم كه ديگر براى چه منظورى اينجا آمده؟ چون فهميدم براى عيادت شما آمده است فوراً خود را به پشت پنجره ها رساندم و دو گوش ديگر قرض كردم تا به حرف هاى او گوش دهم پى در پى به اظهارات او و برصاف و سادگى شما لبخند مى زدم! زيرا مى ديدم مدارك محكوميت و سند عضويت خود را در حزب توده يكى پس از ديگرى به او تحويل مى دهيد فعلًا شما متوجه نيستيد آنگاه متوجه خواهيد شد كه يك پرونده قطورى در شهربانى براى شما تنظيم شده و شما را با يك سر نيزه به طرف زندان قصر مى برند!

روشن تر بگويم: اين افسر كهنه كار رفيق دزد و شريك قافله است! با اين مداركى كه از شما بدست آورده و مى آورد بطور مسلّم دردسر شديدى برايتان توليد خواهد كرد، اينها خرشان به اين گلها نخوابيده كه در اين موقع شب به بيمارستان بيايند و يك چنين مصاحبه هاى طولانى با شما انجام دهند! ...

ص: 67

از شنيدن اين كلمات دود از كله محمود برخاست، مات و متحير چشمهايش را بدهان جوان پزشكيار دوخته و دهانش از تعجب بازمانده بود ...

پزشكيار همچنان به سخنان خود ادامه مى داد:

- من در سال هاى 23 و 24 و 25 در تبريز در بيمارستان «شوروى ! كار مى كردم كليه جريانات حكومت خودمختارى يكساله «پيشه ورى و قيام آذربايجان را از نزديك مشاهده كردم و مسببين آن قضيه و همدستان «پيشه ورى» وطن فروش و «غلام يحيى» خونخوار را مى شناسم، بدبختانه عده اى از كسانى كه امروز در كشور ما پست هاى حساسى را دارا مى باشند از قماش همان جمعيّتى هستند كه در ظاهر به نام قيام استقلال طلبانه آذربايجان، ولى در حقيقت براى انداختن يك ناحيه آباد و پنج ميليون جمعيّتى كشور ما را به پشت پرده آهنين فعاليت مى كردند، امروز سنگ استقلال و تماميت ارضى كشور عزيزشان را به سينه مى زنند، ولى ديروز راه را براى پيشه ورى و قشون سرخ باز مى كردند، از جمله آنان همين آقاى سروان شماست! كه آن وقت پست حساسى در شهربانى تبريز داشت ... روابط او با پيشه ورى به اندازه اى بود كه پيشه ورى او را به عنوان فرزند خود خطاب مى كرد، آرى همين آقاى سروان شما! ...

وقتى پرده از روى آن قيام مفتضح برداشته شد و متجاسرين در دادگاه ملت رشيد آذربايجان محكوم شدند بالاخره پس از ريختن خون يك عده بى گناه، شبانه مجبور به فرار گرديدند، شب 21 آذرماه بود كه قواى نظامى با تجهيزات كافى از تهران فرا رسيد و عده اى از تعزيه گردانان را كه موفق به فرار نشده بودند دستگير كرده به تهران فرستادند، اين دوست صميمى شما جزء همانها بود!

دادگاه تشكيل شد ... عده اى به اعدام و بقيه به چندين سال زندان محكوم شدند در آن موقع اين آقا جزء دسته اوّل بود، همگى نسبت به رأى دادگاه اعتراض كردند و سرانجام پرونده آن ها به دادگاه تجديد نظر فرستاده شد آنها هم از اين فرصت استفاده كرده و با انواع تشبثات براى نقض حكم دادگاه بدوى دست و پا كردند، و بالاخره موفقيت حاصل كردند به اين معنا كه عده اى از آنها كه پارتى هاى قوى داشتند توانستند حكم ثانوى را به نفع خود تمام كنند با اين قيد كه از خدمت منفصل و بركنار شوند، اما تنها كسى كه توانست مقام و موقعيت خود را نيز حفظ كند همين آقاى سروان و يك نفر از همكاران او بود!

پزشكيار با اين كه كمال مهارت را در اداى اين جملات به خرج داد ولى محمود از كلمه «بيمارستان شوروى تبريز»! كه اشتباهاً از دهان او پريده بود فهميد كه زير كاسه نيم كاسه اى است، ميان حرف هاى او دويده گفت:

تاكنون از اين جريان به هيچ وجه اطلاع نداشتم و چنانچه واقعاً اين طور باشد جداً تصميم مى گيرم كه از او قطع رابطه كنم و تا به حال مدرك قانونى كتبى درباره عضويت من در حزب توده بدست نياورده است و اين اميد براى آينده نيز از بين خواهد رفت.

پزشكيار- من به شما اطمينان مى دهم كه جريان صددرصد همان طور است كه عرض كردم ... اجازه دهيد هنوز سخنانم تمام نشده ...

ص: 68

وقتى دولت تصميم گرفت متجاسرين آذربايجان را سركوب و دولت خودمختارى پيشه ورى را ريشه كن سازد اوّلين بار به نام اينكه «خمسه از حدود آذربايجان خارج است و نبايد مدعيان استقلال آذربايجان آنجا را تحت سيطره خود درآورند، آنجا را از آنان گرفت و قواى نظامى را در آنجا متمركز ساخت.

فرمان پيشروى از طرف ستاد ارتش صادر شد، قواى دولتى زنجان را نيز اشغال كرده و از آنجا به طرف تبريز حركت كردند در آن موقع قواى حزب دمكرات آذربايجان «قافلانكوه و «سنندج را مركز خود قرار داده بودند، قافلانكوه كه در نزديكى «ميانه بر سر راه تهران واقع شده از نظر موقعيت طبيعى سنگرگاه كم نظيرى محسوب مى شود، به طورى كه ممكن است چند نفر سرباز ماهر با چند قبضه مسلسل از پشت سنگرهاى آن، قشون بزرگى را فلج كنند!

قواى دولت چون راه را منحصر به عبور از آنجا ديد ناچار به پيشروى خود ادامه داد، ناگاه صداى رگبار مسلسل ها و شليك توپ ها از فراز كوه بلند شد و همراه آن سربازان جوان و بى گناه ايرانى مانند برگ پاييز روى زمين ريختند، فرمانده نيروى اعزامى چون چنين ديد دستور عقب نشينى داد و لشكر پس از دادن تلفات و كشته بسيار عقب نشينى كردند.

نبايد فراموش كرد كه مهاجرين قفقازى يعنى همان سربازان كارآزموده اى كه از پشت پرده آهنين براى برپا ساختن آشوب آذربايجان فرستاده شده بودند، ببخشيد، فرار كرده بودند! اين سنگرگاه حساس را اداره مى كردند و پيوسته مهمات و آذوقه از تبريز براى آنها فرستاده مى شد همين آقاى سروان، آرى همين دوست صميمى سركار، در آن وقت رييس هيأت حمل و نقل مهمات و اسلحه بود!

بالاخره فرمانده قواى اعزامى به فكر تهيه نقشه براى محاصره شورشيان افتاد و سرانجام تصميم گرفت نيروى خود را به دو بخش كند قسمتى را از راه رشت و قسمت ديگر از راه «مراغه» حركت داده و شورشيان را در وسط قرار دهند، در آغاز دايره محاصره بسيار وسيع بود ولى به سرعت به ساعت تنگ تر مى شد و بالاخره به يك دايره كوچكى مبدل گرديد، كليه روابط آنان از تبريز و ساير نقاط آذربايجان قطع شد، در اين هنگام هواپيماهاى دولت رسيدند و به وسيله مسلسل ها شورشيان را از طرف بالا هدف گلوله قرار دادند، قدرت مقاومت از آنها سلب شد، از اين سوراخ به آن سوراخ فرار مى كردند، عده اى در اثر گلوله و عده ديگر از گرسنگى هلاك شدند، باقيمانده ناچار اسلحه را به زمين گذاشته و پرچم هاى سفيد كه علامت تسليم بود به روى دست بلند كردند، بلافاصله سربازان همه را دستگير كرده و به طرف تهران فرستادند ...

محمود آهى كشيد و گفت: آرى هر وقت صحبت از واقعه آذربايجان مى شود از فراموش كارى ملت ايران تعجب مى كنم! آخر مگر همين كمونيست ها و افراد وابسته به آن نبودند كه با تغيير قيافه مختصر يعنى گذاردن «كلاه دمكرات آذربايجان» بجاى «كلاه كارگرى»! آن قيام ننگين را برپا كردند و به كمك مهاجرين معلوم الحال قفقازى قسمت بزرگى از پيكر ايران عزيز را جدا نموده و مى خواستند دو دستى تقديم شوروى ها كنند! البتّه اگر رشادت و همت بلند آذربايجانى ها نبود به انجام مأموريت خود كاملًا موفق شده بودند به طورى كه امروز از داخله آن نقاط آباد و زرخيز مانند ساير نقاطى كه در پشت ديوار آهنين قرار

ص: 69

دارد خبر درستى نداشتيم.

ولى خوشبختانه پيش از آنكه آن نقشه شوم را عملى سازند به حكم اجبار؛ در برابر ملت رشيد ايران زانو زدند و بالاخره مسببين آن واقعه شبانه ايران را ترك گفته و به همان كشورى كه از آن الهام مى گرفتند پناهنده شدند! از همه مضحك تر اينكه امروز افراد حزب نامبرده خود را «مبارزه كنندگان با استعمار» معرفى مى كنند، هيچ فكر نمى كنيد، ... با آنكه از دندان هاى آنها خون مى چكد باز دعوى چوپانى دارند!

منظور اين است اگر ملت ما فراموش كار نبود و از تاريخچه قيام آذربايجان درس عبرت مى گرفت، ديگر اين افراد را به خود راه نمى داد ولى بدبختانه هنوز خيلى از كارگران و دهقانان و دانشجويان جوان ما، علاوه بر اينكه اين حقيقت مسلّم را درك نكرده اند كم و بيش تحت تأثير الفاظ فريبنده و سفسطه هاى آنان نيز قرار مى گيرند.

اما در عين حال مأيوس نيستم كه به زودى جوانان ما بيدار شوند و نگذارند بيش از اين، يك عده معلوم الحال آنان را آلت دست قرار داده و مقاصد شوم خود را به وسيله آنها عملى سازند.

فراموش نمى كنم در آن وقت كه با قطار از «خرمشهر» به طرف «تهران» مى آمدم يك نفر جوان، كه طبق اظهارات خودش داراى شغل رانندگى بود با ما هم اطاق بود، همين كه سر صحبت باز شد ديدم كه در زير لفافه، اما به طور جدى از كمونيسم طرفدارى مى كند!! مى گفت اگر در دنيا مرام است همين مرام است، آن گاه يك فصل طولانى از خرابى اوضاع كشور و خيانت زمامداران و اولياى امور بيان كرد سپس گفت علاج همه اين دردها الهام گرفتن از شوروى هاست!

ولى از طرز صحبت او پيدا بود كه سواد ندارد و تمام آنچه مى گويد حفظى است و شايد هر جمله آن را دست كم پنجاه بار تكرار كرده است، و جملات خود را بدون كوچك ترين وقفه و تغيير قيافه اى كه حاكى از تفكّر بوده باشد مانند كارخانه سيگارسازى بيرون مى ريخت به طورى كه اشخاصى كه به اين طرز صحبت ها آشنا نبودند تحت تأثير سخنان او واقع مى شدند.

ولى همين كه شروع به صحبت كردم و يكى دو خرده به او گرفتم مانند اتومبيلى كه پا روى ترمزش بگذارند، ايستاد، و سخنان مرا تصديق كرد، من گفتم آقاى راننده ... درست است اوضاع كشور ما به خصوص قسمت اقتصاديات آن خيلى خراب است ولى آيا علاج اين درد اين است كه ما خود را در دامان بيگانگان بيندازيم و مليت و شخصيت خود را فداى آنان كنيم؟ بيگانه بيگانه است، دلش به حال ما نسوخته، شمالى و جنوبى چه تفاوتى دارد؟ اگر يكى نفت ما را برده، ديگرى هم طلاهاى ما را دزديده است هر دو طلاست، منتها يكى طلاى سرخ است ديگرى طلاى سياه.

او يك دفعه از جا پريد و با تعجب پرسيد، كدام طلا؟ گفتم همان «يازده تن» طلايى كه شوروى ها به غارت بردند، گفت ببخشيد من از اين موضوع اطلاع ندارم؟ گفتم عجب فقط شيخ سعدى و خواجه حافظ نمى دانند و الا همه عالم اطلاع پيدا كرده اند(1)، پس از آن به سخنان خود ادامه داده گفتم:


1- چندى قبل كه به اصطلاح روابط ما عادى شد، طلاها را در مرز ايران تحويل دادند!

ص: 70

ما وقتى سعادتمند خواهيم شد كه خودمان با در نظر گرفتن شرايط محيط و طرز افكار افراد جامعه با كمال دلسوزى مسائل مربوط به كشور خود را حل كنيم نه اينكه مقدرات خود را به دست اين و آن بسپاريم.

البتّه همه مى دانيم وضع كارگران و دهقانان و بطور كلى طبقه رنجبر، در مملكت ما خوب نيست، و همچنين روش ثروت مندان و سرمايه داران قطعاً بر خلاف حق و عدالت است و بطور خلاصه اين فاصله طبقاتى كه امروز ميان جامعه ما حكفرماست غلط و غير عادلانه است، ولى آيا اين افراد بدسابقه اى كه متصدى نشر تبليغات كمونيستى و گرداننده حزب توده ايرانند مى توانند به اين اوضاع خراب سر و صورت دهند، من با خيلى از سران آنها تماس دارم. به شما اطمينان مى دهم كه هدفى جز پر كردن جيب هاى خود ندارند و به همين دليل خيلى از آنها براى خود سرمايه دار و ثروت مند حسابى هستند!

باور كنيد فاصله آنها از طبقات كارگر محروم كه از آنها دفاع مى كنند بيشتر از فاصله اى است كه بين آنان و طبقه ثروتمند، همان طبقه اى كه به عقيده آنها بايد نيست و نابود شوند، وجود دارد، اگر به راستى طرفدار طبقه محروم هستند بيايند نمونه آن را به ما نشان دهند و فاصله خود را نسبت به اين طبقه كم كنند، ما اگر همين قانون دينى و مذهبى خود را درباره وضع ثروت و سرمايه عملى مى ساختيم اين دردها دوا مى شد ولى افسوس ...

ص: 71

ماترياليسم تاريخى

اشاره

پزشكيار- من هم در اين عقايد با شما موافقم و از خيلى از قسمت هاى عقايد كمونيست ها بيزارم، ولى چيزى كه از عقايد و افكار آنان دلچسب من است، و عقيده دارم هر كس با نظر بى طرفى به آن نگاه كند حتماً آن را تصديق خواهد كرد اين است كه آنها مى گويند:

«گرداننده چرخ هاى تاريخ بشر هميشه «اقتصاد» بوده، و تحولاتى كه در قسمت هاى مختلف زندگانى اجتماعى اعم از سياسى و اخلاقى و علمى پيدا مى شود از همين جا سرچشمه مى گيرد، لذا ما هيچ گونه تصميمى نمى توانيم درباره اصلاح اجتماع خود بگيريم قبل از آن كه طرز دستگاه هاى توليد و منابع اقتصادى آن را در نظر گرفته و در پيرامون آن مطالعه كنيم و مرام و مسلكى كه با آن تناسب دارد تشخيص دهيم، زيرا فقط در اين صورت است كه مى توانيم كليه خرابى ها را طبق اصول صحيح علمى ترميم كرده و كشور خود را نجات بخشيم، خلاصه تاريخ بشر، يعنى تاريخ تكامل دستگاه هاى توليد».

من اين عقيده را كاملًا پسنديده ام و البتّه تصديق مى كنيد اگر آنها در پاره اى از مطالب اشتباه كرده باشند دليل بر اين نمى شود كه همه حرفهايشان غلط و غير منطقى بوده باشد.

محمود از اين چند كلمه كه از جوان پزشكيار شنيد با آن سابقه اى كه براى خود نقل كرده بيشتر درباره او ظنين شد در دل خود مى گفت نكند او هم جزء باند باشد، ولى بدون اين كه ذره اى تغيير قيافه دهد تصميم گرفت با بيانات علمى ساده اين اشتباه را از مغز آن جوان بيرون كند، تبسّمى كرد و گفت:

اگر شما اين موضوع را تصديق كرديد بايد بقيه اش را هم تا آخر بخوانيد و همه حرف هاى آنها را تصديق كنيد، زيرا قسمت عمده مطالب آنها متكى به همين اصل است، ولى من براى رفع اشتباه شما بايد عرض كنم:

البتّه نمى توان تأثير علل مادى را انكار كرد و يا نقشى را كه اقتصاديات در شئون مختلف اجتماع ايفاء مى كند ناديده گرفت، اين نقش نقشى است بسيار مؤثر و قابل توجه، ولى مطلب در اينجاست كه محرك چرخ هاى عظيم تاريخ بشرى و بوجود آورنده افكار و «ايدئولوژى» هاى گوناگون و تعيين كننده خط سير اجتماعات انسانى و بالاخره پديدآورنده حوادث پيچيده تاريخى، مركّب از يك عده امور معنوى و مادى بى شمارى است كه وضع اقتصاديات محيط و يا كيفيت نيروهاى مولده يكى از آنها محسوب مى شود!

بنابراين مى توان گفت: كسانى كه عامل اين تحولات عظيم را فقط و فقط روابط اقتصادى و طرز دستگاه هاى توليد مى دانند درست مانند كسى هستند كه از تمام حواسى كه در يك انسان كامل وجود دارد فقط يك عدد چشم، آن هم يك چشم نزديك بين، داشته باشد بديهى است اطلاع چنين كسى از جهان خارج محدود و ناچيز است.

پس اگر پيروان فلسفه «ماركس و انگلس كليه حقايق جهان پهناور را در وسط دايره كوچكى فرض كنند در

ص: 72

اثر اين است كه بيش از يك ورق از كتاب قطور تكوين را نخوانده اند، در حالتى كه تصور مى كنند در اين كتاب بزرگ بيش از اين يك برگ وجود ندارد.

ولى متفكّرين بزرگ جهان اوراق بيشترى از اين دفتر بزرگ را، يعنى تا آنجا كه عقل و دانش بشرى اجازه مى دهد، مطالعه كرده و از تمام قوا و حواسى كه به آن مجهز بوده اند در راه جهان شناسى مدد گرفته اند با اين همه باز اعتراف دارند كه بسيارى از حقايق عالم كه احصاى آن از عهده بشر خارج است، همچنان در پشت پرده اسرارآميز آفرينش باقى مانده و قيافه مبهم و استفهام آميز خود را از دست نداده است.

اگرچه به افكار آينده بشر تا حدود قابل توجهى براى حل اين معماها مى توان اميدوار بود ولى معلوم نيست در آينده نيز تا چه اندازه بتوان اين پرده هاى ضخيم را عقب زد و چهره حقيقت را همان طور كه هست ديد.

از اين رو بايد گفت: انكار كردن ماوراى معلومات كنونى بشر عين جهل است جهلى كه از غرور و تكبّر، پى نبردن به اسرار خلقت و ارزيابى نكردن معلومات بشرى سرچشمه مى گيرد.

عالم در نظر فلاسفه بزرگ، چون درياى عظيمى است كه هر كس به مقدار پيمانه فكر و ظرفيت علم و دانش خود از آن بهره بردارى مى كند، اما از كرانه هاى آن خبرى در دست نيست، اصلًا ساحلى دارد يا نه آن هم معلوم نيست!

آن افرادى كه حقايق پيچيده تاريخ را در دائره محدودى محصور مى كنند و مى خواهند آن صحنه پهناور را از روزنه كوچكى (يعنى وضع اقتصاد، طرز نيروهاى مولده) تماشا كنند در حقيقت افراد كوتاه نظرى هستند.

زيرا پى بردن به تمام علل حوادث تاريخى و كشف رموز تحولات فكرى، علمى، اجتماعى، هنرى، اقتصادى و سياسى، قبل از هر چيز نيازمند يك مطالعه دقيق در پيرامون مشخصات روحى و بدنى انسان كه «بازيگر» اين صحنه است، مى باشد.

به عبارت ساده تر اگر ما درست انسان را كه «محور» تاريخ است نشناسيم قضاوت ما درباره تاريخ او غلط و نادرست خواهد بود. از همين جا مى توانيم علت اصلى اشتباه بزرگ و غير قابل اغماض شاگردان مكتب «ماركس» را بدست آوريم، آنها چون از ساختمان روحى و جسمى انسان، جز يك رشته اطلاعات سطحى بدست نياورده اند، دچار چنان خطاى بزرگى شده اند.

آنها گمان مى كردند: «انسان مانند يك دستگاه «ماشين خودكار» است كه به جاى برق و بنزين غريزه «منفعت طلبى او را به حركت در مى آورد؟ يعنى همان طور كه چرخ هاى عظيم كارخانجات به مجرد اتصال به مبدأ برق، حركات جبرى و پى در پى خود را شروع مى كند همچنين انسان در اثر حس «سودطلبى» عضلات و چرخ هاى وجود خود را بى اختيار به حركت وا مى دارد در ضمن براى اينكه بتواند «به وسيله كار كمتر منافع بيشتر» بدست آورد خواهى نخواهى در پى تكميل دستگاه هاى توليد يعنى همان ابزارى كه به كمك آنها از منابع طبيعى استفاده مى كند، مى رود.

ص: 73

«در نتيجه روز به روز وضع نيروهاى مولد تغيير مى يابد و از مراحل ناقص و ساده به مراحل پيچيده و كامل تر، ترقى مى نمايد، در دنبال اين تغييرات تحولات گوناگونى در كليه شئون اجتماعى ظاهر مى شود».

اين است خلاصه مطالبى كه آنها در طى كتاب هاى متعدد و ضمن عبارات طولانى و خسته كننده براى حل معمّاى «علل تاريخ» بيان كرده اند.

بنابراين، تاريخ بشر مطابق افكار آنها همان تاريخ دستگاه هاى «توليد» است و بس، بديهى است يك چنين معرفت ناقصى درباره انسان بايد اين گونه قضاوت نادرست و تاريخ غلطى را نيز هم راه داشته باشد.

اما اگر كمى دقت به خرج دهيم و به قول «دكارت» فيلسوف معروف فرانسوى از سبق ذهن و شتابزدگى نيز احتزاز جوييم مى بينيم اين آقايان خيلى اشتباه رفته اند. آنها در حقيقت بيش از يك جزء از شخصيت انسان را نشناخته اند، زيرا شخصيت انسان را در اوّلين مرحله دو چيز عمده تشكيل مى دهد يكى ساختمان مخصوص جسمى و بدنى كه او را از ساير همجنس هاى خود ممتاز مى كند، و ديگر غرايز خاصى كه در كليه شئون حياتى او دخالت تام و تمام دارند.

كار نداريم به اين كه روح انسان مجرد است يا مادى؟ از خواص ماده است و يا جداى از ماده؟ اين روح هر چه باشد داراى مشخصات و حالات معينى است كه نام آن را «غرايز» مى گذاريم، اين غرايز به اندازه اى در سرنوشت فردى و اجتماعى انسان دخالت دارند كه حد و حسابى براى آن نمى توان قايل شد، بررسى اين غرايز محتاج به يك سلسله علومى است كه روز به روز در توسعه و ترقى مى باشد و البتّه هنوز هم تكميل نشده است.

درست است كه يكى از اين غرايز حس «منفعت طلبى» است ولى غرايز ديگرى نيز در انسان وجود دارد كه هرگز نبايد از تأثير عميق آن غفلت كرد.

غريزه دانش طلبى و حس كنجكاوى، غريزه فداكارى در راه ايمان و عقيده، غريزه عدالت خواهى و انصاف دوستى، غريزه محبّت به آب و خاك و نژاد و زبان؛ غريزه انتقام و كينه توزى؛ غريزه شهرت طلبى و رياست خواهى و غيره ... همه و همه امورى هستند كه در غالب يا كليه افراد انسان وجود دارند و هر كدام به نوبه خود نقش هاى برجسته و آثار عميقى در تاريخ بشريّت به يادگار گذارده است.

به علاوه غرايز ديگرى نيز در افراد انسان ديده مى شود كه از مختصّات يك فرد و يا يك طايفه و نژاد است.

تأثير اين نوع از غرايز را در تعيين خط سير تاريخ بشر نيز نبايد از نظر دور داشت، شجاعت؛ سخاوت؛ حس جنجگويى؛ اباى نفس علو همت؛ ايثار؛ نوع دوستى و ده ها نظاير آن را بايد در اين سلسله نام برد. البتّه به موازات آنها غرايز زشت و نامطلوبى نيز ديده مى شود كه آنها نيز هر كدام به سهم خود تأثيرات قابل توجهى در تحولات تاريخى دارند.

اگر با يك فكر آزاد و خالى از تعصب، تاريخ هاى مختلف را با دقت مطالعه كنيم مظاهر هر يك از اين غرايز را با قيافه هاى روشن مشاهده خواهيم كرد، به طورى كه هيچ گونه قابل تغيير و تفسير ديگرى نخواهد بود، و اذعان مى كنيم كه وضع اقتصاديات كوچكتر از آن است كه بتواند محور كليه تحولات تاريخى گردد. و

ص: 74

طرز دستگاه هاى توليدى بى ارزش تر از آن است كه بتواند كليه آن حوادث پيچيده و درهم را تعليل و تفسير كند.

آن هايى كه دانسته و يا ندانسته، تنها در مقابل غريزه منفعت طلبى آن هم منفعت مادى، زانو زده اند و غير آن را فراموش كرده اند جا دارد تمام تحولات اجتماعى و سياسى و فكرى و حتى مذهبى را معلول وضع اقتصاد و «خورد خوراك ! بدانند و دستگاه «ماترياليسم تاريخى را پايه قضاوت هاى تاريخى خود قرار دهند زيرا شعاع افكار آنان نتوانسته بيش از اين منطقه را روشن كند و ماوراء آن همچنان در تاريكى و ظلمت باقى مانده است.

اما آنها كه به اين افكار سطحى قناعت نكرده و مطالعات عميق ترى در پيرامون علل تحولات تاريخى كرده اند به اين نتيجه رسيده اند كه: «غرايز غير مادى بشر يكى از عوامل مؤثر تحول زندگى فردى و اجتماعى اوست، تا آنجا كه براى رسيدن به خواسته هاى آنها حاضر مى شود منافع مادى خود را؛ با كمال رضايت و طيب خاطر، زير پا بگذارد؛ واقعيت اين سخن آن گاه كاملًا آشكار مى شود كه تاريخ «علم» و «سياست» و «اجتماع» را صفحه به صفحه از زمان هاى قديم تا زمان حاضر مورد مطالعه قرار دهيم، و بسا هست كه مطالعه يك قسمت آن هم براى درك صحت اين مطلب كافى باشد».

براى اينكه ترديد و ابهامى در آنچه ذكر شد باقى نماند ناچار به شرح چند غريزه از غرايز انسان و نقشى را كه در خط سير تاريخ بشر بازى مى كند، به عنوان نمونه، مى پردازم:

***

1- غريزه علم دوستى- حس كنجكاوى

يك فرد عادى را در نظر بگيريد از همان زمان كودكى يعنى پيش از آن كه شعور و قوه تميز او به حد كمال رسد با كمال بى صبرى در جستجوى اسرار جهان و كشف رازهاى عالم است، هر چه بدست او برسد، هر چه را ببيند؛ با عجله بر مى دارد در اين طرف و آن طرفِ آن دقت مى كند، گاهى بر سر زبان مى زند، زمانى آن را به زمين مى كوبد گاهى در دست خود حركت مى دهد، بالاخره تا تمام مشخصات آن را تا آنجا كه فكر و عقل كوچك او اجازه مى دهد درك نكند آرام نمى نشيند!

معمولًا مى گويند بچه ها بازيگوش هستند و به امور جزيى سرگرم مى شوند ولى اگر كمى دقت كنيم مى بينيم همين كارهاى كودكانه عبارت از يك سلسله آزمايش ها و تجربيات دامنه دارى است كه آنان را به قسمت مهمى از اسرار محيط خارج آشنا مى سازد، محرك اصلى اين آزمايش ها همان حس كنجكاوى و غريزه علم دوستى است.

اگر احياناً صداى تازه اى به گوش طفل بخورد و يا موجود جديدى را مشاهده كند فوراً به دنبال آن مى دود و تا منشأ اصلى آن صدا و مشخصات موجود تازه را بدست نياورد راحت نمى شود.

دائماً از پدر و مادر و ساير افرادى كه با او تماس دارند، و به عقيده وى داراى اطلاعات و تجربيات بيشترى هستند، سؤال و پرستش مى كند: اين چه چيز است؟ آن براى چيست؟! چرا اين طور شده؟! بسيار اوقات

ص: 75

پدر و مادر طفل حوصله شان تنگ مى شود و با پرخاش و عصبانيت جلو حس كنجكاوى او را سد مى كنند.

كم كم طفل به حد رشد مى رسد در حالى كه اطلاعات ساده اوّليه خود را درباره محيط خارج تكميل كرده است، ضمن عبور از خيابان ناگهان يك اجتماع غير عادى نظر او را جلب مى كند، دوان دوان به مركز اجتماع نزديك مى شود و با شتابزدگى از اين و آن شروع به پرسش مى كند، آقا چه خبر است؟، چطور شده؟

چرا مردم اين طور اجتماع كرده اند؟ ... بالاخره معلوم مى شود يك تاكسى بچه اى را زير گرفته.

آقا اين بچه كيست؟ چرا زير اتومبيل رفته؟ يعنى مى ميرد؟ شخصى كه طرف سؤال او قرار گرفته پس از يك دو جواب مختصر عصبانى مى شود، پسر، چرا اين قدر پر حرفى مى كنى، بگذار حواسم را بفهمم!!

چند سال ديگر مى گذرد، باز قواى بدنى و دماغى او رشد و نمو مى كند يك روز از يكى از رفقاى خود مى شنود كه در فلان نقطه دور دست (همان نقطه اى كه معمولًا كوچكترين تماس «مادى» با او ندارد) حادثه تازه و مهمى اتفاق افتاده است فوراً درصدد كسب اطلاعات بر مى آيد، روزنامه هايى كه اخبار اين حادثه را شرح داده اند به دست مى آورد، پاى راديو مى نشيند امواج مراكز خبرگزارى هاى دنيا را يكى پس از ديگرى مى گيرد، خلاصه تا حقيقت مطلب را (به عقيده خودش) بدست نياورد فكرش راحت نخواهد شد.

در اين هنگام مراحل اوّليه تحصيلات كلاسيك خود را طى كرده و مى خواهد وارد رشته هاى تخصصى شود، پدرش براى كسب نظر او از وى مى پرسد: عزيزم! در چه رشته اى مى خواهى وارد شوى؟

- من دوست مى دارم متخصص در «هيئت و ستاره شناسى» گردم من از مطالعه در پيرامون عوالم آسمانى خيلى لذت مى برم!

بالاخره با يك عشق سرشار وارد اين رشته مى شود و هر شب در پشت تلسكوب هاى قوى و نيرومند حالات و مشخصات ستارگان را ستارگانى كه هزاران سال «نورى»! از ما فاصله دارند؛ مطالعه مى كند بعد، وزن، حجم، مدارات، فاصله ها و و و آنها را با فرمول هاى دقيق رياضى تعيين مى كند.

او مى خواهد بداند كه «كهكشان ها» يعنى همان نوار خاكسترى رنگى كه شب ها در آسمان نمايان است، چيست؟ آيا آنها هر كدام براى خود عالمى است متكون، و يا در حال تكوين است؟ عالم اين ها با عالم ما فرق دارد و يا مشابه است؟ پيوسته در پاسخ اين گونه سؤالات فكر مى كند، ولى در عين حال لذت مى برد و از كار خود شاد و خوشوقت است.

او مى داند كه آن عوالم عجيب و غريب هر چه باشد در زندگى او و ساير هم نوعانش تأثيرى ندارد و شايد آن «ستاره خيلى دور» كه فعلًا در پيرامون آن مطالعه مى كند، هزاران سال قبل از بين رفته باشد! و اين همان اشعه و نور سابق آن است كه در فضا منتشر شده و اكنون به ما مى رسد و از وجود چنين ستاره اى حكايت مى كند. با اين همه باز دوست مى دارد بداند در آن نقاط دوردست چه خبر است و چه اسرار شگفت آورى در پشت پرده ضخيم اين جهان پهناور نهفته است؟ اين شربت به اندازه اى در كام او شيرين و گواراست كه مضايقه ندارد سراسر عمر عزيزش را در اين راه مصرف كند.

قابل توجّه اينجاست كه ساير افراد جامعه بشرى نيز منتظر كشفيات جديد اين گونه افراد هستند و دوست

ص: 76

مى دارند از آخرين اطلاعات و اكتشافات آنها با خبر شوند، تا از درك آن لذت برند.

اكنون از شما مى پرسم: محرك اصلى اين فرد مورد بحث؛ براى تحصيل علم و دانش از آن زمان كودكى تا آخرين دقايق عمر چه بود؟ آيا رسيدن به منافع مادى و تأمين نان و آب، او را وادار كرد كه در سن پنج سالگى در «لابراتوار طبيعت» مشغول آزمايش و كنجكاوى باشد؟! آيا چگونگى «دستگاه هاى توليد» او را به دنبال تحقيق اخبار نقاط دوردست، و آن طفلى را كه تاكسى زير گرفته بود فرستاد؟ آيا وضع اقتصادى محيط او را در پى علم هيئت و ستاره شناسى و بررسى در پيرامون كهكشان ها روانه كرد؟!

فرضاً او نفهميد و يا ديوانه بود، ساير افراد جامعه چرا براى علوم او ارزش قائل شدند؟ آنان چرا نتايج افكار و زحمات او را با ديده احترام نگريستند؟ و منتظر آخرين كشفيات او شدند؟!

از اين فرد صرف نظر مى كنيم ... آن دانشمند حيوان شناسى كه در اطراف حالات مختلف مورچگان و يا سگ هاى دريايى و عجايب زندگى زنبور عسل و ساختمان مخصوص بوزينه هاى «اورانك اوتان و «شمپانزه مطالعه مى كند، و آن متفكر و عالم زمين شناس كه در پيرامون فسيل ها و اجساد «ماموت ها» و خرس هاى قطبى و آثار حيوانات دوران هاى قديم و بقاياى انسان عصر ما قبل تاريخ، تحقيق و بررسى مى نمايد آيا منظورشان اين است كه طبق اصل مسلم «كمونيست ها»: با كار كمتر منافع بيشترى تحصيل كنند؟!

درست است وقتى انسان حس كرد كه مى تواند از منابع طبيعى به نفع خود استفاده كند، به دنبال حل معماهاى طبيعت مى رود تا احتياجات مادى خود را از اين راه تأمين كند، ولى اين اشتباه بزرگى است كه ما محرك اصلى دانش طلبى انسان را فقط تأمين منافع مادى و رفع احتياجات زندگى بدانيم، زيرا افراد بشر از آن زمانى كه حتى مفهوم تأمين زندگى را درك نمى كنند، و روابط موجودات عالم را با سرنوشت مادى خود كشف ننموده اند با شوق و حرارت شديدى در پى علم و دانش مى روند و به كنجكاوى درباره قسمت هاى مختلف جهان مى پردازند، بعد هم كه اين مفهوم را درك كردند باز چندان فرقى ميان دانش هايى كه اين اثر را دارند، و آنهايى كه اساساً ارتباطى به منافع مادى ندارند نمى گذارند و به همين دليل هميشه اين دو سلسله از علوم دوش به دوش يكديگر مراحل تكامل و ترقى را مى پيمايند.

به طور خلاصه، انسان دانش و علم را، به خاطر دانش و علم مى خواهد نه فقط بخاطر رفع احتياجات مادى، و به گفته بعضى از دانشمندان هيچ داستانى براى انسان لذت بخش تر از داستان طبيعت و اسرار عالم نيست، ما اين حالت را غريزه دانش طلبى و حس كنجكاوى، مى ناميم.

حقيقت و روح فلسفه نيز نيل به همين آرزوى ديرينه بشر يعنى «پاسخ گفتن به غريزه دانش طلبى است» و شايد اين ساده ترين تعريفى است كه براى فلسفه مى توان كرد.

بديهى است تاريخى كه اين غريزه يكى ازعوامل اساسى محرك آن باشد با «تاريخ دستگاه توليد» و «تاريخ جنگ طبقات» كه نتيجه اصول ناقص ماترياليسم و فراورده افكار شاگردان «ماركس و انگلس است تفاوت بسيار دارد.

لازم به تذكر نيست كه علت عمده اشتباهاتى كه دامن گير شاگردان اين مكتب شده همان است كه آنها

ص: 77

نمى خواهند «حقيقت» را آن طور كه هست دريابند، بلكه مى خواهند آن طور كه ميل دارند درك كنند، و همه مى دانيم كه «حقيقت تابع تمايلات اشخاص نيست و بر محور اميال اين و آن دور نمى زند.

اكنون چند كلمه اى هم در اطراف غريزه فداكارى در راه عقيده، بشنويد:

***

2- فداكارى در راه عقيده

كمى دقت در تاريخ معاصر و گذشته اين مطلب را مسلم مى سازد كه هر گاه بشر نسبت به يك موضوع ايمان و عقيده راسخ پيدا كرد و آن را به عنوان يك «موضوع مقدس» شناخت حاضر است به تمام معنا در راه آن جانفشانى و فداكارى كند و از هيچ چيز درباره آن مضايقه نخواهد كرد.

ممكن است اتفاقاً اين عقيده تماس مادى با او داشته باشد و در هر قدم با منافع وى همدوش و هم آهنگ گردد؛ ولى بسيار تصادف مى كند كه اين عقيده در خلاف جهتى قرار مى گيرد كه حافظ منافع مادى اوست، همچنانكه امكان دارد هيچ رابطه و تصادمى با منافع مادى او نداشته باشد و كاملًا جنبه «بى طرفى» خود را در مقابل آن حفظ كند.

در هر سه صورت، دارنده آن عقيده در اثر تحريكات درونى خود را موظف مى داند كه تا آخرين نفس در راه آن فداكارى كند و در صورت لزوم، بسيارى از منافع مادى و حتى جان خود و بستگان خود را بر سر اين كار بگذارد!

بايد متوجه بود همان طور كه ممكن است اين عقيده يك عقيده دينى و مذهبى باشد، همچنين بسيار اتفاق مى افتد كه يك عقيده فلسفى و يا يك نظريه اجتماعى و سياسى است، وجود اين روحيه در افراد بشر به اندازه اى روشن است كه به هيچ وجه قابل انكار نيست و به هر كجاى تاريخ دست بزنيم نمونه هاى بارزى براى آن بدست مى آوريم، انقلاب هاى خونينى كه در ميان اجتماعات بشرى روى داده؛ صحنه هاى وحشت زاى جنگ هاى بزرگى كه در بين طوايف مختلفه درگرفته، تحولات عظيمى كه در شئون مختلف زندگانى بشر رخ داده است در موارد زيادى از همين موضوع سرچشمه گرفته است!

راه دور نرويم ... با چشم خود بسيار ديده ايم كه پيروان عقايد مختلف، جان و مال خود را در راه عقيده خود مى بازند و آن را يكى از بزرگ ترين افتخارات خود مى شمارند!

من به شما اطمينان مى دهم كه طرفداران اصول «ماترياليسم تاريخى» يعنى همان كسانى كه كليه حوادث سنگين تاريخ را روى يك پايه يعنى «پايه اقتصاديات» بنا مى كنند، در طول زندگى خود اين گونه فداكارى ها را بسيار ديده اند و در پيشگاه حقيقت شرمسار و در مقابل سرزنش وجدان خود ناراحت گرديده اند.

قابل توجه و در عين حال تأسف آور اينجاست كه حتى اين آقايانى كه نقش اين غرايز را در تاريخ انكار مى كنند خود از اين قانون مستثنا نيستند، و در موقع عمل بدون آنكه توجه داشته باشد در راه همين عقيده فداكارى و جانفشانى كرده و مى كنند و همان منافع مادى و اقتصادى را كه براى آن سينه مى زنند، زير پا

ص: 78

مى گذارند!

در اينجا براى اينكه اطمينان بيشترى به آنچه گفته شد پيدا كنيد يك نمونه از مظاهر اين عقيده را كه در تاريخ به نام «جنگ هاى صليبى مشهور است با مراعات اختصار بيان مى كنم:

***

خاطراتى از جنگ هاى خونين صليبى

اشاره

هنگام مطالعه تاريخ قرون وسطى ناگهان چشم ما به صفحات خيره كننده اى مى خورد كه از يك حادثه عجيب، يك جنگ جهانى و تحول عظيم عمومى، جنگى كه هشت مرتبه تكرار شد و متجاوز از دويست سال طول كشيد، حكايت مى كند در اين نبرد خونين كه يك صف آن را پيروان مسيح و صف ديگرش را مسلمانان تشكيل مى دادند، شرقى ها و غربى ها به هم ريختند، ولى آيا مى دانيد تمام اين خونريزى ها و كشمكش ها بر سر چه بود؟ بر سر شهرستان كوچكى به نام «بيت المقدّس و يا «اورشليم !

«بيت المقدّس همان طور كه اجمالًا از نامش پيداست سرزمينى است كه از نظر مذهبى اهميّت فراوان دارد و نوع خداپرستان روى زمين آن را محترم مى شمارند، مسلمانان و مسيحيان و يهودى ها همه با ديده احترام به آن نگاه مى كنند و زيارت آن نقطه را يكى از افتخارات خود مى شمارند، ولى بر عكس، از نظر مادى و موقعيت جغرافيايى اهميّت چندانى نداشته و ندارد.

كسانى كه كم و بيش از وضع جغرافيايى اين ناحيه اطلاع دارند به خوبى مى دانند كه بيت المقدّس تنها از نظر مادى و اقتصادى كوچك تر از آن است كه مورد نزاع و كشمكش ملل بزرگ جهان گردد و توجه كشورگشايان عالم را به خود جلب كند، تا چه رسد اينكه بر سر آن خون ها ريخته شود و خانمان ها بر باد رود.

اين شهر مقدّس يكى از شهرهاى «فلسطين است كه مجموع مساحت اين كشور به اضافه كشور «شرق اردن و «لبنان و شام كه همه در كنار مديترانه قرار دارند، بيش از يك نهم مساحت ايران ما نيست و در حقيقت يك جزء از «155» جزء مساحت مشرق زمين است!

جمعيّت كنونى فلسطين از يك ميليون و سى و پنج هزار نفر تجاوز نمى كند و از اين مقدار بيش از «90» هزار نفر در بيت المقدّس ساكن نيستند، بنابراين مى توان گفت بيت المقدّس در رديف يكى از شهرستان هاى كوچك ايران است.

هواى «فلسطين» خيلى متغير و آب آن كم و بعضى از قسمت هاى آن اصلًا بى آب است، ولى قسمت هاى غربى كه در ساحل درياى مديترانه واقع شده است، رطوبت زيادترى دارد و نسبتاً حاصلخيز است و انواع غلات و زيتون و توت و ميوه هاى فراوان در آنجا به عمل مى آيد.

بندرگاه هاى آن كه در ساحل درياى مديترانه قرار گرفته اند مانند «غزه و «يافا» و «عكا» و «حيفا» در ادوار گذشته خالى از اهميّت تجارتى نبوده اما بايد بدانيم كه ناحيه بيت المقدّس از اين موقعيت ها نيز محروم

ص: 79

است زيرا فاصله نسبتاً زيادى تا سواحل درياى مديترانه دارد.

صادرات فلسطين زياد نيست، و از قبيل موز و پرتقال و روغن زيتون و بعضى دواهاى طبى و شيميايى مى باشد.

در هر حال شكى نيست كه جنگ هاى صليبى مربوط به وضع مادى شهر كوچك «بيت المقدّس» نبوده بلكه تنها جنبه مذهبى آن، توجه پيروان «مسيح» و مسلمان ها را به خود جلب كرده است و مايه آن همه تشاجر و نزاع را فراهم آورده و توضيح بيشتر در پيرامون اين موضوع از قبيل توضيح واضح است.

يكى از مورخين بزرگ فرانسه علت بروز جنگ هاى نامبرده را چنين شرح مى دهد:

«و از ديرزمانى سرزمين بيت المقدّس مورد توجه ملل مغرب قرار گرفته بود و هر ساله جمع زيادى به قصد زيارت به سوى آن نقطه مى شتافتند.

پيروان مسيح، طبق تعليم پيشوايان مذهبى خود، زيارت بيت المقدّس را كه الحق مستلزم يك مسافرت طولانى و پر مشقتى بود كفاره گناهان خود مى دانستند.

هر سال دسته دسته گناهكاران اين امت، كه در آن وقت تعداد آنها خيلى زياد بود! به قصد نجات از آتش دوزخ براى زيارت آنجا حركت مى كردند، به اين ترتيب هر ساله دامنه اين زيارت وسعت پيدا مى كرد.

زايرين بيت المقدس در ابتدا با كمال آزادى و راحتى به آنجا وارد مى شدند و به خصوص از آن زمانى كه بين «شارلمان و «هارون الرشيد» روابط حسنه برقرار گرديد، بر تسهيلات آنان افزوده شد ولى پس از چندى كه حكومت پهناور اسلامى رو به تجزيه گذارد و به صورت ملوك الطوايفى درآمد و در نتيجه شام و فلسطين به چنگ تركمان ها افتاد به اندازه اى در اين موضوع سخت گيرى به عمل آمد كه حتى بر اعراب هم رحم نمى كردند و در صورت نداشتن اجازه، از ورود آنان جلوگيرى مى كردند.

تركمان ها به جاى اينكه اجازه دهند نصارى با مشعل و چراغ و ساز و آواز (چنانكه در زمان حكومت اعراب معمول بود) وارد بيت المقدّس شوند، مجبورشان ساختند كه با كمال ذلّت و خوارى داخل گردند و از هيچ گونه فشار و سخت گيرى درباره آنان فروگذار نمى كردند.

آتش افروز جنگ!

در ميان زايرين يك نفر لشكرى به نام «پير» بود كه در اثر نزاع هاى خانوادگى از وطن خود فرار كرده و راهب شده بود، اين مرد نهايت درجه متعصب و پرجوش و نطّاق و ماجراجو بود اگر چه نام اصليش همان «پير» بعداً لفظ «ارميت كه به معناى فقير است به آن اضافه شد، نامبرده در اثر رفتار ناهنجارى كه در فلسطين از طرف مسلمانان به او شده بود سخت متأثر بود به طورى كه هرگز از خاطرش محو نمى شد، در نتيجه به اين فكر افتاد كه تا سر حدّ امكان براى نجات اماكن مقدّس از دست كفار (يعنى مسلمانان)، كوشش كند و به آن وضع نكبت بار پيروان مسيح خاتمه دهد.

پيوسته در اين فكر مستغرق بود تا اينكه كم كم خودش را يكى از اولياءاللَّه، تصور كرده و به اين وظيفه مأمور ديد لذا به قصد شورانيدن نصارى عليه مسلمين نخست به روم رفت و از پاپ استمداد نمود.

ص: 80

«اروپن دوم به او اجازه داد كه تمام نصارى را براى استخلاص آن اماكن مقدسه دعوت كند. «پير ارميت» به نقاط مختلفه ايتاليا و فرانسه آمد و با حالت گريه و زارى و قيافه هاى مهيج مردم را تبليغ كرد و با انواع هرزه سرايى ها و دشنام ها به مسلمانان، مردم را تحريك نمود.

خطابه هاى آتشين او جوش و خروش غريبى در اهالى اروپا ايجاد كرد و هر روز آوازه اش بلندتر مى شد تا آنجا كه زمزمه «مبعوث من اللَّه» بودن او از گوشه و كنار بلند شد! در آغاز كار طبقه متعصبين عوام با او هم صدا شدند ليكن پيش آمدهاى چندى طبقه امرا و رؤساى كشورها را نيز وادار به موافقت با او كرد، به خصوص اينكه پاپ پيوسته به اين آتش دامن مى زد. سرانجام مجلسى در ايتاليا به اين منظور فراهم كرد اما نتيجه مثبتى از آن نگرفت، تا اينكه در سال 1094 ميلادى مجلسى ديگرى در «كلرمون منعقد ساخت و پيرارميت نيز در آن شركت داشت.

سخنان گرم و آتشين و غيب گويى هاى! پيرارميت از يكطرف و داد و فرياد و احساسات شديد حضار از طرف ديگر، چنان تأثير كرد كه اهل مجلس يك دفعه از جا برخاستند و علامت صليبى از پارچه بر دوش هاى خود نصب كرده و قسم ياد كردند كه به فلسطين روند و قبر حضرت مسيح را از دست كفار! نجات بخشند، براى جمع آورى قشون يك سال طول كشيد و لشكرى بالغ بر يك ميليون و سيصد هزار (000/ 300/ 1) از پيروان مسيح فراهم كردند. هر كس مختصر اثاث و زندگى داشت فروخت و به اميد رفتن به بهشت براى حركت آماده شد.

اين قشون عجيب و بى سابقه يك مرتبه به فلسطين حركت كرد گويا تمام مغرب به مشرق روى آورده بود.

البتّه انكار نمى توان كرد كه طبعاً در ميان آن ها افرادى كه از وضع زندگانى خود ناراضى بودند و به اميد زندگانى بهترى دست و پا مى كردند يافت مى شدند ولى وضع عمومى جمعيّت و هدف آنان كاملًا روشن و آشكار بود.

اكنون بايد ديد عاقبت كار اين جمعيّت به كجا كشيد و تا چه اندازه موفقيت پيدا كردند، اصلًا موفقيتى نصيب آنان شد يا خير؟!

قبلًا در اينجا يك سؤال كوچك پيش مى آيد كه از چه جهت پيروان مسيح براى تسخير شهر كوچكى مانند «بيت المقدس» قشونى به آن عظمت كه نظير آن حتى در بزرگ ترين جنگ هاى آن روز يافت نمى شد تهيه كرده بودند؟

پاسخ اين پرسش براى كسانى كه از وضع فتوحات مسلمين و آوازه آنها در دنياى آن روز اطلاع دارند خيلى ساده و آسان است. زيرا اگر چه در اواخر قرن يازدهم ميلادى يعنى در موقع بروز جنگ هاى صليبى عظمت مسلمانان در سراشيبى قرار گرفته بود و كشور پهناور آنان روز به روز پاشيده تر و ضعيف تر مى شد، ولى تمدن و عظمت چهارصد ساله آنها چنان بود كه تا آن روز كسى خيال اين گونه لشكركشى ها را در سر نمى پروراند. نام پيغمبر اسلام چنان هيبت و رعبى در پيروان مسيح ايجاد كرده بود كه اگر صرف نظر از جنبه تعصب مذهبى و عقيده «منصور من اللَّه» بودن و بالاخره رسيدن به درجه شهادت كسى صحبت از

ص: 81

نبرد با مسلمانان را بر زبان مى آورد، نادان شمرده مى شد.

بالاخره جمعيّت انبوهى كه از صدها هزار نفر تجاوز مى كرد از افراد غير نظامى در بهار سال «1096» از طرف رود «دانوب به سمت فلسطين به حركت درآمد، اين جمعيّت به اندازه اى كاسه صبرشان براى جهاد لبريز شده بود كه منتظر افواج نظامى هم ننشستند و به سركردگى پيرارميت، ديوانه وار روان شدند، رشته اين جمعيّت به اندازه اى طولانى بود كه از درياى شمال تا رودخانه «تيبر» امتداد داشت!

لشكر نافرجام!

هر كس در وضع اين جمعيت غير منظم و نيمه وحشى كه به قول آن مورخ فرانسوى «در تحت تأثير تعصب خشك مذهبى حالتى نزديك به جنون به خود گرفته بودند» دقت مى نمود پيش بينى مى كرد كه به زودى دچار هزاران مشكل خواهند گرديد و همين طور هم شد. وقتى به «بلغار» رسيدند، در اثر كمبود آذوقه و نداشتن وسايل كافى به دهات اطراف حمله ور شده و آذوقه و مايحتاج خود را به غارتگرى تأمين كردند؟

اين عمل زشت آن هم از عده اى كه به قصد حمايت از دين مسيح برخاسته بودند به اندازه اى توليد عصبانيت در رعاياى آن صفحات كرد كه متفقاً تصميم گرفتند به شدت در مقابل آنان مقاومت كرده و انتقام سختى از آنان بكشند، كار به جايى رسيد كه هزاران نفر از آنها را كشته و يا در آب غرق كردند! بقيه چون تاب مقاومت در خود نديدند ناچار پا به فرار گذاشتند و از اين عده بيش از صد هزار نفر نتوانست خود را به آسياى صغير و قسطنطنيه برساند، در آسياى صغير نيز با همان مشكلات اوّليه روبه رو شدند، و در آنجا نيز دست به قتل و غارت زدند مخصوصاً نسبت به مسلمانان منتها درجه اذيت و آزار را رسانيدند.

دختر پادشاه قسطنطنيه نقل مى كند كه: يكى از تفريحات آن جمعيّت اين بود كه اطفال كوچك را مى گرفتند و دو نيمه كرده در آتش مى سوزانيدند.

تركمان هاى آسياى صغير هم از جلو آنان درآمدند. آن قدر از آنها كشتند كه از استخوان هايشان تل بزرگى ساخته شد!

فوج اوّل صليبى ها كه از صدها هزار نفر تشكيل شده بود به اين ترتيب نيست و نابود شد ولى از عقب آنها افواج نظامى تحت سرپرستى سرداران نامى اروپا در رسيدند.

اين لشكر بالغ بر (700) هزار مرد مسلح بود، چنين قشون منظم در آن روز خيلى كم سابقه بود شايد بى سابقه بود!

قشون مزبور وارد آسياى صغير شد و شهر «نيسه را تحت محاصره قرار داد. در اين بين نبرد سختى ميان آنها و قشون ترك كه در خارج شهر قرار داشتند درگرفت و به شكست ترك ها منتهى شد، حاميان دين مسيح سرهاى تمام مجروحين را بريده و به ترك اسب هاى خود بستند و به اردوگاه خود مراجعت كرده، و از بالاى حصار تمام سرهاى بريده را به ميان شهرى كه در محاصره داشتند پرتاب كردند، اين عمل، وحشت عجيب و غريبى در اهالى شهر «نيسه» ايجاد كرد، ناچار به وسائل مخصوصى به شاهنشاه قسطنطنيه پناهنده

ص: 82

شدند و به كمك او توانستند صليبيان را مجبور به عقب نشينى كنند.

از اين محل تا سرزمين فلسطين كه هدف اصلى صليبيان بود دويست فرسخ باقى مانده بود ولى آنها به جاى اينكه با رعايايى كه در امتداد راه قرار داشتند مدارا كنند از قتل و غارت آنان خوددارى نكردند.

بالاخره در اثر قحط و غلا و بيمارى هاى گوناگون و اختلافات داخلى بين سران سپاه، تلفات زيادى به آنان وارد شد به طورى كه وقتى لشكر صليب جلو بيت المقدّس رسيد از آن عده بى شمار فقط (20) هزار نفر باقى مانده بود!

جنايات لشكر مجاهدين صليب در اثناى راه مخصوصاً نسبت به مسلمانان به اندازه اى بود كه به قول يكى از مورخين فرانسه: «آنها را در رديف درنده ترين وحشى هاى روى زمين قرار داده بود»!

دشمنان بى رحم و مسلمانان خواب!

اكنون ببينيم دراين موقع باريك و خطرناك مسلمانان در چه حال بودند؟ متأسفانه آنها هم گرفتار جنگ ها و نزاع هاى داخلى بودند. سلطان مصر با خليفه بغداد، و هر دو با سايرين مشغول كشمكش بودند و از خود به ديگرى نمى پرداختند!

قبل از اين حادثه، بيت المقدّس در دست ترك هاى سلجوقى بود ولى در اين وقت از دست آنها بيرون آمده و جزو قلمرو سلطان مصر شده بود.

صليبيان يك مرتبه به شهر حمله ور گرديدند، و از حصار عبور كرده داخل شهر شدند، فجايع و خونريزى ها و قتل عام بى رحمانه اى كه در اين شهر مرتكب شدند، فوق آن است كه در تصور انسان بگنجد همين قدر براى نمونه كافى است كه قسمتى از نوشته هاى «رايمون داژيل كه او خود از قسّيس هاى نصارى است براى شما نقل كنم ... او مى نويسد:

«وقتى جمعيّت ما وارد شهر شد به يكبار منظره غريب و هولناكى به مسلمانان دست داد ... جمعى سرهاشان از بدن ها جدا شده بود و اين مصيبت خيلى كوچك و خفيفى بود كه به آنها وارد گرديد! بعضى سر و صورتشان از زخم هاى تير سوراخ و مشبك گرديده بود و خود را از فراز ديوارها به زمين مى انداختند! بدن هاى عده اى تا مدتى جريحه دار افتاده بود، تا آنكه آنها را در آتش سوزاندند!

در معابر و ميدان هاى بيت المقدّس از سر و دست ها تلهايى تشكيل يافته بود، كه از روى آن عبور و مرور مى كردند و بايد دانست اين مختصرى است از فجايع صليبيان در بيت المقدّس!»

قسيس نامبرده اضافه مى كند:

«ده هزار نفر از مسلمانان كه به مسجد معروف عمر پناهنده شده بودند صليبيان همه را طعمه شمشير ساختند! در معبد قديم سليمان خون به اندازه اى ريخته شده بود كه اجساد كشتگان در آن غوطه مى خورد و حركت مى كرد، اعضاى جدا شده مثل دست و سر و پا و همچنين بدن هاى بى سر و دست و پا. آن قدر جمع شده بود كه از هم تشخيص داده نمى شد، حتى لشكريانى كه مباشر اين قتل عام فجيع بودند از زيادى بخار

ص: 83

خون در زحمت بودند!!

مجاهدين صليب؛ به اين مقدار هم قناعت نكرده مجلسى تشكيل دادند و تصميم گرفتند كه تمام ساكنين بيت المقدّس را، از كوچك و بزرگ، از دم شمشير بگذرانند، اين قتل عام وحشتناك با آن همه حرارت و جوشى كه حاميان دين مسيح از خود بروز دادند، مدت هشت روز طول كشيد حتى زنان و اطفال را كشتند و خلاصه يك نفر متنفس باقى نگذاردند»! ...

پس از ذكر اين جمله «محمود» سرى تكان داد و آه سوزانى از دل بركشيد. در حالى كه اشك در اطراف چشم هاى جذاب او دور مى زد و با لحن حسرت بارى گفت:

- آرى ... جناياتى كه پيروان مسيح در بيت المقدّس مرتكب شدند بخدا هرگز فراموش نخواهد شد، و براى آن دل هاى مسلمانان تا ابد جريحه دار است ... آه چه صحنه جانسوزى ...

هرگاه آن صحنه دلخراش را در نظر مجسم مى كنم و اجساد شناور در خون آن مسلمانان بى گناه را به خاطر مى آورم و پيكر نيم سوخته اطفال معصومى كه طعمه آتش جنايات آن انسان نماهاى درنده خو شدند از جلو چشم هاى دلم عبور مى دهم، مو بر بدنم راست مى شود و اندامم به لرزه در مى آيد و بر مرتكبين آن جنايت هولناك لعنت مى فرستم نه تنها از نظر اين كه يك نفر «مسلمانم» بلكه از نظر اينكه يك نفر «انسانم»!

ولى تعجب در اين است كه مسلمان هاى فراموشكار چنان خاطره جنگ هاى صليبى را از خاطر بردند كه گويى اصلًا چنين حادثه اى رخ نداده، باز باقيمانده همان نسل را در كشورهاى خود راه دادند، و اختيارات زندگى خود را به دست آنان سپردند غافل از آنكه اگر روزى منافع آنها در خطر بيفتد پروايى ندارند كه همان صحنه هاى خونين و بدتر از آن را دوباره تجديد كنند.

اين طرز رفتار پيروان مسيح بود كه به اصطلاح به خدا و روز جزا و پاداش و حسابى عقيده داشتند، ولى از آنها بدتر و خطرناك تر همان جمعيّتى هستند كه به هيچ چيز جز تأمين منافع مادى و حيات اقتصادى خود علاقه ندارند! تنها هدف آنها اين است: «همه چيز براى حيات مادى آنان» ...

از مقصد دور نرويم، فتح بيت المقدس با دادن يك ميليون نفر تلفات كه تمام آنها عيسوى بودند؛ نصيب مسيحيان شد به علاوه يك قسمت مهم اروپا كه در مسير لشكر صليب واقع شده بود بر باد رفت. لذا انتظار مى رفت كه اين فتح گران قيمت را تا مدت زيادى در قبضه خود نگاهدارى كنند، ولى به عكس پس از مدت مختصرى از دست آنان بيرون رفت و بدست مسلمانان افتاد.

وقتى كه بيت المقدّس بدست مسيحيان افتاد و حكومت آنها بر آن مسلم گرديد يكى از مردان شجاع لشكر صليب را كه «گودفراى نام داشت براى سلطنت آنجا انتخاب كردند، شكى نيست كه او از نظر رشادت، استحقاق چنين منصبى را داشت ولى پيداست كه تنها با شجاعت و شهامت كشوردارى نمى توان كرد، او به همان اندازه كه در كشورگشايى توانا و نيرومند بود در كشوردارى عاجز و ناتوان بود. جانشين او «بودتن هم دست كمى از او نداشت.

مسلمانان پس از آنكه بيت المقدّس را از دست دادند قدرى به خود آمده واختلافات داخلى را حتى

ص: 84

المقدور كنار گذاشته و كم كم در قسمت هاى مختلف فلسطين مشغول پيشروى شدند، توحش پيروان مسيح هم به اين مقصود كمك مى كرد. آنها در بيت المقدّس (همان طور كه مورخين خودشان تصريح كرده اند) به عياشى مشغول بودند و مسلمين به پيشرفت خود ادامه مى دادند تا اينكه قسمت مهمى از فلسطين را به نام «ايديسا» فتح كردند، اين فتح رعب و ترس مخصوصى در مسيحيان ايجاد كرد و همان باعث شد كه از اروپا استمداد كنند.

«لويى هفتم پادشاه فرانسه مخصوصاً به سردارى لشكر صليب نامزد شد، «كنراد سوم پادشاه آلمان نيز با او همكارى كرد و بالاخره سپاه دوم صليبيان كه بالغ بر صد هزار نفر بود به آسياى صغير وارد شد، ولى عاقبت با ناكامى بازگشت كردند.

كسى كه موفق شد بيت المقدّس را كاملًا از مسيحيان پاك كند و اين افتخار را بدست آورد، سلطان «صلاح الدين ايوبى بود ولى بايد دانست، به شهادت تاريخ، اين پادشاه مسلمان پس از فتح بيت المقدّس برخلاف روش مسيحيان رسماً از خونريزى و قتل عام صرف نظر كرده و حتى از غارت كردن آنان نيز جلوگيرى به عمل آورد، فقط جزيه خفيفى بر آنها گذارد.

به اين ترتيب حكومت مسيحيان بر بيت المقدّس پس از (80) سال خاتمه يافت و با اينكه پس از آن شش بار ديگر نيز لشكركشى كردند و كوشش فراوان به خرج دادند، كارى از پيش نبردند، اين جنگ ها غالباً به كشمكش هاى داخلى منجر مى شد و يا با مقاومت سرسختانه مسلمين روبه رو مى گرديد و در پايان پس از خسارت هاى فراوان باز مى گشتند.

پيروان مسيح اگر چه از جنگ هاى صليبى نتيجه اى را كه در نظر داشتند نگرفتند ولى به عقيده «بعضى از مورخين مسيحى» منافع ديگرى عايد آنها شد كه در اهميّت شايد كمتر از آن نبود، چه اينكه توانستند مقدار زيادى از تمدن مسلمانان كه در آن روز از متمدن ترين ملل به شمار مى رفتند استفاده كرده، و به حالت توحش خود خاتمه دهند. و چيزى نگذشت كه آثار اين تمدن اكتسابى در كليه شئون آنها اعم از صنعت و تجارت و كشاورزى و علوم مختلف ظاهر گرديد و در حقيقت يكى از پايه هاى تمدن امروزى آنان در آن وقت گذارده شد!

اين بود خلاصه جنگ هاى صليبى و آثار آن در شؤن مختلف اجتماع آن روز كه برخلاف تصورات پيروان فلسفه «ماركس» از سرچشمه هاى غير مادى و اقتصادى منشأ گرفت، گمان مى كنم همين مقدار براى درك آثار غريزه «فداكارى در راه ايمان و عقيده» در تحولات تاريخى كافى باشد.

***

نظرى به وضع بيمارستان

سالن هاى بيمارستانى كه محمود در آن بسترى بود به طرز جالبى ساخته شده بود. از دو طرف دريچه هاى زيبا و متناسبى به طرف حيات سبز و خرم بيمارستان باز مى شد، نسيم ملايمى كه با عطر گل ها آميخته بود

ص: 85

هواى اطاق را هر لحظه معطرتر مى ساخت به طورى كه بوى زننده داروهاى ضد عفونى كه به در و ديوار پاشيده بودند ابداً احساس نمى شد و ساختمان هاى مسكونى بيمارستان نسبتاً مرتفع و بر تمام صحنه بيمارستان تسلّط كامل داشت.

چراغ هاى آبى رنگى كه در گرداگرد باغچه ها نصب شده بود منظره درخت ها و گل ها را زيباتر از آنچه بود نمايش مى داد، در اين ميان بيدهاى مجنونى كه به صورت چترهاى بزرگ سبزرنگى در اطراف حوض بيضى شكل بيمارستان خودنمايى مى كرد، از همه جالب تر بود به خصوص اينكه لامپ هاى رنگارنگ زيبايى شاخه هاى آن را زينت مى داد.

چمن هاى نرم و لطيفى همچون قالى هاى سبزرنگ ابريشمى كه در اثر انعكاس پرتو آبى نورافكن ها تلؤلؤ خاصى پيدا كرده بود، كه در هر طرف حوض را محاصره كرده و شمشادهاى كوتاه و انبوهى كه به طور منظم باغچه ها را در ميان گرفته بود بر زيبايى اين منظره مى افزود.

رفت و آمد پرستاران با آن لباس هاى سفيدتر از برف از زير چراغ هاى پرنورى كه پايه هاى آن نيلوفرهاى پيچ زينت مى داد در زيبايى اين منظره بى تأثير نبود. در اين هنگام كه چندين ساعت از شب مى گذشت سكوت مطلقى تمام محوطه بيمارستان را فرا گرفته بود، فقط زمزمه ريزش نرم نرم آب از اطراف حوض ها و صداهاى ملايم پنكه ها به گوش مى رسيد.

راستى ديدن اين مناظر زيبا در بهبودى حال بيماران خيلى تأثير داشت اما محمود بدون اينكه توجهى به اين موضوعات داشته باشد همچنان سرگرم صحبت هاى فلسفى و بحث و قضاوت در پيرامون «نيروهاى محرك تاريخ» بود!

پزشكيارى هم كه طرف صحبت او بود چنان مجذوب منطق او شده بود كه مى خواست دو گوش ديگر قرض كرده و حرف هاى او را بشنود ولى با اين همه قيافه او ساده به نظر نمى رسيد، حركات چشم او و ابروى او نيز تا اندازه اى مرموز و غير متعارف بود، رفت و آمد چند نفر از رفقاى او از جلو اطاق محمود و نگاه هاى انتظارآميز آنان به درون اطاق، نيز از يك رشته حوادث غير عادى حكايت مى كرد. انگشت هاى لرزان و رنگ پريده او در موقع تزريق «پنى سيلين»! با تذكر سوابق وى، از نقشه هاى ناجوانمردانه اى كه براى از بين بردن محمود طرح شده بود خبر مى داد ولى محمود چون قلبى پاك داشت ديگران را هم چنين تصور مى كرد و تعارف به ظاهر صميمانه پزشكيار را مقرون به حقيقت مى پنداشت! به همين جهت ميل داشت به سخنان خود همچنان ادامه دهد، لذا پس از فراغت از شرح جنگ هاى صليب و تأثير غريزه فداكارى در تحولات تاريخ گفت:

***

چند غريزه ديگر

اكنون چنانچه خسته نباشيد شرح مختصرى نيز در پيرامون چند غريزه ديگر از غرايز عمده انسان كه تأثيرات عميق آن در تحولات تاريخى قابل توجه است بيان مى كنم؟

ص: 86

پزشكيار- خير ... خير ... بفرماييد ممنون مى شوم!

محمود- عرض كردم غرايز و احساسات انسان بيش از آن است كه بتوان به تمام جزئيات آن پى برد و يا حد و حدود معينى براى آن قائل شد. اين موضوع به اندازه اى پيچيده است كه حل تمام قسمت هاى آن امروز براى ما مقدور نيست. از آن جمله مى توان «غريزه اظهار كمال و خودنمايى و شهرت طلبى را نام برد كه در هر فردى كم و بيش وجود دارد و به اندازه كافى در تحولات تاريخى و اجتماعى مؤثر است!

لابد شنيده ايد كه پيشينيان گفته اند:

پرى رخ تاب مستورى نداردچو در بندى ز روزن سر برآرد

ولى در حقيقت اين موضوع اختصاصى به پرى رخان ندارد بلكه هر صاحب كمالى تاب مستورى ندارد و اگر در بروى او بسته شود سر از روزن بر مى آورد و كمالات خود را اظهار مى دارد.

يعنى به فرض اينكه انسان كوچك ترين محرك مادى هم نداشته باشد دوست مى دارد كه مردم به كمالات او آشنا شوند و از نتيجه افكار وى بهره مند گردند.

«شعرا» دوست مى دارند اشعار آبدارشان در مجالسى هر چه پر جمعيّت تر خوانده شود و مردم بشنوند، و آثار ادبى آنان در ديوان هاى مستقل و يا مجلات و روزنامه ها انتشار پيدا كرده و مورد استفاده عموم قرار گيرد.

«دانشمندان ميل دارند در دانشگاه هاى بزرگ و انجمن هاى مهم علمى نتايج افكار خود را به صورت سخنرانى ها و يا نشريه ها به علاقه مندان علم ودانش عرضه كنند.

افسران رشيد همواره در فكر بدست آوردن ميدان هاى جنگ و نبرد هستند تا جنگجويى و سلحشورى خود را بيشتر ظاهر سازند.

صنعتگران و قهرمانان ورزش به نوبه خود منتظر بدست آوردن فرصت هاى مناسب براى ابراز كمالات خويش مى باشند.

اشتباه نشود، نمى خواهم بگويم هر كس هر كارى را انجام مى دهد ناشى از غريزه اظهار كمال است ... هرگز چنين نيست، منظور اين است كه اين غريزه نيز سهم بزرگى در فعاليت افراد بشر و بالنتيجه در تحولات تاريخى دارد، منتها در بعضى افراد شديد، و در پاره اى خفيف، و ندرتاً غير محسوس به نظر مى رسد.

بسيار ديده شده كه نويسندگان و يا مخترعان و يا رجال سياسى براى كسب اشتهار، شب و روز خود را يكى كرده و منتهى درجه استعداد و نيروى خود را به كار انداخته اند و در نتيجه بسيارى از اختراعات و تئورى هاى علمى و نظريه هاى گوناگون سياسى نصيب عالم بشريت شده است كه هر كدام سهم بزرگى در تحولات تاريخى داشته است.

برخلاف آنچه پيروان فلسفه «ماركس و انگلس» مى پندارند انسان نه فقط اين غريزه را وسيله نيل به منافع خود مادى قرار نمى دهد، بلكه بسيارى از اوقات منافع مادى خود را به خاطر آن زير پا مى گذارد، در عين حال انكار نمى كنم كه ممكن است گاهى با منافع مادى او نيز همدوش شود.

ص: 87

با اطمينان مى توان گفت فعاليت بى حد و حساب بسيارى از رهبران كمونيست و مكتب سازى هاى آنان نيز از آثار مستقيم همين غريزه بوده و مى باشد گو اينكه خودشان متوجه نباشند!

***

يك نمونه ساده ديگر از غرايز انسان همين علاقه به آب و خاك و نژاد و مليت و خلاصه هر چه به او اندك ارتباطى دارد، مى باشد. بديهى است انسان خودش را دوست مى دارد و اين حس جزء فطرت اوست. پدر، مادر، فرزند، و ساير بستگان خود را نيز دوست مى دارد و همچنين به شهر و كشور و زبان و ملت خود علاقه مند است.

حتى اگر فرض كنيم روزى اهالى كره زمين به كره مريخ و ماه مسافرت كنند از اظهار علاقه نسبت به كره زمين خوددارى نخواهند كرد! حتى سعى مى كنند كه اين كره را چندين برابر آنچه هست در نظر «مريخيان» و «ماهيان»! مجسم كنند، حال از شما مى پرسم آيا اين غريزه مربوط به منافع مادى بشر است و واقعاً از لحاظ ارتباط وضع اقتصادى او به اين موضوعات پيدا شده؟ اگر اين طور است چرا اين همه سرمايه هاى مادى خود را در راه فرزند و دوست و كشور و آب و خاك خود فدا مى كند؟! و از اين بالاتر بسيارى از اوقات جان خود را هم دراين راه از دست مى دهد؟!

آيا مى توان تأثير اين حس را در تحولات اجتماعى و تاريخى ناچيز شمرد؟! شاگردان مكتب «ماركس» در مقابل اين حقايق روشن چه پاسخى دارند، جز اينكه اعتراف به خطا و اشتباه خود كنند، راه ديگرى براى آنان تصور مى شود؟! ...

گمان نمى كنم آنها ... (در اين موقع كه محمود با حرارت و عصبانيت مخصوصى مشغول صحبت بود ناگهان سرفه هاى شديد و پى در پى كه با تشنج و انقلاب درونى سختى توأم بود سخنان او را قطع كرد و هر لحظه شديدتر مى شد، بالاخره چيزى نگذشت كه ناگهان يك حالت اغما و بيهوشى وحشت آورى به او دست داد، پزشكيار يك تبسم «فاتحانه» كرد و با عجله از اطاق بيرون رفت! ...

***

ص: 88

جنايتى در شرف تكوين است!

محمود همچنان يكه و تنها در بستر افتاده بود، گونه هاى پژمرده او هر دم رنگ تازه اى به خود مى گرفت، و عرق سوزانى از دو طرف صورتش روان بود، و هر لحظه آثار و علايم مسموميت مرموزى در او آشكارتر مى شد! سم جانگداز نامعلومى كه به اسم «پنى سيلين» به او تزريق شده بود كم كم به جهاز تنفس او سرايت كرده و نفس كشيدن را براى وى مشكل مى ساخت.

هوا به زحمت وارد ريه او مى شد و هنگام خارج شدن در حنجره او پيچيده با صداى موحشى خارج مى گرديد، وضع حال او به اندازه اى رقت بار بود كه هر بيننده اى را با اوّلين نظر متأثر مى ساخت!

محمود با اين حال آخرين دقايق حيات را طى مى كرد و به استقبال مرگى، كه براى او پيش بينى شده بود، مى شتافت، اتفاقاً مقارن اين ساعت بود كه رييس بيمارستان با پزشك مخصوص خود وارد راهرو بيمارستان شد، داخل شدن آنها درست مقارن خارج شدن پزشكيار از آن محوطه بود ولى حركات عجولانه و سلام لرزان و رنگ پريده او توجه رييس را به خود جلب نموده حالت ترديدى توأم با سوء ظن در او ايجاد كرد.

اين حالت وقتى شديد شد كه مشاهده كرد يكى از پرستاران از بالاى پله ها به طرف پايين آهسته اشاره مى كند و مى گويد بچه ها رييس! رييس! و همراه آن صداى پرتاب كردن يك شيشه كوچك به وسط باغچه ها به گوش رسيد، رييس متوجه شد كه حادثه تازه و اسرارآميزى واقع، يا در شرف تكوين است؛ فوراً پيشخدمت مخصوص خود را كه جوانى هوشيار و كنجكاو بود، احضار كرده، گفت:

جواد! امشب چه خبر است، وضع بيمارستان خيلى متشنج و آشفته به نظر مى رسد؟

جواد- قربان خبرى نيست اگر هم باشد من اطلاعى ندارم!

رييس- بى شعور! پس تو اينجا چه كاره هستى؟ بتو نگفتم در موقع نبودن من بايد كاملًا مراقب اوضاع باشى و مراتب را به من گزارش دهى، مكرر به تو گوشزد كردم چند نفر جوان ناراحت كه از طرف وزارت بهدارى به ما تحميل شده اند درصددند نظم بيمارستان را برهم زنند و مسئوليتى هم براى ما فراهم كنند، تو بايد حركات آنها را كاملًا در نظر بگيرى و به من اطلاع دهى معلوم مى شود تو هم بازيگوش شده اى! الان بسرعت مى روى سرى به تمام اطاق ها مى زنى ببينى قضيه چيست؟ من در دفتر نشسته ام و از اينجا مراقب درب بيمارستان هستم، يا اللَّه زود بيا ...

رييس كه با پزشك مخصوص وارد دفتر بيمارستان شده بود هنوز روى صندلى قرار نگرفته، با يك حالت تأسف توأم با عصبانيت شروع به صحبت كرده گفت:

واقعاً عجب بدبختى داريم! اين چه بلايى است به جان ما انداخته اند؟ هر روز وزارت بهدارى براى ما

ص: 89

خواب تازه اى مى بيند و يك «ژيگولوى» بد سابقه فتنه جو كه عرضه هيچ كارى را ندارد به ما تحميل مى كند، اى كاش اين تحفه هاى وزارت بهدارى فقط بيكاره بودند و سرجاى خود مى نشستند بدبختى اينجاست كه هر روز نقشه جديدى براى برهم زدن وضع بيمارستان طرح مى كنند، يك روز نشريات «حزب توده» را ميان بيماران پخش مى كنند، روز ديگر به بهانه تشكيل «انجمن پرستاران و پزشكياران» با دوشيزه هاى پرستار تماس مى گيرند راستى مثل اينكه مأموريتى دارند!

آقاى دكتر! نمى دانم مطلع شديد، همين چند روز پيش كار يكى از آنها با يك دوشيزه پرستار به جاهاى خيلى باريك رسيده بود چيزى نمانده بود آبروى همه ماها را پيش خودى و بيگانه بريزند، من همان روز مى خواستم استعفاى خود را نوشته و به وزارت بهدارى رد كنم، رفقا نگذاشتند.

عيب كار اينجاست با اين كه دولت اين گونه اشخاص را خوب مى شناسد و يقين دارد با استخدام آنها نه فقط بارى از دوش مردم برداشته نمى شود بلكه هزارگونه فتنه و فساد هم فراهم مى كنند، باز دست از استخدام آنها بر نمى دارد. باور كنيد با اين عمل دارند با جان اين ملت بيچاره بازى مى كنند، نمى دانم از آنها مى ترسند و يا اينكه حساب هاى ديگرى در كار است؟! چند وقت پيش عده اى از همين جوان هاى ماجراجو را كه من يقين دارم روابطى با كنسولگرى هاى خارجى دارند، در اثر شكايات متوالى مردم از يكى بيمارستان ها اخراج كردند ولى يكسر همه را به بيمارستان هاى ديگر فرستادند كه بدبختانه چند تاى آن هم سهم ما شد! يعنى در مقابل آن همه خرابكارى فقط كارى كه كردند محل آنها را تغيير دادند، آيا جابجا كردن هم مجازات مى شود؟

يكى نيست بگويد: اگر واقعاً اينها مجرمند، چرا به كلى بيرونشان نمى ريزيد و اگر بى تقصير و خدمتگذارند چرا جاى آنها را تغيير مى دهيد؟

اين عمل به همان اندازه ابلهانه است كه فى المثل انسان خار جانگدازى را كه در پاى راستش خليده با هزار زحمت بيرون آورد و سپس با دست خود به پاى چپش فرو كند!

اين بدبختى ها مخصوص وزارت بهدارى نسيت، خير ... فرهنگ از آن صد درجه بدتر است، بنده زاده «بهادر» را لابد خوب مى شناسيد دوازده سال بيشتر ندارد، فعلًا كلاس پنجم ابتدايى است. يك روز ظهر وقتى به منزل رفتم ديدم به مادرش مى گويد به آقا جانم بگو براى من كتاب «دكتر آرانى» را بخرد! با تعجب گفتم، بهادر! كتاب دكتر آرانى براى چه مى خواهى؟ اين مزخرفات را كى ياد تو داده؟ گفت آقاجان! مزخرف نيست هم امروز صبح آموزگار ما خيلى از دكتر آرانى تعريف مى كرد. او را يكى از متفكّرين و فيلسوف هاى بزرگ و يكى از شهداى راه آزادى قلمداد كرد، به طورى كه همه رفقا بى اختيار زبان به تحسين آن مرد بزرگ گشودند! آموزگار ما مى گفت: اين مرد و ماركس و انگلس پدران بزرگ ما محسوب مى شوند! و همه گونه احترام از آنها و افكارشان بر ما لازم است؟ ... در ضمن توصيه كرده كه كتاب هاى او را بدست آورده مطالعه كنيم و وعده قطعى بما داد كه اگر اين كار را بكنيم در امتحانات نمره هاى خوب به ما بدهد به طورى كه حتى يك نفر هم رفوزه نشود، آقاجان بد است ما همه در امتحانات قبول شويم؟!

ص: 90

گفتم: پسرك! تو بايد به قوه تحصيلاتت در امتحان پيروز شوى نه با نمره هاى دروغى اين آموزگار منحرف، او مى خواهد شما را فريب دهد و مانند خودش بدبخت كند، اين ها ايادى بيگانگان در كشور ما هستند، براى اينكار مأموريت دارند، ارانى يك دكتر خودپرست و منحرف بيشتر نبود، مبادا دفعه ديگر گوش به اين حرف هاى بيهوده بدهى!

خلاصه، با هزار درد سر اين حرف ها را از مغز آن كودك ساده لوح بيرون كردم و تصميم گرفتم با كمك ساير اولياى اطفال شر آن آموزگار فاسد را از سر اطفال معصوم آن دبستان كوتاه كنم و بالاخره موفق هم شديم ولى چطور ... با يك سلسله شكايت نامه ها و دوندگى ها ...

به سلامتى شما امروز ما اين آقا را از دبستان خارج كرديم. فردا عصر يكى از اولياى اطفال كه با من رفاقت گرمى دارد به من تلفن كرد و پس از يك فصل خنده طولانى گفت آقاى دكتر چشم شما روشن! ... عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد!

با تعجب گفتم مگر چى شده؟ گفت هيچ، آموزگار اخراجى شما در فلان دبيرستان مشغول كار است، اگر آن موقت آموزگار بود حالا دبير شده و بهتر مى تواند انجام وظيفه كند! ديدم با آن همه زحمت نه فقط كارى از پيش نبرده ام بلكه شايد بدون توجه، دامنه فساد را هم وسيع تر ساخته ام!

فهميدم موضوع به اين سادگى ها كه ما خيال مى كنيم نيست، و از جاهاى ديگر مطلب خراب است و بايد خرابى ها را از آنجا اصلاح كرد آن هم دست ما كوتاه و خرما بر نخيل!

***

ناگاه درب اطاق به شدت باز شد و پيشخدمت با چهره برافروخته اى وارد شد، گفت:

آقاى رييس فوراً به دادش برسيد الان مى ميرد، الآن مى ميرد!

رييس- كى؟ كى؟!

جواد- قربان يك جوانى روى تختخواب 27 افتاده و مشغول جان دادن است، اگر به فريادش نرسيد به زودى جان مى سپارد؟! گويا مسموش كرده اند ...

رييس فوراً با پزشك مخصوص بر بالين جوان حاضر شدند.

رييس رو به جواد كرده گفت: اسمش چيه؟!

جواد نگاه به ورقه بالاى سر او كرده گفت: قربان! محمود ...

رييس- آها؛ همان كه آن آقاى افسر شهربانى زياد سفارشش را مى كرد ... آه كسى مسمومش كرده؟، فوراً دست محمود را بالا زدند و يكى از رگ هاى او را قطع كردند مقدارى خون سياه رنگ غليظ و سوزانى از آن بيرون ريخت و از طرف ديگر خون سالم به او تزريق كردند، سرم هاى ضد سم يكى پس از ديگرى در بازو و رانش فرو مى كردند، و معده او را با داروهاى ضد عفونى شستشو مى دادند كم كم تفاوت مختصرى در حال او پيدا شد و برق ضعيفى از روزنه حيات او درخشيدن گرفت و معلوم شد خطر رفع شده است.

رييس براى تحقيق در اطراف موضوع به اطاق دفتر بازگشت و عده اى از پرستاران را كه مورد اعتماد بودند

ص: 91

احضار كرده و با آنها در اين باره صحبت كرد، همگى اظهار داشتند هر چه هست بايد زير سر آن پزشكيارى باشد كه به اطاق محمود رسيدگى مى كند، به خصوص اينكه او از همان جوانان بدسابقه و ماجراجوست.

رييس- او را حاضر كنيد.

وقتى او را حاضر كردند رييس با تشدد و عصبانيت فرياد كشيد و گفت:

هيچ خجالت نمى كشى؟ اين چه جنايت شرم آورى است كه در بيمارستان مرتكب شده اى، الآن صورت مجلس مى كنم و به زندانت مى فرستم!! تو پزشكيار هستى يا جلاد؟!

پزشكيار با آهنگ لرزان و لكنت آميزى كه از مجرم بودن او حكايت مى كرد گفت آقاى رييس به شرافتم قسم من اين كار را نكرده ام!

رييس- بيهوده مگو پس از ما بهتران كرده اند؟ تو اگر شرافت داشتى به يك چنين جنايت بى شرمانه اى دست نمى زدى.

گفتگو ميان رييس و پزشكيار طولانى شد او هر لحظه با صداى بلندتر سخنان رييس را با انواع توهين ها پاسخ مى داد. يكى از پرستاران از مشاهده اين منظره عصبانى شده و يك سيلى آبدار به گوش او نواخت. او هم شيشه دارويى كه روى ميز قرار داشت محكم به پيشانى رييس كوفت. خون از اطراف صورتش سرازير شد و به گوشه اى افتاد، همهمه و جنجال درگرفت، عده اى به حمايت رييس و جمعى به پشتيبانى پزشكيار برخاسته با هم گلاويز شدند. صداى داد و فرياد آنها تالار بيمارستان را به لرزه انداخته بود، بيماران از اين پيش آمد بى سابقه به وحشت و اضطراب افتاده بودند. آنهايى كه قادر به حركت بودند از اطاق ها بيرون دويده و درِ اطاق دفتر اجتماع كرده بودند و تماشاى جريان «جنگ بيمارستان را مى كردند!

طرفين با مشت و دوات و قلم به سر و روى يكديگر مى كوفتند. ضمناً از چند شيشه دارو كه روى ميز بود استمداد مى كردند، يكى با گوشى به مغز ديگرى مى زد ديگرى سرم به بازوى او فرو مى كرد سومى پايه ميز را كشيده به پشت آنها مى كوفت. خلاصه مدت يك ربع ساعت تمام اين جريان ادامه داشت تا اينكه مأمورين انتظامى بيمارستان رسيده با دستگيرى پزشكيار و چند نفر ديگر نزاع را خاتمه دادند و مجروحين را به اطاق مخصوصى نقل كردند و جريان را صورت مجلس كرده به شهربانى فرستادند! ...

پايان بخش اوّل

ص: 92

بخش دوم آيا خدا مولود پندار ماست؟!

اشاره

قانون عليت- نظم و تصادف.

شگفتى هاى جهان گياهان.

اثبات وجود خدا از طريق فرمول هاى رياضى.

شگفتى هاى عالم حيوانات.

در عالم مورچگان چه مى گذرد؟

غرايز عجيب حيوانات.

دراين كشور اسرارآميز تن!

خلاف كاريهاى طبيعت!

پايه هاى داروينيسم متزلزل مى شود.

آيا راستى انسان ميمون بوده؟

اين نظم از بى نظمى است!

ص: 93

سرچشمه عقيده به جهان ماوراى طبيعت

اشاره

روزها گذشت ... محمود پس از يك سلسله معالجات طولانى عمر دوباره اى به دست آورده و با بدنى ضعيف و فرسوده و چهره اى زرد و پژمرده، بيمارستان را ترك كرد. پزشك ها توصيه كرده بودند كه براى تجديد قواى از دست رفته، نيازمند به يك استراحت طولانى در يك نقطه خوش آب و هوا و خالى از همهمه و غوغاست.

از حسن تصادف اين موضوع به وسيله دعوتى كه از طرف عموى وى به عمل آمد به زودى جامه عمل به خود پوشيد، عموى وى كه علاقه مفرطى نسبت به او داشت او را به منزل زيباى ييلاقى خود، كه در دامنه هاى دماوند قرار داشت دعوت كرده و كليه وسايل راحتى او را فراهم ساخت.

روزها وقتى آفتاب پرده هاى طلايى خود را از لابه لاى شاخه هاى درختان آويزان مى ساخت محمود با خيالى راحت و خاطرى آسوده در وسط خيابان هاى مارپيچ باغ آهسته آهسته قدم مى زد و از تماشاى آن مناظر زيبا و نشاطانگيز كه بدست نقاش زبردست بهار طرح ريزى و رنگ آميزى شده بود، لذت مى برد.

سال ها بود انتظار يك چنين محيط آرام و فراغت خاطرى را مى كشيد تا در آغوش آن به مطالعه «كتاب بزرگ هستى بپردازد، و داستان هاى شيرين و دلپذير آن را يكى پس از ديگرى بخواند و حقايق روشن و نورانى عالم خلقت را از نزديك مشاهده كند.

گويى كليه قواى خود را در يك نقطه متمركز ساخته و در پيرامون يگانه مبدأ حيات و هستى انديشه مى كرد و آثار قدرت و دانش او را در ميان برگ هاى زيبا و غنچه هاى پيچيده گل ها جستجو مى نمود.

گويى در اعماق جويبارها، و در ميان توده هاى انبوه برگ انجمن هاى بزرگى برپاست كه دراطراف پيچيده ترين مسائل زندگى دقيق ترين رموز حيات، و بالاخره فلسفه هستى و رازهاى آفرينش گفتگو مى كنند و با زبانى مخصوص و الفاظى ابهام آميز با يك عالم صميميت و خلوص تبادل نظر مى نمايند!

گاهى مى خواست كليه نيروهاى خود را در «چشم» كرده و به كمك آن، ريزترين خطوطى كه بر لوح طبيعت نگاشته شده بخواند و زمانى چشم را بسته سرا پا «گوش» مى شد و به زمزمه هاى دلنواز موجودات عالم هستى گوش مى داد، در پايان يك پارچه در عالم «تفكّر» فرو مى رفت و آنچه از شگفتى هاى جهان هستى را ديده بود مورد بررسى و دقت قرار مى داد، سپس لبخندهاى تمسخرآميزى بر لب هاى او نقش مى بست و با خود مى گفت راستى گفته هاى خام پيروان مكتب ماترياليسم به گفتارهاى يك نفر مريض عصبى شبيه تر است تا به سخنان يك فيلسوف متفكّر! ...

يك روز عموى محمود براى ملاقات وى به ييلاق آمده بود از دور مشاهده كرد كه محمود زير لب با خود زمزمه اى دارد، پيش خود گفت: نكند در اثر حوادث بيمارستان پريشانى حواس و اختلال فكر به او دست

ص: 94

داده باشد، با عجله تمام نزد او آمده و براى تحقيق حال با اين جمله شروع به صحبت كرد.

محمود جان! چرا اين قدر سر به سر كمونيست ها مى گذارى؟! آخر مگر تو به زندگى و جوانى خود علاقه مند نيستى؟ بزرگ ترها و آن هايى كه خطر كمونيسم مستقيماً متوجه آنهاست اين قدر به فكر مبارزه با آنها نيستند تو كاسه از آش داغتر شده اى؟!

محمود كه از خدا مى خواست كسى را پيدا كند و قسمتى از رازهاى درون خود را براى او شرح دهد از اين سؤال خوشوقت شده گفت:

شما كه حرف هاى اين جمعيّت را نديده ايد كه چها مى گويند. انسان چطور مى تواند آن همه را بشنود و خاموش بنشيند؟، الآن در اطراف اين موضوع فكر مى كردم كه اين ها با جسارت و بى پروايى مخصوصى در كتاب ها و نوشتجات خود مانند «اصول مقدماتى فلسفه و «عرفان و اصول مادى و غير اينها مى گويند:

«عقيده به خدا مولود جهل و نادانى بشر است»! و «خدا مخلوق پندار آدمى است»!

اگر چه اين حرف مخصوص آنها نيست بلكه همه مادى ها همين را مى گويند ولى نه به اين جسارت و بى پروايى، اينها مى گويند:

«آن روزهايى كه بشر از سرچشمه علم و دانش دور بود و روابط علل و معلولات طبيعى را هنوز كشف نكرده بود با هر موضوع پيچيده و بغرنجى روبه رو مى شد و از درك علل مادى آن عاجز مى گرديد فوراً دست به دامن اوهام زده و علت هاى غير ما دى و خدايانى براى آن در عالم پندار خود مى ساخت!»

«مثلًا مى ديد كه قطرات شفاف باران و دانه هاى شش گوشه برف از آسمان فرو مى بارند و با صداى غرش رعد و شعله عجيب برق گوش و چشم انسان را خسته و خيره مى كنند، ولى نمى دانست كه علت باريدن باران و برف، تابش آفتاب بر سطح درياها و تكاثف بخارهاى ايجاد شده از آن و تبديل شدن آن به قطرات باران و دانه هاى برف در اثر برودت هواى جوست و يا اينكه رعد و برق نتيجه تبادل الكتريسته هاى مثبت و منفى بين دو توده ابر است لذا يك سلسله علل غير مادى براى آن مى تراشيد»!

«انسان هاى اوّليه كه وجود تب مالاريا را در افراد مجاور باتلاق ها و آب هاى راكد مى ديدند، چون از وجود ميكروب مالاريا و انتقال آن به وسيله پشه مخصوص و تخم گذارى اين پشه در چنين نقاطى بى خبر بودند، اين بيمارى را به گردن «اجنه و شياطين» مى انداختند كه در مرداب ها و باطلاق ها زندگى دارند! سپس عقيده به خدايان و علل ماوراى طبيعت در سايه قانون تكامل، ترقى كرده و كم كم به صورت «يگانه پرستى و عقيده به خداوند يكتا بيرون آمد»!

«ولى چيزى نگذشت كه روابط موجودات جهان يكى پس از ديگرى كشف شد و آن قواى غيبى و خدايان خيالى شروع به عقب نشينى كرده و جاى خود را به قوانين علمى دادند! و به همين دليل عقيده به مبدأ و نيروهاى ماوراى طبيعت با پيشرفت علوم طبيعى روز به روز ضعيف تر مى گردد»!

به اين مقدار هم قناعت نكرده و گاهى تفسير و تعليل ديگرى، كه در ضعف و سستى دست كمى از تفسير سابق ندارد، براى پيدايش عقيده «خداپرستى» ذكر مى كنند و مى گويند: «عقيده به خدايان مولود ضعف

ص: 95

نفس، و ترس بشر از عوامل موحش طبيعى از قبيل صاعقه ها و زلزله ها و طوفان ها و امثال آنهاست، يعنى چون انسان از آنها مى ترسيد به خدايان پندارى پناه مى آورد، و يا عوامل طبيعى را پرستش مى نمود» من وقتى اين سخنان را به خاطر مى آورم بحال آنها تأسف مى خورم آيا شما عقيده داريد من در برابر اين افكار خرافى خاموش بنشينم و دست از مبارزه بردارم؟

عموى محمود كه مرد كنجكاوى بود از شنيدن اين سخنان دچار حيرت و تعجب شديدى شده بود، دست و پاى خود را گم كرده و پس از چند لحظه سكوت گفت: مثلًا مى خواهم بدانم اين حرف ها كجايش خراب است؟! بالاخره هر دليلى جواب مى خواهد و فقط با لبخند و ادعاى اينكه اين نظريه يك نظريه خرافى است نمى توان قناعت كرد!

محمود- ببخشيد ... اينها دليلى براى گفتار خود نگفته اند تنها يك ادعا و فرضيه بدون دليل و مدرك بود زيرا آنها كوچك ترين استدلالى براى اثبات اين مدعا كه «فكر خداپرستى مولود نادانى بشر است!» ذكر نكرده اند، فقط با يك مشت فرضيه ها كه شايد ظاهر آن براى بعضى فريبنده باشد اكتفا كرده اند، اما در عين حال براى اينكه بدانيد لبخندهاى من بيجا نيست و اينكه گفتم يك نظريه خرافى بيش تر نيست درست گفته ام با كمال افتخار حاضرم سستى آن را با منطق و دليل روشن كنم و اطمينان دارم شما هم بزودى با من موافق خواهيد شد، شما مسلّم بدانيد كه ...

عموى محمود در وسط حرف او دويده گفت اصلًا قبل از همه اين حرف ها مطلب ديگرى در اينجاست و آن اين كه: معروف است كمونيست ها با مذهب اشخاص كار ندارند و حتى در روسيه شوروى مساجد و كليساهاى فراوان يافت مى شود كه روحانين اسلامى و مسيحى آنها را اداره مى كنند و از پشتيبانى دولت شوروى نيز بى بهره نيستند! هر سال عده اى هم به حج مى روند بلكه مى گويند مسلمانان شوروى به حقيقت اسلام نزديك تر از مسلمانان ايران و ساير كشورهاى سرمايه دارى هستند! در نشريه هاى آنها نيز نام خدا و پيغمبر مكرر برده مى شود ... مگر بيهوده سخن به اين درازى ممكن است؟!

محمود قاه قاه خنديد و گفت حاج آقا پس اجازه بدهيد اوّل جواب اين حرف را بدهم، من از شما كه شخص چيز فهمى هستيد توقع اين صحبت را نداشتم اگر عرضم را راجع به مخالفت شديد آنها با عقايد مذهبى باور نداريد مدارك آن حاضر است.

اين تبليغاتى را كه راجع به وجود مذهب و آزادى آن در شوروى ملاحظه مى كنيد عارى از حقيقت است، منظور از اين خلاف گويى ها اين است كه تخم هواخواهى خود را در دل هاى كارگران و دهقانان خداپرست و با ايمان بكارند، بطورى كه احساسات دينى آنان هم جريحه دار نشود، شالوده كمونيسم، ماترياليسم (ماديگرى) است، و آن درست نقطه مقابل خداپرستى است، اين حساب دو دو تا چهار تاست.

در روسيه شوروى تبليغات خداپرستى به اندازه اى محدود و تحت كنترل است كه جوانانى كه در اين دوره سى و چند ساله اخير، در آنجا تربيت شده اند، حتى از واضح ترين حقايق دينى بى خبرند.

يكى از رفقاى تبريزى من مى گفت: ايّام ماه رمضان كه وقت بيشترى براى مطالعه داشتم به كتاب فروشى

ص: 96

مراجعه كردم تا كتابى تهيه كرده مطالعه كنم، در آنجا يك نفر جوان مهاجر قفقازى را ملاقات كردم كه كتابفروش او را به نام «سيّد حسن» به من معرفى كرد، وقتى از منظور من مطلع شد از من پرسيد آقا ماه رمضان چيست؟! من خيال كردم شوخى مى كند، و در حالى كه از اين شوخى بى مزه ناراحت شده بودم گفتم: ماه رمضان؟ ... ماه رمضان چيزى است كه از شما تا به حال مخفى مانده است؟ ولى او جداً قسم ياد كرد كه نمى دانم، گفتم تو مى گويى نام من سيّد حسن است چطور سيّدى هستى كه از واضح ترين دستورات جدّت بى خبرى! گفت اگر باور مى كنيد سيّد بودن من هم مثل ماه رمضان است. همين قدر مى دانم از كوچكى به من مى گفتند سيّد حسن! خيال مى كنم سيّد يك كلمه تشريفاتى است كه به نام من ملحق شده است! حاج عمو از اين شواهد بسيار است نمى خواهم بيش از اين در اين مقوله ها وارد شوم، بهتر اين است به جواب اصل مطلب راجع به فرضيه آنها در پيدايش عقيده خداپرستى بپردازم.

فعلًا كارى به اين موضوع نداريم كه روح خداپرستى و عقيده به مبدأ جزء فطريات بشر و نظير ساير غرايز طبيعى اوست كه از اوّلين زمان حيات در او وجود داشته، اگر چه در اثر جهل و نادانى و تربيت هاى غلط به رنگ هاى مختلفى جلوه گر شده است، اين موضوع را با دلايل آن به وقت ديگرى موكول مى كنم.

همچنين از وضع دعوت پيغمبران و قراينى كه بر صدق گفتار آنها موجود است نيز صرف نظر كرده و موضوع پيدايش عقيده به خدا را تنها از نظر جريان طبيعى مورد بحث قرار مى دهم تا روشن شود كه ظهور اين عقيده، على رغم تخيلات طرفداران مكتب «ماترياليسم» مولد علم و دانايى بشر بوده است و آنچه مسلماً مولود جهل و نادانى بشر است همين افكار ماديگرى است، در اينجا دو سه موضوع را بايد عرض كنم:

قانون عليّت

معمولًا ما و ساير افراد بشر عده اى از موجودات و حوادث را علت براى موجودات و حوادث ديگرى مى شمريم، آتش را سبب سوختن، آب را سبب خاموش شدن، برخورد سنگ را علت شكستن شيشه، و بالاخره پشه مخصوص مالاريا را باعث تب مالاريا، و استعمال گنه گنه را دافع آن مى دانيم.

پيش خود فكر كنيد ... اين ارتباطى كه بين اين دو دسته از موجودات قائل شده ايم و از آن به نام «عليت ياد مى كنيم از چه راه براى ما كشف شده؟ چرا آب خوردن را سبب شكستن شيشه، و راه رفتن را علت از بين رفتن تب مالاريا نمى دانيم؟

جواب اين سؤال خيلى روشن است، ما از روز اوّل با چشم خود ديده ايم كه به محض افتادن آتش بر روى فرش و كلاه و بدن؛ آثار سوختگى در آنها پيدا مى شود، و به مجرد برخورد سنگ به شيشه، شيشه در هم مى شكند، البتّه در دفعه اوّل و دوم و يا بيشتر، ممكن بود احتمال تصادف بدهيم كه سوختن، اثر آتش نيست، بلكه علت ديگرى داشته كه تصادفاً با افتادن آتش مقارن بوده است، ولى وقتى اين عمل تكرار شد، احتمال تصادف از بين رفت و فهميديم هر چه هست زير سر آتش و يا برخورد سنگ و يا پشه مالارياست!

ص: 97

موضوع عليّت و كشف رابطه بين حوادث و موجودات جهان از نخستين روزهاى زندگى انسان مورد توجه او بوده است و اكنون نيز بزرگ ترين هدف او را تشكيل مى دهد، با اين تفاوت كه روزهاى نخست به صورت هاى خيلى ساده بود، ولى روز به روز موارد پيچيده ترى از آن مورد مطالعه و دقت قرار مى گيرد.

به دنبال اين اصل ساده، قانون ديگرى كشف شد و آن قانون «احتياج به علت بود يعنى پس از درك حقيقت «عليت» اين حقيقت نيز براى بشر روشن شد كه حوادث عالم و موجودات طبيعى به خودى خود پيدا نمى شوند و آنچه پيدا مى شود حتماً مربوط به علل و شرايطى است، زيرا مشاهدات روزانه به او ثابت كرد كه: هر چيز، در هر مكان و هر زمان، و تحت هرگونه شرايطى پيدا نمى شود بلكه در مواقع معين و با شرايط مخصوص توليد مى گردد و اين همان معنا «احتياج به علت» است.

در اثر همين فكر بود كه هر وقت حادثه تازه اى رخ مى داد فوراً به دنبال علل و اسباب آن مى شتافتند و حداكثر كوشش خود را براى تشخيص علت حقيقى به خرج مى دادند گو اينكه بسيارى اوقات دچار اشتباهات عجيب و غريب شده و به جاى رسيدن به مقصد فرسنگ ها در بيراهه راه مى پيمودند.

پس از پيدايش و كشف اين دو اصل يعنى «اصل عليّت» و اصل «احتياج به علت» طبعاً اين فكر سلسله اعصاب مغزى انسان را به حركت در آورد كه: «نخستين علت عالم» چيست؟ پديد آورنده اين همه نقش هاى گوناگون؛ اين صحنه هاى مختلف، اين موجودات رنگارنگ كيست؟ بديهى است اين سؤال محصول طبيعى همان افكار ساده اوّليه بود، زيرا قطع نظر از دلايل عقلى كه در فلسفه براى باطل بودن «تسلسل بيان كرده اند هيچ كس نمى تواند وجدان خود را قانع كند كه اين سيل خروشان هستى اساساً سرچشمه اى ندارد و حلقه هاى زنجير علت ها و معلول هاى جهان انتهايى نخواهد داشت، و علت اوّليه اى اصلًا در كار نيست، و اين حادثه در اثر فلان حادثه و آن هم در اثر ديگرى پيدا شده و همين طور دنباله دار، و پايانى براى آن وجود ندارد، مثلًا آيا كسى مى تواند وجدان خود را قانع كند كه فلان انسان يا حيوان از پدرى و مادرى متولّد شده و آنها هم از پدر و مادر ديگرى و همچنين و بالاخره اين سلسله منتها به پدر و مادرى كه آنها پدر و مادرى نداشته باشند، نمى شود؟

روى اين اصل همه مى دانستند جهان يك منشأ و مبدأ حقيقى دارد كه بايد آن را به كمك علم و دانش پيدا كرد.

عموى محمود- شما همه چيز را گفتيد اما صحبت از عالم ماوراى طبيعت كه نكته اصلى محل بحث است به ميان نياورديد، شما اين را بگوييد كه فكر آن عوالم پيچيده و نامحسوس و دوردست از كجا پيدا شد؟! همه قبول دارند علت اوليه اى در كار هست، صحبت در اين است كه آن علت به چه دليل غير مادى است؟!

محمود- خواهش مى كنم كمى حوصله به خرج دهيد هنوز من به نتيجه نرسيده ام كه شما اعتراض مى كنيد، الآن مى خواستم همين قسمت را شرح دهم كه شما ميان حرف هاى من دويديد!

پاسخ اين پرسش خيلى روشن است، بشر فكر مى كرد اگر علت اوّليه عالم نيز مانند همين موجودات عالم طبيعت و جزيى از آن باشد لابد در كليه سرنوشت ها با آنها شريك خواهد بود و استثناى او از قوانين

ص: 98

عمومى جهان طبيعت، اصلًا دليلى ندارد، بنابراين بايد او نيز مركز تحولات و حوادث، و بالاخره مانند ساير موجودات، معلول علت ديگرى بوده باشد، لذا به اين نتيجه رسيدند كه بايد مبدأ حقيقى را در ماوراى اين دستگاه، آنجا كه از دستخوش تحولات بيرون است، و دست قوانين عالم ماده به دامان آن نمى رسد جستجو كرد.

مبدأ جهان را نبايد جزء طبيعت و محكوم قوانين آن دانست زيرا در اين صورت امتيازى ميان او و ساير قسمت هاى دستگاه طبيعت وجود نخواهد داشت و دليلى ندارد كه اين مبدأ آنها باشد چرا آنها مبدأ اين نباشند؟!

اين بود روش ساده و در عين حال طبيعى كه بشر را از روزهاى نخست با عالم ماوراى ماده آشنا ساخت!

***

نظم و تصادف!

ولى اشتباه نشود پى بردن بشر به مبدأ اصلى جهان و پيمودن اين راه تنها به اين وسيله كه گفته شد نبوده بلكه مشعل هاى فروزان ديگرى نيز به كمك انسان شتافته و او را از راه هاى پر پيچ و خم عالم ماده عبور داده و به سوى جهان ماوراى طبيعت رهبرى كرده است.

فروغ و تابش اين مشعل ها با پيشرفت علوم زيادتر شده و هر زمان حقايق تازه اى از جهان طبيعت براى او كشف مى گرديد به همان نسبت راه توحيد و خداشناسى را در نظر او روشن تر و آشكارتر مى نمود.

براى اينكه بتوانيم طرز تفكّر ساده بشر اوّليه را به نظر بياوريم خوب است محور مطالعات خود را فردى قرار دهيم كه پس از تولد بلافاصله از اجتماع بركنار شده و در آغوش طبيعت، در جزيره اى كه دست بشر به آن راه نيافته است، با وسايل طبيعى بزرگ شده، و به حدّ رشد رسيده است، روزها در اطراف جنگل ها و چمن ها و جويبارهاى جزيره گردش مى كند و درباره طبيعت مطابق استعداد خود فكر مى نمايد.

اين شخص مى بيند برگ هايى كه از درختان جدا مى شوند به طور نامنظمى در اطراف متفرّق شده و هرگز صورت منظمى به خود نمى گيرند باز ملاحظه مى كند كه در اثر ريزش تخم و دانه هاى گياهان در گوشه و كنار، نباتاتى مى رويند ولى هرگز آنها صفوف منظم و مرتبى را تشكيل نمى دهند كه از وضع قرار گرفتن آنها بتوان استفاده خاصى كرد، باز مى بينيد در كناره هاى نهرها در اثر برخورد آب، دندانه ها و بريدگى هايى ظاهر مى شوند.

اين بريدگى ها معمولًا به صورت هاى غير منظم و غير قابل استفاده مى باشند، همچنين در اثر ريزش آب از نقاط بلند، سنگ هاى كوچك و بزرگى كه در مسير آنها قرار دارد به پايين مى ريزند، و موقعى كه آب به وسط جلگه هاى هموار مى رسد و فشار آن كم مى شود در گوشه و كنار رودخانه متوقف مى شوند، البتّه ممكن است آنها در كنار يكديگر يا بر روى هم قرار گيرند ولى هرگز به صورت يك كلبه محقر يا يك خانه كوچكى بيرون نمى آيند!

ص: 99

مجموع اين تجربيات، اين درس ساده را به آن شخص مورد بحث مى آموزد كه:

1- «تصادفات روزانه، حركات بى شعور و فاقد اراده، حوادث كور و كر طبيعى، نمى تواند مظهر آثار قابل استفاده و منشأ ظهور سازمان مرتب و موزونى گردند و چنانچه گاهگاهى بر حسب تصادف نمونه ناقصى از آن پيدا شود قطعاً در برابر باقى قابل اعتنا نخواهد بود».

2- «براى اينكه بتوان از حركات و حوادث گوناگون استفاده معينى كرد لازم است آنها را به كمك «قصد و اراده» و به ضميمه «فهم و شعور» در مجراى مخصوصى به سوى هدف حساب شده اى سير داد».

روى همين اصل اگر يك روز اين «انسان طبيعى» را كه در جزيره دوردستى سكونت داده ايم، در موقعى كه خواب است به جزيره ديگرى كه از هر جهت با جزيره اوّل شباهت دارد جز اينكه در وسط آن يك دستگاه عمارت ساده و چند خيابان و باغچه مشجّر و گلكارى شده، وجود دارد، انتقال دهيم، به محض اينكه چشم باز كند و نظرى به وضع جديد بيندازد فوراً به وجود يك عامل «عقل و شعور» پى مى برد كه اين طرح زيبا و ظريف را به خاطر زيبايى و يا منافع ديگر آن ريخته است و هرگز به فكر او نمى گذرد كه مهندس اين ساختمان «تصادف و سازنده اش «اتفاق و باغبان و گلكارش «پيش آمدهاى ناگهانى بوده است!

روشن است هر اندازه اين شخص به رموز معمارى و باغبانى آشناتر شود بوجود آن نيروى عقل و شعورى كه در اين ساختمان مؤثر بوده است بيشتر ايمان پيدا مى كند و به عبارت ساده تر:

«ميزان ايمان او همان ميزان علم و دانش اوست». باز مثال ديگرى عرض كنم، ببخشيد سرتان را درد مى آورم.

- خير. خير ... اختيار داريد، بفرماييد استفاده مى كنم.

محمود- بسيار خوب، دو نفر را در نظر بگيريد كه هر يك تيشه و قطعه چوبى بدست گرفته مشغول تراشيدن آن هستند. البتّه شما در دل آنها نيستيد كه از منظورشان اطلاع پيدا كنيد ولى اگر فرضاً يكى از آن دو، در واقع داراى هدف معينى باشد و آن ديگر اصلًا هدف نداشته باشد، شما به خوبى مى توانيد از طرز كار و كيفيت حركات دست هاى آنها اين حقيقت را درك كنيد، زيرا شخص اوّلى كه داراى هدف معلومى ا ست تيشه را منظم بر بالا و پايين چوب مى كوبد و هر تيشه اى كه مى زند اثر و فايده اى دارد، و پس از آن كه كارش تمام شد و قطعه چوب را مثلًا به صورت يك قاب زيبا درآورد هر كس آن را ببيند فوراً مى فهمد كه سازنده آن، بى هدف نبوده و از اوّل فكرش ساختن قاب عكس بوده و عضلاتش را نيز در همين راه به جنبش درآورده است و چنان نيست كه پيدايش قاب عكس تصادفاً در اثر ضربات غير منظم و تفريحى و خالى از قصد و هدف بوده باشد.

تصور مى كنم اين حقيقت روشن تر از آن است كه نيازمند به طول و تفصيل بيشترى باشد، منظور اين است كه مجموع تجربيات ساده روزانه يك قاعده كلى بدست ما مى دهد كه از همان روزهاى نخست زندگانى بشر، مورد استفاده او بوده است و آن اينكه:

«تصادف و اتفاق نمى تواند از عهده تعليل و تفسير سازمان هاى منظم و دستگاه هاى دقيق و موزون بر آيد،

ص: 100

حكومت قوانين كلى و منظم بر يك دستگاه و مرتب شدن نتايج اساسى بر آن، روشن ترين دليل بر وجود يك منبع شعور و قدرت است كه آن را طبق نقشه معين بسوى هدف معلومى رهبرى مى كند».

اكنون كه فكر ما از اين موضوع راحت شد بايد به اين قسمت بپردازيم كه وضع «تفكّر اوّليه بشر درباره طبيعت» چگونه بوده و نقشه آن در نظرش به چه صورت بوده است؟

البتّه تاريخ نمى تواند در اين قسمت به ما كمك كند زيرا ما مى خواهيم در نقطه اى سير كنيم كه مشعل تاريخ آنجا را روشن نساخته همان نقطه اى كه در آنجا اسمى از تاريخ نيست.

ولى با روشنايى فكر و مطالعه مى توانيم از اين پيچ و خم عبور كنيم، بالاخره پس از مطالعه و بررسى به اين نتيجه مى رسيم كه اوّلين موضوعى كه فكر بشر را به خود مشغول ساخت و او را وادار به تفكّر و انديشه كرد همان رفت و آمد منظم شب و روز، حركات مرتب ماه و خورشيد به دور زمين (به عقيده انسان آن روز) تغييرات منظم فصول و تكرار آن ها، جزر و مد درياها و بالاخره سير تدريجى نباتات، شكوفه زدن، گل و ميوه دادن، پژمرده شدن، خشكيدن، هر كدام در فصل مخصوص و موقع معين و همچنين تغييرات منظم بسيار از حشرات و حيوانات همزمان با اين جريان منظم، بوده است.

شكى نيست كه انسان در روز اوّل از علل اين حوادث و چگونگى ارتباط آنها به يكديگر بى خبر بوده است، زيرا در اين قسمت علم و دانشى نداشت، ولى درك اصل موضوع يعنى وجود يك نظم صحيح در دستگاه طبيعت كه يك حقيقت محسوس و ملموسى براى او بود نيازمند به چيز ديگرى غير همين مشاهدات روزانه نبود.

وقتى انسان اين جريان منظم و منافعى كه از آن عايد او مى شد با قانون ساده گذشته، تطبيق مى كرد؛ فوراً به اين نتيجه مى رسيد كه: اين جريان تصادفى و اتفاقى نيست زيرا هيچ شباهتى به امور تصافدى ندارد، اين حركات مانند حركات اشخاص بى هدف نيست، زيرا هيچ حد مشتركى با آنها ندارد، پس يقيناً در پشت اين دستگاه يك مركز قدرت و شعورى است كه اين دستگاه با عظمت را با اين وضع اداره مى كند.

و همان طور كه سابقاً گفتيم هر اندازه اطلاعات بشر نسبت به نواميس و ساختمان قسمت هاى مختلفه جهان پهناور بيشتر مى شد موضوع توحيد و خداشناسى براى او روشن تر مى گرديد، زيرا هر قدمى كه فراتر مى نهاد آثار و علايم بيشترى از عقل و قدرت نيروى لايزال مبدأ جهان هستى را، در جبين موجودات مشاهده مى كرد، و هر ورقى كه از كتاب قطور تكوين مى زد خطوط و نقش هاى برجسته ترى در برابر چشم او خودنمايى مى نمود.

در اين سير تكاملى، انسان را مى توان به مسافرى تشبيه كرد كه از وسط بيابانى به قصد پيدا كردن شهر و آبادى در حركت است، هر قدر جلوتر مى رود علائم و آثار زيادترى از مقصود براى او نمايان مى شود، و هر لحظه ايمان و عقيده او نسبت به رسيدن به مقصد بيشتر مى گردد نخستين بار خطوط ارتباط تلفنى و تلگرافى را مى بيند كه از اطراف به طرف نقطه معينى سرازير مى شوند، وضع جاده ها كم كم عوض شده مزارع و باغستان ها و عمارتهاى مختصر و مجزاى از يكديگر نظر او را به خود جلب مى كنند، كم كم يك

ص: 101

قسمت برجسته مانند قطعه پارچه اى كه نقش هاى درهم و مختلفى داشته باشد از دور ظاهر مى شود كه در ميان آن برج هاى بلند و لوله هاى طويل كارخانه ها به صورت ميله هاى نازكى خودنمايى مى كند، بالاخره چيزى نمى گذرد كه قسمت هاى مختلف شهر بطور مشخصى ظاهر مى گردد ... حال قافله بشريت در جاده توحيد و خداپرستى درست همين حال است!

در اين موقع محمود دست دراز كرد و از درخت كوچك و زيبايى كه در مقابل او بود يك شاخه كوچك كه چند غنچه نيم شكفته قسمت بالاى آن را زينت مى داد چيده و به آن اشاره كرد و گفت:

ساليان درازى از عمر بشر گذشت در حالى كه از دستگاه عجيب درونى و دقتى كه در ساختمان اين شاخه كوچك به كار برده شده است بى خبر بود و به همين جهت نمى توانست بوسيله همين موجود بظاهر ناچيز استدلال بر وجود آفريدگار جهان كند از آن رو مجبور بود از مجموع دستگاه خلقت پى به آن حقيقت بزرگ ببرد اما امروز پيشرفت علوم اين زحمت را از دوش ما برداشته است و ترقى علم «فيزيولوژى نباتى به ما اجازه مى دهد كه به آسانى از همين شاخه كوچك بهترين درس توحيد را فرا گيريم، در حقيقت امروز گفتار شاعر بزرگ «شيخ مصلح الدين سعدى بدون كوچك ترين مبالغه شاعرانه اى جامه عمل به خود پوشيده آنجا كه مى گويد:

برگ درختان سبز در نظر هوشيارهر ورقش دفترى است معرفت كردگار

الآن به شما ثابت مى كنم كه چگونه مى توان از ساختمان دقيق همين شاخ و برگ ساده، كتاب نسبتاً بزرگى از درس هاى توحيد و خداشناسى تهيه كرد. فعلًا فهرست اين كتاب را در دسترس شما مى گذارم و اميدوارم بتوانم در وقت وسيع ترى به قدر اطلاعات خود، شرح مبسوطى در اين باره عرض كنم:

***

ص: 102

شگفتى هاى جهان گياهان

اشاره

اصولًا هر گياهى از اجزاى بسيار ريز ذره بينى تشكيل شده كه آنها را «ياخته يا «سلول» نباتى مى نامند.

اين «سلول ها» گاهى بصورت بيضى، يا كروى، و زمانى بصورت شش ضلعى، بعضى دوكى شكل و بعضى استوانه اى هستند، و در هر حال سه قسمت برجسته زير در همه آنها مشاهده مى شود، كه ساختمان هر يك از ديگرى دقيق تر و حيرت انگيز است!

1- پرتوپلاسم، يعنى همان ماده زنده و ذى حياتى كه هنوز اسرار درون آن از چشم علوم امروز پوشيده و پنهان است و معلوم نيست در تحت چه قوانينى انجام وظيفه مى كند، همين قدر معلوم است كه «پرتوپلاسم» از عناصر مختلفى از قبيل كربن، ئيدروژن، ازت، اكسيژن، فسفر، گوگرد، و بالاخره آهن و سديم و غيره تشكيل شده و قسمت عمده آن را آب فرا گرفته است.

2- هسته مركزى- كه خود داراى قسمت هاى مختلف و مواد گوناگون است مخصوصاً رشته هاى زيادى در درون آن يافت مى شود كه در ميان آن دانه هاى «كروموزم» قرار دارد، اين دانه ها موقعيت مهمى در ساختمان هسته دارند.

3- غشا- يا پوسته رويين كه آن نيز به نوبه خود داراى دو قسمت دقيق است: نخست قسمت بيرونى كه «سلولزى» و درخشنده و سخت مى باشد و داراى مجارى بسيارريزى است كه آب و ساير مواد لازم به درون آن نفوذ مى كند، و ديگر قسمت درونى است كه در عين ظرافت در حفظ سلول نقش مهمى دارد.

ساختمان برگ ها- شكل ظاهرى برگ ها بسيار مختلف و تناسب كاملى با وضع درخت از لحاظ ساختمان و چگونگى منطقه روييدن گياه دارد، برگ هاى نباتات كوهستانى و بيابانى كه از آب بهره كافى ندارند معمولًا ضخيم و كلفت و پوشيده از كركهاست كه از تبخير آب هاى درونى آنها، جلوگيرى مى كند، ولى درختانى كه در كنار رودخانه ها مى رويند داراى برگ هاى پهن و نازك هستند كه تبخير آب به آسانى از آنها صورت مى گيرد، برگ هاى زيرزمينى و برگ هاى شناور در روى آب و برگ هاى شناور درون آب هر يك داراى شكل جالبى كاملًا متناسب با محيط زندگانى خود مى باشد.

اگر برگى را از عرض برش داده و مقطع آن را زير ميكروسكب قرار دهيم هفت قسمت دقيق و ممتاز زير را در آن مشاهده خواهيم كرد:

1- پوست رويين كه معمولًا سخت و غير قابل نفوذ و در واقع حافظ و نگهبان طبقات زيرين است اين طبقه فاقد «كلروفيل (ماده سبز گياهى) مى باشد.

2- طبقه بافت ها و عضلات كلروفيل دار، كه از سلول هاى دراز منشورى شكل تشكيل شده و دانه هاى «كلروفيل» (سبزينه) در تمام قسمت هاى آن ديده مى شود، وظيفه اين دانه ها اين است كه در مقابل نور

ص: 103

خورشيد (گاز كربنيك) هوا را جذب كرده و آن را به اكسيژن و كربن تجزيه كنند، سپس كربن را در خود حفظ كرده و اكسيژن را به خارج بفرستند. البتّه اين عمل (عمل كربن گيرى) در رشد و نمو نباتات از يك طرف، و در تصفيه هواى محيط ما از طرف ديگر، فوق العاده مؤثر است.

3- آوندهاى چوبى- يعنى همان لوله هاى مخصوصى كه شيره خام گياهى در آن جريان پيدا مى كند.

4- آوندهاى آبكش- كه شيره پرورده و بارآمده گياهى از آن عبور كرده و به مصرف تغذيه سلول ها مى رسد، شيره خام در اثر فعاليت ماده «كلروفيل» به شيره پرورده تبديل مى شود و براى تغذيه سلول ها آماده مى گردد.

5- طبقه تحتانى- كلروفيل دار كه در قسمت زيرين قرار دارد و مواد كلروفيلى آن نسبت به طبقه فوقانى كمتر است و به همين جهت رنگ پشت برگ ها معمولًا با رنگ روى آنها تفاوت دارد، وظيفه اين طبقه نيز با طبقه فوقانى مشابهت دارد.

6- طبقه پوسته زيرين برگ كه ساختمان آن شبيه به پوسته رويين است.

7- روزنه هاى كوچك كه در پوسته زيرين ديده مى شود و عمل آنها تعرق و بيرون دادن آب هاى زائد موجود در برگ است.

يكى از كارهاى شگفت آور برگ عمل «تنفس» است. يعنى آنها نيز مانند انسان و حيوانات «اكسيژن» هوا را جذب كرده و «گاز كربنيك» را پس مى دهند.

اين عمل را نبايد با عمل «كربن گيرى» اشتباه كرد و البتّه همان طور كه حيوانات آبى از اكسيژن محلول در آب استفاده مى كنند نباتات آبى نيز اكسيژن لازم را از آب مى گيرند.

شدت وضعف تنفس گياهان مربوط به شدت و ضعف نور و حرارت هواى مجاور، مقدار رطوبت هوا، و نوع گياه است. اين موضوع به وسيله تجربيات متعددى كه از طرف دانشمندان فيزيولوژى گياهى به عمل آمده به ثبوت رسيده است.

ساختمان گلها- ساختمان گلها از ساختمان برگها دقيق تر و داراى نقاط حيرت انگيزترى است.

گلها معمولًا از چهار قسمت عمده كه هر يك وظيفه مخصوصى دارد، تشكيل مى شود.

1- «كاسه گل» كه از برگ هاى سبزى تشكيل شده و وظيفه آن پوشانيدن سطح غنچه ها و پس از آن حفظ گل برگ ها و جام گل است.

2- «جام گل» يعنى همان برگ هاى اصلى گل كه غالباً به رنگ هاى گوناگون و تعداد و طرز قرارگرفتن آنها در گل ها مختلف مى باشد، دقت و لطافت و رنگ آميزى هاى عجيب و حيرت آورى كه در طرح و ساختمان گلبرگ ها بكار رفته هر بيننده اى را بى اختيار وادار به تحسين مى كند.

3- «نافه گل» اگر در ميان گل ها دقت كرده باشيد ميله ها و پرچم هاى ظريفى در وسط آن ديده مى شود كه آنها را «نافه مى نامند و تعداد آنها در گل ها مختلف است و در عين حال حساب مخصوصى دارد!

در بالاى اين ميله ها برآمدگى كوچك و زردرنگى كه آن را «بساك مى گويند در ميان بساك كيسه بسيار

ص: 104

كوچكى است كه چهار حفره دارد و در ميان آنها دانه هاى «گرده قرار گرفته است.

دانه هاى گرده، دانه هاى بسيار ريز ميكروسكبى هستند كه در عمل، شباهت تامى با نطفه حيوانات نر دارند، زيرا پس از برقرارى عمل «لقاح» بين آن و قسمت هاى ماده، تخم گل درست مى شود، دانه هاى گرده با آن كوچكى به نوبه خود داراى ساختمان تو برتو و نازك كارى هاى شگفت آورى مى باشند، در ميان آنها مقدار زيادى مواد «پرتوپلاسمى» و مواد چربى، قندى، نشاسته اى و ازتى مى باشد و در وسط آنها دو هسته كه يكى كوچك تر و ديگرى بزرگ تر است وجود دارد، بزرگتر را هسته «روينده و كوچكتر را هسته «زاينده مى نامند كه وظيفه مهم اين دو را بزودى خواهيد دانست.

4- «مادگى»- مادگى همان قسمتى است كه روى محور گل قرار گرفته و در ناحيه فوقانى آن برآمدگى مخصوصى بنام «كلاله است و سطح آن را ماده لزج و چسبناكى پوشانيده، كار اين ماده چسبنده نگاهدارى و جذب دانه هاى نر و كمك به روياندن آنهاست.

در پايين مادگى كه متصل به قسمت تحتانى گل است ناحيه برجسته اى وجود دارد كه آن را «تخمدان مى گويند و در ميان آن تخمك هاى كوچكى يافت مى شود كه با دنباله مخصوصى به ديواره تخمدان اتصال دارند و به وسيله آن آب و مواد لازمه را جذب مى كنند، تخمك ها نيز به سهم خود ساختمان قابل ملاحظه اى دارند.

عمل تخم گيرى و زفاف! پس از آنكه كيسه هاى گرده (بساك) از هم پاره شد و گرده ها روى كلاله ماده قرار گرفتند فوراً شروع به نمو مى كنند.

در اينجا بايد متذكر شد كه براى رسيدن دانه هاى گرده به كلاله ماده وسايل مختلفى وجود دارد كه از مشاهده آن تعجب عميقى به مطالعه كنندگان جهان خلقت دست مى دهد، از جمله اينكه حشرات گوناگونى اين وظيفه حياتى را بدون آنكه توجه به كار خود داشته باشند انجام مى دهند، يعنى در اثر رنگ و بوى مطبوع و ماده قندى مخصوصى كه در بن گلها جاى دارد به طرف آنها حركت كرده و روى آنها نشسته و دانه هاى گرده را با پاهاى پشم آلود خود از اين نقطه به آن نقطه حمل مى كنند، اين عمل مخصوصاً در گلهايى كه ميله هاى نر و ماده آنها از هم جداست و روى دو پايه قرار دارد بسيار شايان اهميّت است.

همان طور كه گفتيم وقتى دانه هاى گرده روى كلاله قرار گرفت شروع به رشد و نمو مى كند، هسته بزرگ تر كه همان هسته روينده است همراه آن نمو كرده و به طرف تخمدان سرازير مى شود، و در نزديكى آن بكلى از بين مى رود، ولى هسته كوچك تر كه زاينده است از ميان اين لوله باريك عبور كرده، وارد تخمدان مى شود و با تخمك ها تركيب شده، عمل لقاح و زفاف در آن محيط مخفى و تاريك! صورت مى گيرد، نطفه گل بسته و تخم اصلى بوجود مى آيد ...

اكنون وجدان شما را به داورى مى طلبم آيا ساختمان اين گل و برگ بلكه يك سلول ذرّه بينى آن به مراتب دقيق تر از يك قاب عكس يا يك ساعت ديوارى كه از ديدنش فوراً متوجه سازنده با عقل و شعور آن مى شويم نيست؟! آيا هيچ عاقلى مى تواند اين طبقات مختلف و وظايف عجيب هر يك را معلول تصادفات

ص: 105

بداند؟!

فرض كنيد در عالم جز اين شاخه كوچك هيچ چيز نباشد يا هر چه هست به نظر ما نامرتب و غير موزون بوده باشد آيا تنها ساختمان شگرف اين شاخه كوچك براى پى بردن به يك منبع شعور و قدرتى فوق العاده در ماوراء جهان ماده كافى نيست؟!

***

... اسرار و عجايبى كه در عالم نباتات نهفته است بيش از آن است كه انسان بتواند در يك عمر طولانى آنها را مطالعه كند، هم امروز دانشمندانى هستند كه قسمت زيادى از عمر گرانبهاى خود را در يك قسمت از آن مصرف كرده و اطلاعات پر قيمت و قابل توجهى براى عالم بشريت به ارمغان آورده اند، براى نمونه به چند نكته ديگر اشاره مى كنم:

1- هنرنمايى ريشه ها- آب و ساير مواد لازمه كه به توسط تارهاى مويين كه در ريشه درختان قرار دارد، جذب مى شوند، و على رغم نيروى جاذبه زمين كه آنها را به سوى مركز خود مى كشد، از ريشه ها و ساقه ها بالا رفته به ارتفاع هاى سى و چهل متر مى رسد!، اين موضوع مدت هاست كه افكار دانشمندان را به خود متوجه ساخته كه در اثر چه عاملى اين عمل انجام پيدا مى كند؟ گفتگو در اطراف آن بسيار شده و نظريات مختلفى از جمله قانون «اسمز» اظهار داشته اند.

2- پيوند شاخه ها، نيز يكى از موضوعات اسرارآميز عالم نباتات است زيرا بوسيله آن مى توان درختى بار آورد كه با داشتن يك ريشه و يك ساقه و استفاده كردن از يك نوع آب و غذا دو نوع ميوه مختلف كه در آثار و خواص با هم متفاوتند، داشته باشد، مثلًا مى توان گيلاس را با آلبالو، و سيب و گلابى، و هلو و زردآلو را هر كدام با ديگرى پيوند زد!

اين عمل ثابت مى كند كه دستگاه لابراتوار عجيبى كه در شاخه هاى كوچك درختان نهفته شده، به خوبى مى تواند مواد ساده جذب شده گياهى را بهر صورت و شكلى بيرون آورد و از يك ماده تركيبات شيميايى گوناگونى تهيه كند، اين لابراتوار راستى لابراتوار عجيبى است.

3- تكميل نواقص، نيز يكى ديگر از خواص گياهان است. در بسيارى از درختان اگر شاخه اى را جدا كرده در زمين فرو ببرند چيزى نمى گذرد كه نواقص خود را تكميل كرده و به صورت يك درخت كامل با ريشه هاى قوى، بيرون مى آيد، اين هم ناگفته نماند كه ريشه هاى درختان با آن كه چندان نيرومند به نظر نمى رسند داراى قدرت فوق العاده اى هستند كه با هر گونه مانعى كه بر سر راه آنها پيدا شود مبارزه مى كنند، اگر بتوانند غائله را با ملايمت برطرف كرده و با كج كردن راه خود از كنار مانع عبور مى كنند، ولى اگر كار به مبارزه كشيد چنان شدت عمل به خرج مى دهند كه عمارت هاى محكم را ويران و سنگ هاى بزرگ را به فشار از جاى بر مى كنند و به راه خود ادامه مى دهند!

4- گياهان حساس، اگر تعجب نكنيد شاخه هاى بعضى از گياهان داراى حسّند و مانند حيوانات حركات خارجى را احساس مى نمايند بطورى كه اگر دست را نزديك آنها ببرند فوراً خود را جمع مى كنند.

ص: 106

5- درختان گوشتخوار، عجيب تر از اين درخت هاى گوشتخوار است كه در بعضى نواحى آفريقا يافت مى شوند. شاخه هاى اين درختان حكم دام صيادان را دارد كه به كمك آن شكارهاى نسبتاً بزرگى را صيد مى كند.

طريقه صيد كردن اين درختان چنين است كه اگر انسان يا حيوانى نزديك آنها شود دفعتاً شاخه هاى نيرومند خود را بر او ريخته و او را محكم در ميان خود نگاه مى دارند، در اين موقع ديگر دست و پا كردن صيد فايده اى ندارد و هر لحظه با فشار تازه اى مواجه مى شود. بالاخره چيزى نمى گذرد كه شيره زننده مخصوصى از آنها تراوش كرده و روى بدن حيوان صيد شده مى ريزد و آن را حل و قابل جذب كرده آن گاه از آن تغذيه مى كند و آن را جزء بدن خويش مى سازد!

درختان آدمخوار آفريقا يكى از موجودات مخوف جنگل هاى آنجا به شمار مى رود البتّه سياه پوستان بومى چون از مشخصات آنها اطلاع كاملى دارند كمتر بدام آنها گرفتار مى شوند ولى سياحان بى خبر به اندك مسامحه اى غافلگير شده و دچار مخاطرات شديدى مى گردند.

6- شاخه هاى پيچنده، نيز نمونه جالبى از فداكارى، و حمايت و دستگيرى از ضعفا را در عالم گياهان نشان مى دهد، به اين ترتيب كه پاره اى از گياهانى كه ساقه نازك آنها قدرت تحمل سنگينى قامت طولانى و پربرگشان را ندارد، به تنه درختان قوى تر چسبيده و به كمك آنها به صورت مارپيچ نمو مى كنند (مانند نيلوفر) و بعضى ديگر در اثر نداشتن ماده كلروفيل و يا ناتوانى ريشه ها نسبت به احتياجات آبى و غذايى آنها، به كمك نباتات ديگر ادامه حيات مى دهند مانند «عشقه كه ساقه آن به درخت هاى قوى مى پيچد و به وسيله ريشه هاى مخصوصى كه مانند خرطوم پشه ها به ميان درخت فرو مى برد، مواد غذايى را كه در ميان آوندها روان است؛ مكيده و از آن استفاده مى كند.

7- همزيستى و رفاقت در عالم گياهان، نيز يكى ديگر از موضوعات جالب توجه است، منظور از همزيستى اين است كه دو موجود زنده كه هر كدام داراى نواقصى هستند و در اثر آن نمى توانند بطور كامل به زندگى خود ادامه دهند، با يكديگر متحد شده و هر يك احتياجات ديگرى را مرتفع ساخته و به كمك هم بر مشكلات زندگى فائق شوند.

نمونه روشن اين موضوع در عالم گياهان همزيستى «قارچ ها و جلبك ها» است، «قارچ ها» در اثر نداشتن ماده «كلروفيل» (سبزينه) نمى توانند عمل كربن گيرى را انجام دهند و چون اين عمل براى ساختن نشاسته و قند لازم را بوسيله آن تأمين كنند، از طرفى ديگر «جلبك ها» اگر چه ماده كلروفيل را به حد كافى در بر دارند اما در اثر نداشتن ريشه نمى توانند مواد معدنى و آب را از زمين جذب كنند ناچار بايد روابط دوستانه با يك گياه ريشه دارى مانند قارچ ها كه به خوبى مى تواند آب و مواد معدنى را از زمين جذب نمايد برقرار سازد، و نواقص خود را در اين قسمت به كمك او برطرف سازد.

اين احتياج طرفينى دست دوستى و محبّت «جلبك و قارچ» را به هم داده و رشته رفاقت هميشگى را ميان آن دو، برقرار ساخته است. لذا در كنار جوى ها و سواحل درياها ملاحظه مى كنيد كه قارچ ها در دامان

ص: 107

جلبك ها با خيال راحت! روزگار مى گذرانند.

اين درس حياتى را چه كسى به آنها آموخته؟ و كدام مبدأ آنها را به يكديگر معرفى كرده است؟!

ماترياليست ها با حال بهت و تحير مى گويند: تصادف كور و كر!

ولى «متافيزيسين ها» در حالى كه بر گفتار آنها لبخند مى زنند، مى گويند آن منبع قدرت و شعورى كه كليه شئون جهان هستى را اداره مى كند و روابط بى شمارى بين آن ها برقرار ساخته است.

8- پس انداز در عالم گياهان- همه مى دانيم قسمتى از احتياجات غذايى ما به وسيله نباتات تأمين مى شود اما مى دانيد آن از كجاست؟ ... از صندوق پس انداز آنها!!

زيرا سلول هاى نباتى پس از رفع احتياجات خود از كار نمى ايستند و مثل اينكه مأموريتى داشته باشند با پشتكار عجيب و فعاليت خستگى ناپذيرى به تهيه و اندوختن مواد غذايى از همان نوع غذاهاى خود مى پردازند.

نشاسته قلمبه شده اى كه نامش «سيب زمينى» است و همچنين مواد قندى كه در ساقه هاى «نيشكر» و مواد چربى كه در دانه هاى «كرچك» ملاحظه مى فرماييد همگى ذخاير و اندوخته هاى غذايى عالم گياهان است كه به پيشگاه عالم انسانيّت تقديم مى دارند!

9- ساختمان دقيق و پيچيده ميوه ها، نيز داستان مفصلى دارد كه شرح هر يك از آنها وقت وسيع ترى لازم دارد، براى نمونه كافى است كمى در ساختمان يكى از آنها مثلًا «انار» دقت كنيم:

نخستين چيزى از انار كه توجه ما را به خود جلب مى كند پوست رنگين آن است، اين پوست از دو قسمت مختلف ساخته شده يكى قسمت سخت و شفاف بيرونى كه وظيفه آن از يك طرف حفظ رطوبات داخلى انار و منع از تبخيرات آن، و از طرف ديگر جلوگيرى از تصرف هوا و وارد شدن ميكروب هاى فاسد كننده است، البتّه رنگ آن نيز در جذب نور، و طعم مخصوص آن در دفع آفات و حيوانات موذى كاملًا مؤثر است.

دوم قسمت درونى كه نرم وصيقلى است و حكم بسترى براى حفظ دانه هاى لطيف انار دارد.

روى سطح درونى پوسته برآمدگى هاى منظمى ديده مى شود كه پايه دانه ها وغذا دهنده آنهاست، دانه هاى انار با صفوف منظمى اطراف آن را احاطه كرده، و با رشته باريكى از پايين به آن مربوط شده و مواد غذايى لازم را به وسيله آن دريافت مى كند.

در ميان هر صف دانه كه به يكى از اين برآمدگى ها متصل مى شود و صف ديگر پرده هايى كشيده شده كه مانع از تماس و تصادم دانه ها با يكديگر است، و مانند پوشال هايى كه ميان ظروف شكستنى در صندوق ها مى ريزند آنها را از شكستن نگاه دارى مى كند، دانه ها نيز به نوبه خود داراى قسمت هاى مختلفى هستند يكى پوسته سخت شفاف بيرونى كه در عمل با پوسته بيرونى انار شركت دارد و در زير آن لوله هاى كوچك ظريف سربسته اى در حول محور مخصوصى بنام هسته مشاهده مى شود كه هر كدام حكم شيشه كوچكى را دارد كه محتوى آب مخصوص انار است، اين لوله ها از طرف پايين به هسته مربوط شده و از مواد غذايى

ص: 108

كه وارد هسته مى شود استفاده مى كنند.

اين طرز ساختمان، علاوه بر اينكه طرز تغذيه كليه سلول هاى انار را منظم و آسان مى كند از لحاظ حفظ و نگهدارى آن بسيار شايان اهميّت است، زيرا اگر فرضاً محوطه داخل انار مملو از آن مايع مخصوص بود، با كوچك ترين فشار پاره و ضايع مى شد، به علاوه طرز استفاده از آن نيز خالى از دشوارى نبود، از همه گذشته در مدت كوتاهى فاسد و گنديده مى گرديد.

حالا وجدانتان را قاضى قرار دهيد، آيا مى توان اين ساختمان ماهرانه را معلول اتفاق و تصادف دانست؟ آيا اين مهندسى عجيب از يك منبع عقل و قدرت حكايت نمى كند؟ گيرم ما پاى روى وجدان بگذاريم و آن را به تصادف نسبت دهيم آيا افراد با وجدان بر گفتار ما نمى خندند؟!

***

يك اشتباه بزرگ

اشتباه بزرگى كه مادى ها بخصوص «ماركسيست ها» مرتكب شده اند اين است كه آنها تصور مى كنند متافيزيسين ها (عقيده مندان به جهان ماوراى طبيعت) اصولًا علل مادى را منكرند و يا هر چيز را كه علل طبيعى آن بر آنها مخفى باشد معلول علل غير مادى مى دانند لذا با پيشرفت علوم طبيعى و كشف رازهاى عالم ماده، عقيده آنها نسبت به مبدأ، دچار تزلزل خواهد شد.

ولى آنهايى كه با عقايد و افكار فلاسفه الهى سر و كار دارند بر اين تصور باطل لبخند مى زنند، زيرا وجود علل مادى نه تنها مورد انكار خداپرستان جهان نيست، بلكه شالوده و اساس عقايد آنها را تشكيل مى دهد، زيرا همان طور كه ديديم آنها به وسيله همين نظم مخصوص و روابط موجود در ميان علل مادى، و قوانين ثابتى كه در ميان آنها حكمفرماست، وجود آفريدگار جهان را اثبات مى كنند.

و على رغم خيالات و تبليغات سوء مادى ها هر چه علوم طبيعى ترقى كند و دقايق عالم ماده يكى پس از ديگرى كشف شود استحكام اين بناى روحانى بيشتر مى گردد و هر روز صفوف تازه اى بر صفوف خداپرستان جهان افزوده مى شود، و عقيده به عالم ماوراى طبيعت مورد استقبال بيشترى از طرف دانشمندان و علماى طبيعى قرار مى گيرد!

اين آقايان گمان مى كنند با اين تهمت ها مى توانند بر شكست واقعى خود سرپوش نهند، و با اينگونه صحنه سازى ها و خداپرستى را از علوم جدا كرده و نقطه مقابل آن جلوه دهند و جوانان ساده لوح را بسوى خود بكشانند.

هر وقت هم مى بينند كار دارد به رسوايى مى كشد كارهاى ابلهانه يك مشت روحانى نمايان خرافى و پيروان دروغى مسيح را عنوان كرده و جنايات و رفتار جاهلانه و غير خدا پسندانه اى كه آنها در قرون وسطى مرتكب شدند از قبيل تشكيل «محكمه تفتيش عقايد» و مبارزه با هرگونه ترقى علمى، به رخ ما مى كشند، غافل از اينكه كارهاى اين جمعيّت خرافى را به حساب مذهب و خداگذاردن به همان اندازه غلط است كه

ص: 109

كسى بخواهد انكار علل مادى را وسيله اثبات پروردگار جهان قرار دهد!

همان طور كه سابقاً عرض كردم با كشف اسرار عالم ماده به آسانى مى توانيم دلايل توحيد را از هر گوشه و كنار جمع آورى كنيم ولى چيزى را كه لازم به تذكر مى دانم اين است كه به فرض اينكه ما بتوانيم با زحمت زياد بعضى از اين موارد را به تصادف نسبت دهيم ولى با ضميمه كردن موارد مختلف به يكديگر جاى هيچ گونه احتمال تصادف و اتفاق باقى نمى ماند، با جرأت مى توان گفت مسأله وجود عالم ماوراى ماده به اندازه اى روشن مى شود كه با محسوسات برابرى خواهد كرد.

اين مطلب را با يك فرمول رياضى غير قابل انكار مى توان مدلل ساخت.

عموى محمود مثل اين كه حرف توهين آميزى شنيده باشد يك دفعه با عصبانيت از جا برخاست گفت ببخشيد ... خواهش مى كنم شرح اين قسمت را به وقت ديگرى موكول كنيد، من حوصله شنيدن اين فرمول و مورمول ها را ندارم، شما كه مى دانيد اطلاعات رياضى من خيلى ناقص است و اگر سابقاً هم چيزى مى دانستم الان فراموش كرده ام حقيقت اين است كه از شنيدن حرف هايى كه معناى آن را نمى فهمم اذيّت مى شوم!

صداى خنده محمود بلند شد و گفت: حاج آقا! ... چرا به اين زودى عصبانى مى شويد. من قول مى دهم مقصودم را طورى ادا كنم كه محتاج هيچ گونه اطلاعات رياضى نباشد شما مثل اين كه از لفظ فرمول بدتان مى آيد! از اين روحيه شما تعجب مى كنم، زيرا امروز افرادى كه مى خواهند خودشان را به روشنفكرى بزنند همين كه به كتابى برخورد كنند كه چهار تا لفظ قلمبه خارجى و چند تا فرمول گنگ و اصطلاح پيچيده علمى در آن بكار رفته باشد، دو دستى به آن چسبيده و تمام مندرجات آن را به عنوان اين كه علمى و منطقى است نفهميده تصديق مى كنند!

كسانى كه همواره از نقاط ضعف افراد جامعه حداكثر استفاده را مى كنند، به خوبى بوجود اين «بيمارى» پى برده اند و كتاب ها و نشريات خود را از الفاظ لاتينى و قطار كردن فرمول هاى سر و دست و پا شكسته پر كرده و به اين وضع به خورد بعضى جوانان ساده لوح مى دهند.

يك نفر جوان مادى به ندرت حاضر مى شود به جاى لفظ ماترياليسم كلمه (ماديگرى) را بكار برد بلكه اصرار دارد لفظ لاتينى ماترياليسم را هم در پاورقى درج كند، با اينكه خودش مى داند كه نوشته او فارسى است و براى فارسى زبان ها مى نويسد و كلمه فارسى «ماديگرى» هم با «ماترياليسم» تفاوتى ندارد، اصطلاح نوظهورى هم نيست بلكه از قديم رايج و متداول بوده است.

اين بيمارى روحى بعضى جوانان ما، نه فقط در قسمت تقليد از اصطلاحات خارجى است، بلكه در غالب شئون زندگى آنها حكم فرماست، مثلًا خيلى از افراد حاضر نيستند پارچه ها و مصنوعات خارجى را با بهترين مصنوعات وطن عوض كنند، ولى باور كنيد من به عكس خيلى دوست دارم در تمام گفته ها و نوشته هاى خود اصطلاحات معمولى خودمانى بكار برم. آخر ما فارسى زبانيم، فارسى مى نويسيم ولى چكنم بسيارى از اوقات ناچار مى شوم برخلاف اين ميل باطنى رفتار كنم زيرا مى بينم طرف صحبت من

ص: 110

كسانى هستند كه مستقيماً با نوشته هاى افراطيون سر و كار دارند و يا ممكن است پيدا كنند لذا براى اينكه بخوبى بتوانند قيافه واقعى افكار آنان را از پشت پرده هاى الفاظ فريبنده خودشان، مشاهده كنند عين الفاظ اصطلاحى آنها را با ترجمه تكرار مى كنم ...

بهر حال از اصل مقصد دور نشويم ... عرض كردم از ضميمه كردن نمونه هاى مختلف دستگاه آفرينش به يكديگر، احتمال هر گونه «تصادف و اتفاق» به كلى از بين خواهد رفت يعنى اگر مثلًا ساختمان ريشه نباتات را با وضع عجيب ساختمان شاخه، برگ ها، و ساختمان گل و ميوه و دانه و و ... را به آن ضميمه كرده مورد توجه قرار دهيم از روى «حساب احتمالات» احتمال تصادف تقريباً مساوى صفر خواهد بود يعنى اين احتمال به صورت يك محال عادى بيرون مى آيد! (دقت كنيد).

حساب احتمالات

اثبات وجود خدا با يك فرمول روشن رياضى

«حساب احتمالات طريقه روشنى براى تميز حوادث تصادفى از غير آن است، و نتيجه آن اطمينان بخش و غير قابل انكار مى باشد.

دقت كنيد: «منظور از اتفاق و تصادف كه در اينجا مكرر به آن اشاره كرده و مى كنيم اين نيست كه چيزى در عالم بدون هيچ علت و سببى حادث شود، بلكه منظور اين است كه وجود يك چيز بدون تفكّر و نقشه قبلى و اعمال قوه شعور صورت پيدا كند و علل آن فقط يك سلسله امور فاقد شعور و اراده و هدف بوده باشند و البتّه فرق ميان اين دو بسيار است» ...

اگر بخواهيم موضوع «حساب احتمالات» را بطور ساده و خالى از هر گونه اصطلاحات علمى بدانيم بايد فرض كنيم:

در يك صندوق بخت آزمايى هزار برگه موجود باشد (البتّه از انتخاب اين مثال معذرت مى طلبم) و آنها را از يك تا هزار، شماره گذارى كرده باشند، در اينجا احتمال بيرون آمدن شماره مخصوصى مانند «1» در دفعه اوّل يك هزارم يعنى يك احتمال از هزار احتمال است و احتمال بيرون آمدن شماره «2» به تنهايى يك هزارم مى باشد ولى احتمال بيرون آمدن «1» و «2» پشت سر هم تقريباً به يك ميليونم مى رسد، همچنين هر يك شماره كه زياد شود، عدد احتمالات تقريباً در هزار ضرب مى شود و به شماره «20» كه برسد تعداد احتمالات به اندازه اى زياد مى شود كه احتمال اصابت در مقابل عدم آن، تقريباً صفر خواهد بود و عملًا صورت محال به خود مى گيرد يعنى هر چه عمل را تكرار كنيم هرگز به آن صورت خاص بيرون نخواهد آمد زيرا اين احتمال در مقابل عددى قرار دارد كه ما فوق تصور ماست و آن عبارت از يك عدد «1» است كه 60 صفر در طرف راست آن باشد!!

مثال روشن ترى كه براى اين موضوع انتخاب كرده اند اين است كه فرض كنيم يك نفر بى سواد يا نابينا پشت يك دستگاه ماشين تايپ نشسته و انگشت هاى خود را روى حروف آن يكى پس از ديگرى فشار

ص: 111

مى دهد البتّه احتمال مى رود در اوّلين مرتبه فشار روى حرف «ب» اوّل (ب) بياورد و پس از آن روى لام وسط (- ل) و بعداً روى «ب» وسط (ب) و بالاخره تصادفاً شعر معروف: حافظ شيرازى بر صفحه كاغذ نقش شود:

بلبلى برگ گلى خوشرنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش ناله هاى زار داشت

ولى ما يقين داريم اين تصادف عادتاً محال است و اگر روزهاى متوالى پشت ماشين بنشينند و هزاران برگ كاغذ را سياه كنند هرگز چنين چيزى پيدا نخواهد شد، زيرا روى «حساب احتمالات» اين احتمال در مقابل يك عدد بسيار بزرگى قرار مى گيرد كه عملًا با صفر تفاوتى ندارد و آن عدد عبارت است از حاصل ضرب حروف ماشين در خودش به اندازه 52 مرتبه كه تعداد حروف اين شعر است، يعنى اگر تعداد حروف ماشين (با ملاحظه حروف متعدد از يك جنس) يكصد حرف باشد عدد مزبور عبارت از يك عدد «1» است كه در طرف راست آن 104 صفر بوده باشد!!(1)

شكى نيست كه اگر در مثال خود، چهار شعر ديگر از اشعار همين غزل به آن اضافه كنيم حساب احتمالات سر به قيامت مى گذارد و احتمال وجود چنين چيزى را هيچ عاقلى نمى تواند قبول كند و اگر از كسى اين عمل (يعنى ماشين كردن اشعار مزبور) را مشاهده كنيم حتماً مى دانيم كه با سواد بوده و از روى قصد و شعور اين عمل را انجام داده است.

اكنون اگر درست دقت كنيم احتمال وجود يك درخت برومند با كليه تشكيلاتش بدون شعور و فكر بر حسب تصادف و اتفاق، درست مانند وجود آن غزل حافظ است از شخص كور و بى سوادى كه در پشت ماشين تحرير نشسته است.

و اگر ساير دقت هايى كه در باقى دستگاه عالم وجود بكار رفته است به آن اضافه كنيم محال بودن وجود اتفاقى آن هزاران هزار مرتبه بيشتر خواهد شد، و همين است كه عرض كردم مطلب به اندازه اى روشن مى شود كه با محسوسات برابرى خواهد كرد ...


1- و اگر بخواهيم اين مطلب را در قالب يك فرمول ساده رياضى بريزيم بايد بگوييم: نظر به اينكه تعداد حروف ماشين تايپ را يكصد حرف فرض كرده ايم بنابراين احتمال اينكه نخستين حرفى كه انگشت شخص نابينا و يا بى سواد تصادفاً روى آن فشار بياورد ب اوّل باشد( ب) مساوى با 1100 است. و از آنجا كه در برابر هر احتمال صحيح يا باطل حرف اوّل يك صد احتمال درباره حرف دوم وجود دارد احتمال اينكه دو حرف پشت سر هم تصادفاً ب اول و لام وسط باشد( بل) مساوى با يك ده هزارم مى شود. 000/ 110/ 1100* 1100 يعنى اگر بخواهيم دو حرف از حروف الفبا را با هم تركيب كنيم ده هزار صورت از آن پيدا مى شود كه فقط يك صورت آن با منظور ما مى سازد و 9999 برخلاف منظور يعنى غلط است. و اگر يك حرف ديگر به آن بيفزاييم احتمال اينكه سه حرف مزبور به صورت« بلب» باشد مساوى با 000/ 000/ 11/ 1100* 1100* 1100 مى باشد. و به همين ترتيب هر حرفى كه اضافه مى شود دو صفر به مخرج كسر ما افزوده مى شود و چون يك بيت مزبور« 52» حرف دارد مخرج كسر ما 104 صفر در طرف راست عدد« 1» خواهد داشت! اين عدد به قدرى بزرگ است كه از تصور بيرون است، فراموش نكنيد تعداد تمام مردم روى زمين مساوى با يك عدد« 3» است كه در طرف راست آن فقط« 9» صفر وجود داشته باشد، پس كسر مزبور عملًا مساوى با صفر است!

ص: 112

شگفتى هاى عالم حيوانات

باز لازم مى دانم چند نمونه ديگر از دستگاه عجيب آفرينش جانداران و دقايق حيرت آورى كه در سازمان وجود «انسان» به كار رفته شرح دهم تا جاى هيچ گونه شك و ترديدى، در وجود آن يگانه منبع قدرت و شعور كه بوجود آورنده و گرداننده چرخ هاى جهان مادى است، باقى نماند؛ و تصور مى كنم با در نظر گرفتن اين قسمت و نمونه هايى كه سابقاً به آن اشاره شد انكار وجود آن حقيقت بزرگ يا ناشى از بى اطلاعى است و يا مولود خودخواهى و تعصب در برابر حقايق، زيرا: وجود يكى از اين دلايل، در زندگانى روزانه ما عملًا براى اعتراف بوجود يك مبدأ انديشه و تفكّر كافى است.

ضمناً لازم است اين نكته را نيز بگويم كه نبايد انتظار شرح كامل و مبسوطى در اين قسمت داشته باشيد زيرا تفصيل اين قسمت محتاج به يك دوره كامل فيزيولوژى حيوانى (علم وظايف الاعضاء) و علم طبقات و انواع جانداران، همچنين فيزيولوژى و پسيكولوژى انسانى (بدن شناسى و روح شناسى) است و اين قسمت از علوم امروز به اندازه اى توسعه پيدا كرده كه داراى رشته هاى تخصصى متعددى مى باشد، بنابراين تنها بذكر چند نكته مهم و شايان توجه قناعت مى كنم.(1)

1- قبل از «پاستور» مردم تصور مى كردند كه موجودات جان دار و زنده منحصر به همين حيواناتى است كه با چشم هاى خود مى بينيم ولى بعداً در اثر تجربيات و زحمات دانشمند نامبرده ثابت شد كه در محيط اطراف ما، موجودات بيشمارى زندگى مى كنند كه در اثر كوچكى از نظرهاى ما پنهانند و هر كدام به نوبه خود داراى مشخصات و زندگانى مخصوصى هستند، يك قطره ناچيز آب براى آنها حكم درياچه بزرگى را دارد كه عده زيادى از آن ها در اعماق آن مشغول شناورى و مبارزه و جنگ و جدالند.

گرچه صدها سال قبل از تولد «پاستور» و فراهم شدن وسائل آزمايش، يكى از بزرگ ترين پيشوايان عالم اسلام يعنى حضرت «على ابن موسى الرضا عليه السلام صريحاً وجود اين حيوانات ذره بينى را به ياران خود خبر داد، و در كتاب هايى كه تقريباً هزار سال قبل نوشته شده اين روايت از آن پيشواى بزرگ نقل شده است:

«فتح بن يزيد جرجانى» كه از دوستان آن حضرت بود، خدمتش رسيد و عرض كرد منظور شما از اينكه مى گوييد خدا «لطيف و بصير» است چيست؟ اگرچه اجمالًا مى دانم كه لطف خدا با لطف انسان تفاوت دارد، ولى دوست دارم تفصيل آن را هم بدانم، امام در پاسخ او گفت:

«اينكه مى بينى بخدا مى گوييم «لطيف» براى اين است كه از موجودات دقيق با خبر است آيا نمى بينى آثار صنعت او را در گياهان كوچك و غير كوچك و حيوانات ريز مثل پشه و كوچك تر از پشه و كوچك تر از آنها، آن حيواناتى كه هيچ گاه چشم آنها را نمى بيند! و در اثر كوچكى نر و ماده و بچه نوزاد و بزرگ آنها از هم تميز داده نمى شوند!» سپس اضافه مى نمايد كه اين: «حيوانات در امواج درياها و در ميان پوست هاى


1- توضيح بيشتر و جامع تر را در كتاب« آفريدگار جهان» بخوانيد.

ص: 113

درختان و در بيابان ها و دشت ها وجود دارند و با طرز خاصى مطالب بين آنها و مولودهايشان رد و بدل مى شود و در اثر كوچكى نه با چشم ديده مى شوند و نه با دست احساس مى گردند ...».

اين بود خلاصه حديثى كه «محمّد بن يعقوب كلينى» كه از بزرگترين دانشمندان شيعه است در كتاب «كافى» كه در حدود هزار سال قبل تأليف شده در باب «فرق معانى اسماى خدا و مخلوقين» نقل كرده است ...

در هر حال اين حيوانات ذره بينى به اندازه اى كوچكند كه اگر صدها از آن ها را در كنار يكديگر قرار دهند به زحمت با چشم ديده مى شوند ولى در عين حال هر يك براى خود سازمان منظم و اجزاى مختلفى دارد و از چندين طبقه كه هر طبقه مخصوصاً «هسته» داراى ساختمان پيچ در پيچ و توبرتويى است، تشكيل مى شود، بسيارى از آنها داراى دنباله ها و پاروهاى مخصوصى هستند كه به وسيله آن با سرعت در آب حركت مى كنند.

عده اى از آنها منشأ توليد امراض و بيمارى ها هستند ولى بسيارى از آنها مفيد و سودمندند و خدمات بزرگى به عالم انسانيت مى كنند بعضى از آنها پس از مردن حالت تحجر پيدا كرده و داروهاى طبى و صنعتى و يا سنگ هاى قابل استفاده مى سازند (طبا شير و گل سفيد و سنگ هاى مخصوصى كه در بعضى از نقاط آفريقا يافت مى شود و براى صيقل دادن اجسام از آن استفاده مى كنند، از بقاياى همين حيوانات است) قابل توجه اينجاست كه صدها ميليون از افراد آنها بايد دور هم جمع شوند تا به قدر يك دانه نخود از اين سنگ را تشكيل دهند! قدرت مقاومت بعضى از آنها در برابر مشكلات بسيار زياد است به طورى كه مى توانند مدت هاى طولانى در محيطهاى نامساعد زندگى كنند و سرعت توليد مثل آنها به اندازه اى است كه در مدت كوتاهى هر يك از آنها چندين هزار مثل خود توليد مى كند.

خونى كه در بدن انسان و حيوانات جريان دارد ميدان جولان دو دسته از اين حيوانات ذره بينى است، دسته اوّل همان گلبول هاى قرمز رنگ است كه مأمور تغذيه سلولها، و رسانيدن اكسيژن و ساير گازهاى لازم و جمع گازهاى سمى از قبيل «گاز كربنيك» مى باشد.

اين دسته از گلبول ها مانند مادرهاى مهربان، با دقت و دلسوزى هر چه تمام تر، به تمام سلول هاى بدن سركشى كرده و احتياجات حياتى آنها را تأمين مى كنند.

دسته دوم گلبول هاى سفيد است كه به منزله يك قشون مسلح ورزيده و ذخيره روزهاى خطرناك مى باشند، همين كه قسمتى از عضلات و پوست بدن آسيب ديد و خراش و بريدگى در آن پيدا شد، و اين حصار غير قابل نفوذ بدن در برابر دشمنان خونخوار يعنى ميكرب هاى خارجى شكسته شد، فوراً در محل حادثه اجتماع مى كنند و راه ورود را بر دشمن مى بندند، به اين وسيله از هجوم آنها به داخل جلوگيرى به عمل مى آورند و تا آخرين نفس در مقابل آنها مقاومت به خرج مى دهند.

از اين جالب تر جنگ هاى خونينى است كه در ميان آنها و اين دشمنان خونخوار كه گاهى به وسيله غذا، و زمانى به وسيله هوا، وارد بدن انسان مى شوند، اتفاق مى افتد، در اين مبارزه حياتى كه سرنوشت انسان را

ص: 114

روشن مى كند گلبول هاى سفيد قد مردانگى علم كرده و تا آخرين قطره خون! در راه كشور عزيز بدن جان فشانى مى كنند!

به محض ورود يك ميكرب در محوطه خون، اين سربازان فداكار حلقه محاصره اى در اطراف آن تشكيل مى دهند و تا آن بيگانه بيايد دست و پاى خود را از هم بشناسد با چابكى او را مى بلعند، در صورتى كه نفرات مهاجمين زياد باشد گلبول هاى مزبور مشغول به سمپاشى و ريختن مواد شيميايى مخصوصى كه حريف را هلاك يا نيمه جان كند، مى شوند، بعضى اوقات هم بدن نيمه جان آنها را به زندان هاى مخصوصى كه بنام «غده هاى لنفى معروف است تحويل مى دهند.

يكى از بهترين راه مبارزه با امراض گوناگون تهيه همين مواد سمى است كه به وسيله گلبول هاى سفيد ترشح مى شود و همين هاست كه به وسيله سرم در بسيارى از موارد بيماران را از مرگ حتمى نجات مى دهد، خلاصه بدن ما دائماً مورد هجوم ميكرب هاى مختلف است و اگر پاى اين گلبول هاى سفيد در ميان نبود زندگى براى ما بسيار مشكل بود.

شما را به وجدانتان، آيا هيچ عاقلى مى تواند اين جريانات را معلول تصادف بداند و هيچ نيروى تفكّر و قدرت فوق العاده اى را در آن مؤثر نشمارد؟!

كيست كه اين حقايق روشن را ببيند و اعتراف به وجود يك مبدأ بزرگ علم و قدرت در پشت دستگاه طبيعت نكند؟

ص: 115

در عالم مورچگان چه مى گذرد؟

2- پس از حيوانات ذره بينى كوچك ترين جاندارانى كه با چشم ديده مى شوند حشراتند، اين طبقه نيز بخودى خود انواع بيشمارى دارند كه هر يك ساختمان مخصوص و ممتازى دارا مى باشند، و مهم ترين آنها مورچگانند كه از ديرزمانى بشر به تفكّر و مطالعه درباره آنها پرداخته، و از نزديك ناظر وضع زندگى آنها بوده است، و حقاً نتايج گرانبهايى بدست آورده كه از نظر توحيد و علم شايان اهميّت فراوان است.

نتيجه اين مطالعات به اندازه اى عجيب است كه قبول آن براى افراد عادى كه مورچه را يك موجود پست و ضعيف مى شمارند و به ظواهر ساده زندگانى آنها نگاه مى كنند، خالى از اشكال نيست، ولى كسانى كه درست تشكيلات زندگى اجتماعى آنها را مطالعه كرده اند مورچه ها را با هوش ترين حيوانات روى زمين پس از انسان مى دانند!

تمدن جامعه بشرى بعد از گذشتن سال هاى دراز و طى مراحل مختلفى به پاى تمدن مورچگان رسيد و شايد هم اكنون نيز تمدن آنها از تمدن «بعضى» از طوايف انسان بيشتر باشد!

وضع ساختمان بدنى آن ها عجيب، و طرز احساسات آن ها عجيب تر و وضع تشكيلات لانه و زندگى آن ها از هر دو حيرت آورتر است، البتّه نمى توان بااين مختصر آن همه مطالبى كه در پيرامون اين سه قسمت در كتاب هاى متعددى جمع آورى شده شرح داد ولى براى نمونه به شرح چند قسمت از آن مى پردازيم.

بدن مورچه اساساً از سه قسمت عمده تشكيل يافته يكى ناحيه سر، و ديگرى ناحيه سينه، و سوم ناحيه شكم است، قسمت اوّل داراى اعضاى حساس مانند مغز، و دو چشم بينا، و قوه شامه قوى، و دو چنگال نيرومند، كه وسيله گرفتن اشيا و دو شاخك كه حكم آنتن راديو و هواسنج را دارد، مى باشد. حتى گفته مى شود بوسيله همين شاخك ها با همنوعانش صحبت و راز و نياز مى كند، مغز كوچك مورچه مركز احساسات و غرايز بسيارى است كه به بعضى از آنها اشاره خواهد شد.

سينه مورچه خيلى كوچك و بعد از سر حساس ترين قسمت بدن اوست و مركز عضلات و اعصاب محركه دست و پاى او نيز مى باشد.

شكم بزرگ مورچه داراى معده و روده و بعضى داراى كيسه زهرى است كه بعد از زخم كردن بدن دشمن به وسيله دندان، با چابكى آن را در محل زخم خالى مى كند!

مورچه ها احساسات گوناگونى مانند انسان دارند، مخصوصاً در تنفر از بيگانگان و علاقه مندى به آب و خاك و لانه و وطن چنان هستند كه اگر مورچه اى سر زده داخل لانه آنها شود با طرز بيرحمانه اى او را مى كشند و جسدش را به كنارى مى اندازند، در حالى كه اگر تخم مورچه اى را از لانه خارج كرده و پرورش دهيم و پس از بزرگ شدن دوباره به همان لانه اوّل وارد كنيم هموطنان او از اظهار خوشوقتى و ملاطفت و پذيرايى گرم و صميمانه نسبت به او مضايقه نخواهند كرد، بعضى عقيده دارند اين شناسايى به وسيله حس

ص: 116

شامه و بوى مخصوصى است كه از مشخصات اهل هر لانه است!

حس وظيفه شناسى مورچه ها زياد و از اوّلين شخص لانه يعنى «ملكه تا آخرين فرد ضعيف كارگر و دايه هاى اطفال، همگى در انجام وظايف خود جدى و كوشا هستند، مخصوصاً پشتكار و صبر و حوصله آنها قابل توجه و تحسين است و شايد نظير آن در بين افراد بشر كمتر ديده شود!

مورچه ها علاوه بر كارهاى ضرورى زندگى اعمال تفريحى مانند بازى ها و سرگرمى ها و كشتى گرفتن و پرش كردن! نيز دارند مخصوصاً رقصيدن و روى دست ايستادن و جست و خيز آنها در اطراف ملكه در روز جشن تاجگذارى و تشكيل لانه جديد تماشايى است!

مورچه ها در جمع آورى و ذخيره دانه ها خيلى دقيق و ماهرند و با استادى خاصى آنها را در انبارهاى مخصوصى ذخيره مى كنند كه نه سبز شوند و نه فاسد، براى جلوگيرى از سبز شدن حبوبات بعضى را دو قسمت كرده و در صورت لزوم به سه قسمت تقسيم مى كنند.

راه ديگر آنها براى پيش گيرى از فاسد شدن كه ضمناً منافع ديگرى نيز در بر دارد اين است كه اوّل مى گذارند دانه ها كمى سبز شده و مواد نشاسته اى آن به مواد قندى تبديل گردد (همان طور كه افراد بشر نيز براى ساختن بعضى از غذاها مانند سمنو! از اين راه استفاده مى كنند) و بعداً جوانه ها را قطع كرده و دانه ها را خشك مى نمايند.

علاوه بر اين ها به تجريه رسيده كه اگر مورچه ها را از خانه ها بيرون كنند دانه هايى كه در آنجاست فاسد مى شود. اين موضوع يا در اثر بوى مخصوص مورچه هاست و يااينكه كار ديگرى روى آن انجام مى دهند كه تابحال بر بشر مخفى مانده است!

از روى پاره اى از قرائن حدس مى زنند كه بعضى از مورچه ها «كشاورزى» را نيز بلد هستند و در اطراف لانه هاى خود زمين هايى را كشت و زرع كرده و درو مى كنند، ولى مسلّم اين است كه از «دامپرورى» و تربيت حيوانات اهلى اطلاع كافى دارند و حشرات كوچكى را از قبيل «شته كه داراى يك نوع ماده قندى مخصوص است نگاهدارى كرده و پرورش مى دهند، حتى آنها را به چرا برده و باز مى گردانند و از عسل مخصوص آنها استفاده مى كنند!

«لانه هاى مورچگان از لحاظ ساختمان، شايان توجه فراوان است: خيلى از آن ها لانه خود را از گل رس كه از حيث استحكام و عدم قابليت نفوذ فوق العاده است بنا مى كنند، به اين ترتيب كه از گل هاى مزبور قطعات كوچكى شبيه به خشت جدا كرده و با همان رطوبتى كه دارد روى هم مى چينند و ديوارها و طاق هاى محكمى از آن مى سازند. گاهى نيز يك عده مواد خارجى از قبيل تار عنكبوت و ذرات چوب براى استحكام به آن مى افزايند، بعضى از آنها به اين مقدار نيز قناعت نكرده و ساختمان هاى نسبتاً مجللى كه درها و پنجره هايى از برگ هاى باريك كاج و امثال آن دارد، برپا مى سازند، روزها پنجره ها را باز و شب ها محكم مى بندند!

پاره اى از اين لانه ها خيلى بزرگ و داراى تشكيلات وسيعى است كه بدون اغراق براى آنها حكم يك كشور

ص: 117

را دارد كه صدها هزار نفر در آن زندگى مى كنند، براى نمونه كافى است به وسعت يكى از آنها كه توسط يكى از جهانگردان كشف گرديده اشاره كنيم: آن لانه يكصد و هشتاد متر طول داشت و داراى اطاق هاى تو در تو و سالن هاى متعدد بود!

اگر تعجب نكنيد مورچگان «جنگ» هم دارند و در پاره اى از اوقات در اثر تجاوز اهل يك لانه به لانه ديگر، نبردهاى خونينى! بين اهل دو لانه درگير مى شود و نفرات بسيارى كشته و يا مجروح مى شوند.

سربازانى كه در ارتش مورچه ها كار مى كنند از حيث ساختمان بدن از سايرين ممتازند؛ جثه هاى قوى و چنگال هاى نيرومند و سرهاى درشت كه با پوسته سختى مانند «خود» پوشيده شده است دارند، يكى از راه هاى دفاع آنها در مقابل اين سربازان خونخوار اين است كه مورچه هاى كارگر تخم هاى لانه را برداشته و از درختان و ساقه هاى گياهان بالا مى روند زيرا مورچه هاى جنگى در اثر سنگينى جثه قدرت تعقيب آنها را ندارند، آنها درعين قوت و شهامت از انجام كارهاى زندگى نيز بسيار عاجز و محتاج به كمك ديگران هستند ...

***

ص: 118

غرائز عجيب حيوانات

اشاره

3- از موضوعات حيرت آور جهان حيوانات غرايز و احساسات عجيب آنهاست.

به جرأت مى توان گفت كارهاى دقيقى كه بعضى از اين حيوانات به ظاهر بى عقل، از روى «فطرت و غريزه» انجام مى دهند با اعمالى كه يك انسان فهميده و هوشمند پس از مدتى فكر و انديشه و تمرين بجا مى آورد برابرى مى كند، بلكه گاهى كار به جايى مى رسد كه افراد بشر با زحماتى كه در راه تحصيل علم و دانش كشيده اند بايد در مكتب آنها درس بياموزند!

از جمله اينكه چندى قبل بعضى از دانشمندان به اين فكر افتادند كه ماشينى تهيه كنند كه حراتى به اندازه حرارت زير شكم مرغ در هنگام خوابيدن روى تخم، و مقدارى بخار آب بهمان اندازه كه در زير شكم مرغ وجود دارد؛ داشته باشد و به وسيله آن تخم مرغ را تبديل به جوجه كنند بدون اينكه احتياجى به خوابانيدن مرغ بر روى آن باشد.

بالاخره ماشينى را كه بعداً به نام «ماشين جوجه كشى» ناميدند اختراع شد، ولى با آن همه دقتى كه در ساختمان آن به عمل آورده بودند وقتى در صحنه آزمايش آمد نتيجه مطلوب از آن عائد نگرديد! ناچار به اين فكر افتادند كه نواقص كار خود را با مطالعه و مراقبت بيشتر در حالات مرغ ها در موقع خوابيدن روى تخم بر طرف سازند زيرا ممكن است آنها اعمال ديگرى روى تخم انجام دهند كه عدم رعايت آنها در ماشين جوجه كشى آن را عقيم ساخته است.

بالاخره پس از دقت و مراقبت فراوان معلوم شد كه مرغ ها تخم هاى خود را در ساعات معينى اين طرف و آن طرف مى كنند، يعنى آن قسمتى كه روى زمين بوده به طرف بالا و آن طرف كه بالا بوده روى زمين مى گذارند، فهميدند كه به يك حالت ماندن تخم باعث ته نشين كرده زرده و از كار افتادن قسمت هاى حساس آن و در نتيجه از بين رفتن عمل جوجه گيرى است، اين عمل را درماشين جوجه كشى انجام دادند و تخم ها به جوجه تبديل شدند، و امروز منافع مهمى از اين راه عائد بشر مى گردد!

آيا هرگز مى توان گفت اين عمل مرغ، صرفاً جنبه تصادفى دارد و مربوط به يك الهام و غريزه خدادادى نيست؟!

ديگر از نمونه هاى روشن اين موضوع، عملى است كه پرنده اى بنام «آكسيكلوب هنگام تخم گذارى انجام مى دهد يكى از دانشمندان فرانسه به نام «وارد» درباره اين حيوان مى گويد:

«من در حالات اين پرنده مطالعاتى كرده ام، از خصايص او اين است كه وقتى تخم گذارى او تمام شد مى ميرد يعنى هرگز روى نوزادان خود را نمى بيند همچنين نوزادان هيچ گاه روى پرمهر مادران خود را نخواهند ديد».

«هنگام بيرون آمدن از تخم، به صورت كرم هايى هستند بى بال و پر كه قدرت تحصيل آذوقه و مايحتاج

ص: 119

زندگانى را نداشته و حتى قدرت دفاع از خود را در مقابل حوادثى كه با حيات آنها مى جنگد ندارند لذا بايد تا يك سال به همين حالت در يك مكان محفوظى بمانند و غذاى آنها مرتب در كنار آنها باشد. به همين جهت مادر احساس مى كند كه موقع تخمگذارى او فرا رسيده است قطعه چوبى پيدا كرده و سوراخ عميقى در آن احداث مى كند، سپس مشغول جمع آورى آذوقه مى شود و از برگ ها و شكوفه هايى كه قابل استفاده براى تغذيه نوزادان او مى باشد به اندازه آذوقه يك سال به جهت يكى از آنها تهيه كرده و در انتهاى سوراخ مى ريزد، سپس يك تخم روى آن مى گذارد و سقف نسبتاً محكمى از خميرهاى چوب بر بالاى آن بنا مى كند، باز مشغول جمع آورى آذوقه مى شود و پس از تأمين احتياجات يكسال براى يك نوزاد ديگر، و ريختن آن در روى طاق اطاق اوّل، تخم ديگر در بالاى آن گذارده و طاق دوم را روى آن مى سازد، به همين ترتيب چندين طبقه را ساخته و پرداخته و بعد از اتمام عمل مى ميرد».

فكر كنيد اين پرنده ضعيف از كجا مى داند كه نوزادان او چنين احتياجاتى را دارند و اين تعليمات را از كه آموخته؟! آيا از مادر خود آموخته؟ در حالى كه هرگز روى او را نمى بيند، يا اينكه به تجربه دريافته؟ با اينكه اين عمل در طول زندگانى او يك مرتبه بيشتر رخ نخواهد داد ... آيا نبايد اعتراف كرد كه اينكار صرفاً متكى به يك الهام غيبى و غريزه اى است كه دست قدرت خداوند دانا در وجود او قرارداده است!

ص: 120

در اين كشور اسرارآميز تن

خوب است خيلى راه دور نرويم و صحبت از شگفتى هاى عالم گياهان و حيوانات و زمين و آسمان را كنار گذارده قدرى به وضع ساختمان بدن خودمان نظر بيفكنيم. باور كنيد، نمى دانم از كجاى اين دستگاه عجيب صحبت كنم و كدام قسمت آن را مورد بحث قرار دهم؟ زيرا هر يك از ديگرى شگفت انگيزتر و حيرت آورتر است! خوب، بد نيست قدرى راجع به دستگاه «گردش خون برايتان صحبت كنم:

مسلّم است كه اين دستگاه با وسايل مخصوصى كه در اختيار دارد مهم ترين وظيفه را در راه ادامه حيات انسان انجام مى دهد، و به همين دليل ايستادن مركز اين دستگاه يعنى «قلب» با مرگ حتمى همراه است و اختلال عمل هر يك از رگ ها با از كار افتادن و يا فاسد شدن عضوى كه در آن جاى دارد توأم است.

حركت منظم خون در تمام بدن، كليه سلول ها را مشروب و سيراب مى كند تا به فعاليت حياتى خود ادامه دهند.

اين دستگاه از چهار قسمت عمده كه هر كدام وظايف مشخصى دارند، تشكيل مى شود: قلب، شريان ها، وريدها، رگ هاى موئين.

قلب مانند يك «تلمبه خودكار» در حال خواب و بيدارى دائماً مشغول حركت است و در هر دقيقه تقريباً 60 تا 70 مرتبه باز و بسته مى شود و با اين عمل خون صاف و اكسيژن دار را كه حامل كليه مواد غذايى است به آخرين نقطه بدن رسانيده، و خون كثيف و كبود رنگ وريدى را به سوى خود جذب، و دوباره آن را براى تصفيه به طرف ريه ها مى فرستد، و پس از تصفيه كامل با آغوش باز آن را به خود راه مى دهد.

مجموع خونى كه در كليه اين دستگاه جريان دارد بطور متوسط در حدود 5 ليتر است، قلب با 30 مرتبه باز و بسته شدن آن را به داخل خود پذيرفته و خارج مى كند، يعنى يك دوره كامل گردش خون با 30 مرتبه ضربان قلب يعنى تقريباً در نيم دقيقه صورت مى گيرد. پس در هر دقيقه دو مرتبه كليه سلول هاى بدن غذا داده و شستشو مى شوند!

گاهى خيال مى شود كه اين حركت دائمى قلب مربوط به يك سلسله از اعصاب است كه به مغز منتهى مى شود ولى تجربه نشان داده كه اگر اين رشته از اعصاب قطع شود باز تا مدتى قلب به حركت خود ادامه مى دهد، لذا دانشمندان مى گويند اين حركت ارتباط با اعصاب مخصوصى دارد كه در اطراف خود قلب قرار گرفته است.

در هر حال از آنجا كه قلب عضو بسيار حساس و پرقيمتى است در ميان يك قلعه محكم يعنى در پشت ديواره سينه زير پستان چپ قرار داده شده كه از كليه حوادثى كه ممكن است براى سطح بدن رخ دهد بركنار و محفوظ بماند.

ص: 121

اگر از خارج به قلب نگاه كنيم شكل ظاهرى آن خيلى ساده به نظر مى رسد يعنى يك توده گوشتى قرمز رنگ مخروطى شكل است كه قسمت فوقانى آن پهن تر و قسمت تحتانى آن باريك تر، و محور آن كمى مايل به طرف چپ و جلو مى باشد، و معمولًا به قدر يك مشت بسته بيشتر نيست، ولى ساختمان درونى آن پيچيده، و حتى داراى قسمت هاى اسرارآميزى است كه پنجه هاى علم هنوز نتوانسته از روى آن پرده بردارى كند. همين قدر معلوم است كه هر قلبى از چهار حفره دو عدد در طرف راست و دو عدد در طرف چپ تشكيل شده كه معمولًا «قلب چپ» و «قلب راست» ناميده مى شود.

حفره هاى بالا كوچك تر و حفره هاى پايين بزرگ تر و از همه اين حفره ها بزرگ تر حفره پايينى قلب چپ است كه از هر طرف عضلات محكمى اطراف آن را احاطه كرده است و علت اين استحكام و بزرگى هم آن است كه اين قسمت از قلب مأموريت دارد خون را با فشار زياد به داخل كليه شريان ها بفرستد.

حفره ها بالا بوسيله دريچه مخصوصى به حفره هاى پايين راه دارد و كار آنها ريختن خون به حفره هاى پايينى است، از اين جهت آنها را «دهليز» مى نامند، دريچه هاى مزبور فقط از يك طرف باز و بسته مى شوند يعنى وقتى خون مى خواهد از دهليزها به حفره هاى تحتانى بريزد باز و بعداً بسته خواهند شد با اين وضع از بازگشت مجدد خون به دهليزها جلوگيرى به عمل مى آورند يعنى درست همان عمل تلمبه هاى معمولى را انجام مى دهند.

همان طورى كه قبلًا اشاره شد قلب انسان در حقيقت دو قلب است و حتى دو عمل مختلف هم انجام مى دهد، به اين معنا كه قسمت فوقانى قلب چپ (دهليز چپ) كه «تحويلدار» قلب است خون پاك و تصفيه شده را از وريدهاى ريوى دريافت داشته و با انقباض آن را در «بطن چپ كه در قسمت تحتانى قرار دارد، خالى مى كند.

بطن چپ كه در واقع «وكيل خرج قلب است با منقبض شدن دريچه هاى دهليز را محكم بسته و سيل خون را با فشار تمام به داخل شريان ها وارد مى كند.

خون مزبور، عادلانه به كمك شريان ها در كليه بدن تقسيم مى شود و هنگام عبور از كنار سلول ها اكسيژن و آب و ساير مواد غذايى را از دست داده و در عوض سم «انيدريد كربنيك را مى گيرد و دوباره به طرف سرچشمه اصلى يعنى قلب رهسپار مى شود، ولى در اين موقع آن صفا و حرارت و شفافيت اوّليه را از دست داده و كبود و تيره و افسرده به وطن اصلى بازگشت مى كند.

البتّه نبايد تصور كرد كه كار خون تنها بخشش و دهش است! خير ... در موقع عبور از كبد و روده ها مقدار زيادى مواد غذايى و قندى از آنها دريافت مى دارد و دسترنج معده را به صورت ساده اى در اختيار خود در آورده به سلول ها مى بخشد.

«دهليز قلب راست» اين خون مسموم را به پاس خدماتى كه در راه حيات و زندگى سلول ها انجام داده، به درون خود مى پذيرد و سپس از دريچه مخصوصى به درون «بطن راست فرو مى ريزد.

بطن راست نيز آن را با فشار به طرف ريه ها كه «تصفيه خانه و پالايشگاه خون است حركت مى دهد.

ص: 122

چيزى نمى گذرد كه اين خون كثيف در شبكه هاى تو در توى ريه كه سطح آن بسيار زياد است پهن شده و با هوا ارتباط مستقيم پيدا مى كند و مبادلات فورى بين آن و هوا انجام مى گيرد، يعنى اكسيژن را گرفته و سم انيدريد كربنيك را در مقابل آن پس مى دهد و به اين وسيله حيات و زندگى را از سر مى گيرد.

ممكن است كسانى سؤال كنند وجود دهليزها در قلب چه فايده اى دارد مگر بطن ها به تنهايى نمى توانند كار گردش خون را اداره كنند ... جوابش روشن است، اگر دهليزها نبودند عمل دريافت قلب، در موقع بيرون فرستادن خون متوقف مى شد، ولى با وجود دهليزها هر دو كار به طور دائم و منظم برقرار خواهند ماند.

قابل توجه اينجاست كه قلب در عين اينكه دائماً مشغول فعاليت و كوشش است توجه كاملى به وضع احتياجات بدن نيز دارد، يعنى در مواقعى كه سلول هاى بدن نيازمندى بيشترى به آب و غذا دارند (مانند موقع ورزش و حركت عضلات) سرعت عمل خود را زيادتر مى كند در اين موقع ريه ها نيز با آن همكارى كرده و عمل تصفيه را سريع تر انجام مى دهند، با اين تشريك مساعى. از عهده جواب احتياجات سلول ها بر مى آيند حتى بعضى اوقات كه اعمال بدنى از ابتداء با شدت شروع مى شود به محض تصميم بر عمل، قلب شروع به فعاليت كرده و انرژى لازم را قبلًا تهيه مى بيند!

مجموع اعمال چهار دستگاه قلب در كمتر از سه ثانيه انجام مى گيرد، بنابراين در هر دقيقه بيش از 20 مرتبه تكرار مى شود و روى اين حساب در هر سال 1200 بار و بالاخره در هر شبانه روز بيش از 28 هزار و در هر سال بالغ بر هشت ميليون و پانصد هزار مرتبه تكرار مى گردد!!

از طرف ديگر همانطورى كه سابقاً گفتيم در هر يك دقيقه مقدار 10 ليتر خون از قلب عبور مى كند و بنابراين در هر شبانه روز بيش از 14 هزار ليتر و در سال متجاوز از 5 ميليون ليتر خون از آن مى گذرد!

فكر كنيد اين يك مشت گوشت چه اندازه بايد دقيق و محكم و با دوام ساخته شده باشد كه پس از ميليون ها مرتبه باز و بسته شدن و عبور ميليون ها ليتر خون از آن، كوچك ترين خللى در وضع ساختمان و كار آن پيدا نشود، براى كنترل عمل قلب دو رشته اعصاب از مركز سلسله عصبى وارد قلب مى شوند:

1- رشته «سمپاتيك كه دنباله هاى آن به قسمت خاكسترى رنگ مغز منتهى مى گردد و عمل آن تند كردن كار قلب و در حقيقت حكم گاز اتومبيل را دارد!

2- رشته «پاراسمپاتيك است كه ريشه هاى آن در بصل النخاع فرو مى رود، و كار آن كند كردن عمل قلب يعنى نظير «ترمز» در اتومبيل مى باشد و به وسيله تأثير متقابل اين دو رشته عصبى عمل قلب به صورت متعادل بيرون مى آيد.

اما عروق و رگ ها ... اگر جسد انسان يا حيوانى را پس از مرگ بشكافند دو رشته لوله هاى مختلف در آن ديده مى شود:

1- لوله هاى زردرنگى كه قابليت ارتجاع آن زياد و معمولًا خالى و به همين علت پيشينيان گمان مى كردند آنها محل عبور هواست ولى اگر همان لوله ها را در بدن زنده پيدا كرده و بشكافند ديده مى شود كه خون گرم

ص: 123

سرخ رنگى با فشار زياد از آن خارج مى شود و البتّه جهش آن از آن نقطه اى است كه به طرف قلب نزديك مى شود كار اين لوله ها كه «شريان نام دارد دور كردن خون از قلب و رسانيدن آن به تمام نقاط بدن است، و علت خالى ماندن آن در اجساد مردگان انتقال يافتن خون آنها به وريدهاست.

معمولًا شريان هاى مهم در اعماق بدن جا دارند به جز شريان مچ دست ها (يعنى نبض) و شريان «صدغى» كه حركات و طرز عمل قلب در آن ها منعكس است و اطبا از روى آنها ترتيب كار و چگونگى وضع قلب را به دست مى آورند.

البتّه روشن است كه يكى از فوايد بودن شريان ها در اعماق بدن محفوظ ماندن آنها از خطراتى است كه متوجه سطح بدن مى شود، چه اينكه خطرى كه از پاره شدن شريان به بدن متوجه مى شود بسيار مهم و جلوگيرى از خونريزى آن نيز كار مشكلى است.

ديواره شريان ها مانند لاستيك قابليت ارتجاع دارد و اين موضوع داراى دو فايده است:

اوّل كم كردن و آسان ساختن عمل قلب است زيرا اگر ديواره شريان ها سخت و غير قابل ارتجاع بود قلب براى حركت دادن موج خون و رسانيدن آن به تمام بدن مواجه با فشار سختى مى شد ولى با اين حالت قابليت ارتجاع، ديواره شريان ها در مقابل فشار قلب فوراً باز شده و خون را به آسانى به درون خود پذيرفته و قلب را راحت مى كند.

دوم منظم ساختن جريان خون است در بدن زيرا ديواره شريان ها، قسمت زيادى از فشار وارد از طرف قلب را در خود ذخيره كرده و به تدريج از شريانى به شريان ديگر انتقال پيدا مى كند، در نتيجه خون با وضع منظمى در تمام بدن جريان پيدا مى نمايد.

2- رگهايى است كه خون كبود رنگ در آن جريان دارد و آنها را وريد مى نامند، بسيارى از اين وريدها را از روى پوست بدن مى توان مشاهده كرد و اگر احياناً يكى از آنها پاره شود خون تيره رنگى بدون فشار از آن خارج مى شود.

معمولًا از هر نقطه اى كه شريان مى گذرد وريدى هم در بالاى آن حركت مى كند، وريدها و شريان هاى مجاور يكديگر دو قسم ارتباط با هم دارند، اصلى و فرعى، فايده ارتباطات فرعى اين است كه اگر در ا ثر پيش آمدهايى مجراى اصلى بسته شود مبادلات از طرق فرعيه صورت مى گيرد و دستگاه گردش خون مختل نخواهد شد!

در ميان شريان ها و وريدها تعداد بسيار زيادى از رگ هاى خيلى باريك وجود دارد كه خون هاى شريانى را پس از انجام وظيفه به داخل وريدها هدايت مى كند.

اين دسته از رگ ها اگرچه «رگ هاى مويين» نام دارند ولى بعضى از آنها به اندازه اى باريك است كه اگر 300 عدد آن را دور هم بپيچند تازه به اندازه يك مو نخواهد بود و البتّه يك رشته از آن را هرگز با چشم غير مسلح، نمى توان ديد(1) ولى در عين حال طورى ساخته شده كه در هر لحظه مقدار زيادى خون از پيچ و خم آنها


1- مى گويند باريكى بعضى از اين رگ ها به اندازه اى است كه يك گلبول خون با آن كوچكى بايد خود را كشيده و باريك كند تا بتواند از مجراى آن عبور نمايد!

ص: 124

عبور كرده و به آسانى داخل وريدها مى گردد، اينها قسمتى از اطلاعات ناقص بشر امروز درباره دستگاه «گردش خون» است كه پس از مشاهدات و تجربيات فراوانى نصيب او شده است ...

آيا هرگز مى توان باور كرد كه فهم قسمتى از اسرار اين دستگاه، احتياج به فكر و دقت فراوان داشته باشد ولى ساختمان آن اساساً نيازمند به فكر و انديشه و عقل و شعور نباشد؟ و طبيعت كور و كر مطابق يك سير جبرى فاقد هرگونه هدف و نقشه، آن را به اين وضع حيرت آور بيرون آورده باشد؟!

«از علم تا عمل!»

... اگر درست به خاطر داشته باشيد سابقاً فرق امور تصادفى (يعنى آنهايى كه در اثر عوامل و علل غير متفكّر پديد مى آيند) را با حوادثى كه زاييده فكر و نقشه قبلى است بيان كردم و به اتكاى آن ثابت شد كه وضع ساختمان حيرت انگيز جهان ماده را تنها با علل مادى نمى توان تفسير كرد، زيرا آثار تفكّر و اراده و شعور كه از جبين كليه موجودات آشكار است قابل هيچ گونه ترديد و انكار نمى باشد.

باز هم اجازه مى خواهم كه شاهد ديگرى براى مدعاى خود عرض كنم: فرض كنيد با يك نفر از اين آقايان «مادى»! در يكى از خرابه هاى «تخت جمشيد» مشغول حفارى و جستجوى آثار باستانى هستيم، يك روز در زير انبوه خاك ها، يك تيغه فولادى به شكل خنجر ظريفى پيدا مى كنيم كه روى آن علامت مخصوصى شبيه به خطوط درهم و برهم ميخى ديده شود و اتفاقاً پس از تحقيق و مراجعه به متخصصين خطشناسى، معلوم مى شود كه اين علامات مطابق خط ميخى با نام يكى از سلاطين ايران باستان تطبيق مى كند.

ما و اين آقاى مادى، بى درنگ اعتراف مى كنيم كه اين خنجر يكى از آثار نياكان ماست كه در اين سرزمين زندگى داشته اند و به احتمال قوى تاريخ ساختمان آن به تاريخ سلطنت آن پادشاهى كه نام او به خط ميخى روى آن نقش شده است، مطابق مى باشد.

بالاخره آن را به عنوان يك اثر باستانى در يكى از موزه هاى عالم جاى مى دهيم، و بدون ترديد زحمات ما، در پيدا كردن آن خنجر نفيس از طرف علاقه مندان به آثار باستانى مورد تقدير قرار خواهد گرفت.

حال اگر يك نفر پيدا شود و بگويد اين حرفها چيست؟ از كجا اين خنجر مربوط به يكى از معادن آهن كه در كوه هاى اطراف تخت جمشيد قرار دارد نباشد؟ و اين صورت خنجر داشتن جنبه تصادفى دارد!

از كجا فرورفتگى هايى كه شما آن را خط ميخى گمان مى كنيد در اثر تأثير رطوبت زمين و تركيب اكسيژن هوا با بعضى از اجزاى آن نباشد؟ و اگر بصورت خط ميخى است تصادفاً اينطور شده! تطبيق آن هم با نام يكى از سلاطين هزار سال قبل اتفاقى بيش نيست!

باز فرض كنيد ما در مقابل اين حرف ها خونسردى به خرج دهيم ولى آيا ممكن است اين آقاى مادى آرام بنشيند؟! ... هرگز ... قطعاً به هر اندازه خونسرد باشد از استهزا و تمسخر نسبت به شخص مزبور خوددارى نخواهد كرد، اين است طرز عمل ما و آقايان ماترياليست ها در مقابل يك مظهر كوچك فكر و شعور!

ص: 125

ولى همين كه بحث فلسفى ميان ما و اين آقايان فراموش كار شروع مى شود مى بينيد با كمال بى باكى و تهور، طبيعت كور و كر و علل فاقد شعور و هدف را گرداننده چرخ هاى عظيم جهان هستى مى دانند يعنى بين عمل و عقيده آن هزاران فرسنگ راه است!

آيا ساختمان يك خنجر دقيق تر است يا ساختمان يك انسان بلكه ساختمان يك جزء كوچك او مانند «چشم» همين چشمى كه دائماً با آن كار مى كنيم و مهم ترين ابزار زندگى مادى ماست، چطور مى توان آن خنجر را مولود نقشه و فكر دانست و اين را معلول تصادف كور و كر؟!

حال كه صحبت از چشم به ميان آمد بد نيست كمى هم در اطراف ساختمان حيرت آور اين جزء كوچك بدن صحبت كنيم!

***

اين دستگاه بينايى!

گاهى دستگاه بينايى را به دوربين هاى عكاسى تشبيه مى كنند، شايد به همين جهت بعضى گمان مى كنند كه راستى ساختمان آن به همان سادگى است ولى با كمى دقت معلوم مى شود كه دستگاه عكاسى يك نمونه بسيار كوچك و ناقص چشم است و مقايسه آن دو با يكديگر چنان صحيح نيست!

«چشم يا عضو بينايى كه كار آن جمع آورى ارتعاشات نورانى و رسانيدن شكل و رنگ اشيا به قوه مدركه انسان است كره اى است به قطر دو سانتى متر، كه داراى طبقات متعدد و گوناگون مى باشد اين كره در صندوقچه محكم مخروطى شكل به نام «حدقه قرار دارد كه انتهاى آن سوراخى است كه اعصاب بينايى و رگ هاى غذا دهنده چشم از آن وارد مى شود، اين صندوقچه از اطراف به استخوان هاى پيشانى و صورت و گيج گاه و استخوان «دمعه محدود مى شود و از طرف جلو به وسيله دو پرده محكم بنام «پلك محافظت مى گردد.

در ميان پلك ها دو تيغه عضلاتى قرار دارد كه با انقباض خود پلك ها را جمع كرده و با رها شدن، صفحه چشم را مى پوشانند و در موقع خواب و توجه خطر به خودى خود بسته مى شود.

هنگام بيدارى نيز گاهگاه پلك ها به هم مى خورد، اين عمل دو فايده دارد: يكى اينكه خستگى عضلات بالا برنده پلك ها را برطرف مى كند، ديگر اين كه مايع مخصوص چشم را كه از غده هاى «اشك» كه در قسمت فوقانى قرار دارد تراوش مى كند، در تمام سطح چشم پهن كرده و سطح چشم را دائماً تازه و مرطوب نگاه مى دارد.

جريان اشك از طرف غده هاى اشك به مقدار كم، دائمى و هميشگى است و پس از مرطوب ساختن سطح چشم به طرف گوشه هاى آن سرازير مى شود، در زاويه داخلى چشم دو برآمدگى كوچك ديده مى شود كه بالاى آنها سوراخ ريزى قرار دارد، همين سوراخ ها هستند كه «فاضل آب چشم»! را بوسيله مجرايى به كيسه هاى اشك مى رسانند و از آن جا نيز عبور كرده در فضاى تحتانى بينى مى ريزند، فقط در حالات غير

ص: 126

عادى كه ترشح اشك زياد است اشك ها به صورت قطراتى از چشم خارج شده و بر روى گونه ها جريان پيدا مى كند.

در لبه پلك ها يك رديف موهاى منظم به نام «مژه قرار دارد كه از داخل شدن گرد و غبار جلوگيرى مى كند، و از شدت نورهاى قوى مى كاهد، در پشت سر آن يك رديف غده هاى مولّد چربى وجود دارد كه با ترشح ماده روغنى مخصوصى، لبه پلك ها را دائماً چرب نگاه مى دارد.

«كره چشم» داراى طبقات مختلفى است كه هر كدام نام و وظيفه ثابت و مشخصى دارد:

1- «صلبيه» و آن پوسته سخت سفيد رنگى است به كلفتى يك ميلى متر كه از هر طرف كره چشم را احاطه كرده و وظيفه آن محافظت تمام كره چشم است، در قسمت جلو تحدُّب آن بيشتر و قسمت مرئى چشم را «قرنيه نام دارد، تشكيل مى دهد.

2- طبقه نازك گوشتى است كه مملو از عروق و رگهاست و بى شباهت به پرده بچه دان نيست به همين جهت آن را «مشيميه مى نامند.

وظيفه آن تأمين غذاى چشم، و تعديل حرارت آن است، و اين وظيفه بزرگ را با عروق و رگ هاى فراوانى كه در اختيار دارد انجام مى دهد.

قسمت جلو اين پرده تغيير شكل داده سياهى چشم را تشكيل مى دهد كه گاهى به رنگ آبى يا سبز نيز بيرون مى آيد.

اين قسمت در اثر شباهتى كه به قسمت فوقانى دانه انگور دارد «عنبيه ناميده مى شود و عمل آن جمع آورى ارتعاشات نورانى و باز و بسته كردن مردمك است.

«مردمك چشم همان سوراخى است كه در وسط «عنبيه» قرار دارد و در پشت آن «تاريك خانه» چشم قرار گرفته و به همين علت سياه به نظر مى رسد، وسعت دهانه اين سوراخ، در مقابل تغيير نور به آسانى كم و زياد مى شود، هر اندازه نور زيادتر باشد تنگ تر، و به عكس هر گاه نور كم باشد وسيع تر مى گردد، درنتيجه امواج نور را به ميزان ثابتى وارد تاريك خانه چشم مى كند.

3- «شكبيه» كه در اثر شباهت آن به پنجره به اين نام ناميده مى شود، اين طبقه در قسمت عقب، پرده چشم را كه مهمترين عضو دستگاه بينايى است تشكيل مى دهد.

شبكيه يك پرده عصبى است كه به وسيله اعصاب باصره به مغز مربوط مى شود و در آن دو قسمت مشخص وجود دارد يكى نقطه سفيد رنگى بنام «پاپى كه مركز عصب بينايى و رگهاست و ديگر نقطه زردرنگ بيضى شكلى است به نام «لكه زرد» كه عامل حقيقى ديدن و بينايى مى باشد، تصوير اشيا ابتدا روى آن منعكس شده، سپس از آنجا به مغز انتقال پيدا مى كند و كوچك ترين خللى در آن، با كورى توأم است؟

4- در ميان طبقه اوّل و دوم چشم (يعنى ما بين قرنيه و عنبيه) محوطه اى است به عرض سه تا چهار ميلى متر كه از مايه شفاف و زلالى مملو شده و به همين جهت آن را «زلاليه مى نامند و وظيفه آن اين است كه طبق قانون «انكسار نور در مايعات اشعه هاى نورانى را شكست داده و براى منعكس ساختن بر روى شبكيه

ص: 127

آماده مى كند!

5- در پشت پرده دوم (يعنى عنبيه) جسم جامد شفافى شبيه به ذره بين هاى معمولى به كلفتى سه چهار ميلى متر قرار دارد كه آن را «جليديه مى گويند، جليديه در قسمت مركزى محكم و اطراف آن نرم و قابل ارتجاع است و بوسيله عضلاتى كه از هر طرف آن را گرفته است مى تواند تغيير شكل دهد، عمل «جليديه» در چشم همان عمل عدسى در دوربين هاى عكاسى است، يعنى تصويرهاى مختلف را مطابق قانون «انعكاس نور در عدسى هاى محدب الطرفين روى لكه زرد كه سابقاً به آن اشاره شد، منعكس مى سازد.

6- در عقب «جليديه» تاريك خانه چشم قرار دارد، و تمام فضاى آن از يك مايه ژلاتينى شفاف شبيه به شيشه گداخته پر شده است و لذا اين مايع را «زجاجيه مى نامند و پوسته شفافى آن را از هر طرف محافظت مى كند، كار اين مايع نيز انكسار نور و تطبيق تصويرهاى اجسام بر روى شبكيه و لكه زرد است.

قابل توجه اينجاست كه عكاس ها معمولًا براى عكس بردارى مدتى زحمت كشيده، و دوربين ها را از اين طرف و آن طرف و جلو و عقب مى برند، تا بتوانند تصويرها را درست روى فيلم منعكس كرده و يك عكس بردارند، ولى انسان به آسانى مى تواند به وسيله «چشم» خود، در يك دقيقه صدها عكس از دور و نزديك، وجلو و عقب، و كوچك و بزرگ تهيه كرده و به مغز تحويل دهد.

علت اين سرعت عمل و آسانى تهيه تصويرها به وسيله چشم دو چيز است:

نخست عضلات محرك چشم است كه آن عبارت از شش نوار عضلاتى است كه كره چشم را با تمام وسايل و ابزار آن، به طرف بالا، پايين، چپ، راست، داخل و خارج مى گرداند، و با اجسامى كه در هر طرف قرار دارد، روبه رو مى كند، بدون اينكه محتاج به حركت سر و يا تمام بدن بوده باشد.

دوم عضلات تطبيق است، آنها عضلاتى هستند كه در اطراف عدسى چشم قرار دارند، و با انبساط و انقباض خود وضع عدسى چشم را تغيير داده و مقدار انحنا و تحدب آن را كم و زياد مى كنند در نتيجه يك عدسى كار صدها عدسى مختلف را انجام مى دهد و با نقاط دور و نزديك تطبيق مى نمايد، اين عمل به اندازه اى به سرعت انجام مى گيرد كه براى انسان قابل احساس نيست، هنگام پيرى و يا علل ديگر، در اثر تصلب و سخت شدن عضلات مزبور، قدرت تحدب عدسى چشم كم شده و در نتيجه براى ديدن اشياى نزديك درست ميزان نمى شود، در اين موقع چشم حالت «دوربينى» را به خود مى گيرد كه براى رفع عيب آن بايد از عينك هاى محدب (ذره بين) استفاده كرد.

به عكس، در بعضى از افراد مخصوصاً جوان ها به واسطه ضعف عضلات مزبور تحدب عدسى از مقدار عادى زيادتر مى شود، درنتيجه تصور اشياى دوردست، روى شبكيه قرار نمى گيرد و مرض «ميوپ يعنى «نزديك بينى» را توليد مى كند كه معمولًا براى رفع اثر آن، عينك هاى «مقعر الطرفين» يعنى «دو كاو» را بكار مى برند.

موضوع شگفت آورى كه مدت هاست افكار دانشمندان را به خود متوجه ساخته اين است كه قاعدتاً بايد تصوير اشيا هميشه به صورت معكوس روى شبكيه قرار گيرد زيرا اين از خواص عدسى هاى محدب

ص: 128

الطرفين است، با اينكه ما همه چيز را مستقيم و مطابق واقع مى بينيم مثلًا سقف اطاق را در بالا و كف آن را در پايين و همچنين ساير اشيا را همان طور كه هست مشاهده مى كنيم.

آيا مغز است كه اين اشكال چشم را اصلاح مى كند، يا واقعاً دستگاه ديگرى در چشم قرار دارد كه اثر آن مستقيم كردن تصويرات در موقع ادراك آنهاست كه وجود آن از نظر ما مخفى و پنهان است؟!

مدت ها بود علماى «فيزيولوژى» در مقابل اين سؤال اظهار عجز مى كردند ولى بالاخره بعضى علت مستقيم ديدن اشيا را اين طور تشريح كردند كه: «عادت كردن به معكوس ديدن و هم آهنگى ساير حواس با چشم و تأثير اين عادت در مغز، مجموعاً اثر مستقيم ديدن را به بار مى آورند»!

بطورى كه يكى از علماى «فيزيولوژى» انگلستان به وسيله تجربه ثابت كرد كه اگر انسان مدتى عينك هاى مخصوصى كه اشيا را معكوس نشان مى دهند به چشم بزند در اثر عادت كردن چشم، و موافقت ساير حواس با آن، اشيا را مستقيم خواهد ديد و بعد از آنكه عينك را بردارد تا مدتى اشيا را معكوس خواهد ديد ولى كم كم در اثر اعتياد به حال عادى باز مى گردد! ...

اين بود مختصرى از اسرار دستگاه بينايى كه مطالعه آن با در نظر گرفتن مقدمه اى كه قبلًا ذكر شد هر فرد با وجدانى را به پروردگار جهان كاملًا آشنا مى سازد، اكنون تصور مى كنم مطلبى را كه سابقاً عرض كردم خوب تصديق كنيد كه با پيشرفت علوم طبيعى اساس توحيد و خداشناسى روز به روز محكم تر مى گردد.

ص: 129

خلافكارى هاى طبيعت!

... روزها گذشت و محمود هر روز در اطراف منزل زيباى عموى خود، در كنار مناظر طبيعى و هيجان انگيز دامنه دماوند، به گردش مى پرداخت و از هر طرف مباحث گوناگونى مخصوصاً در پيرامون مسأله توحيد براى عمويش شرح مى داد، روحيه او طورى شده بود كه اگر يك روز اين گونه بحث ها در ميان نمى آمد، كسل و خسته مى شد، عموى وى كه قبل از اين جريان، كمال او را منحصر به درستكارى و انجام وظيفه نويسندگى مى دانست از شنيدن اين مطالب چنان فريفته و مجذوب او شده بود كه حد نداشت، و او را مانند فرزندان خود دوست مى داشت و هر روز به خدمتكاران درباره پذيرايى از محمود سفارش بيشترى مى كرد.

اين سخنان به اندازه اى در روح او اثر كرده بود كه شب ها هنگامى كه به بستر استراحت مى رفت تا مدتى با خيال سخنان برادرزاده خوش بود و صبح ها به عشق آن زودتر از خواب بر مى خواست، بهر چيز نظر مى كرد بياد خدا مى افتاد و در هر طرف مى نگريست آثار عظمت او را مى ديد.

وقتى در اعماق قلب خود جستجو مى كرد مى ديد اين تفكّرات نه تنها روحيه خداپرستى او را تقويت كرده بلكه يك روح خوش بينى نسبت به همه چيز توأم با يك احساس نيرومند از عدالت طلبى و نوع دوستى و تنفر از جار و جنجال هاى مادى، در دل او به بار آورده و چراغ اميد به سعادت ابدى و حيات جاودانى را در كانون قلب او برافروخته است، به طور كلى روح او را از هر جهت وسيع تر و تواناتر ساخته و امواج يأس و نوميدى را از طرف او كنار زده است.

«نادر» همان دوست صميمى قديمى محمود پس از اطلاع از جريان حادثه، براى ملاقات و ديدار وى، به ييلاق مى آيد، و بنا به خواهش محمود حاضر مى شود چند روزى در آنجا توقف كند و به اين ترتيب مجلس انس دو نفرى محمود و عمويش به سه نفرى تبديل مى شود، و چون «نادر» يك جوان با اطلاع و تحصيل كرده بود، دامنه سخنان و تنوع بحث هاى آن ها را بيشتر كرد و غالباً پرانتزهاى جالبى در ميان حرف هاى محمود براى خود باز مى كرد كه گاهى نيز به صورت اعتراض بود عموى محمود كه اين گونه مجالس بحث و انتقاد براى او تازگى داشت گاهگاهى عصبانى مى شد و به «نادر» پرخاش مى كرد ولى خونسردى او و خنده هاى محمود به زودى او را ساكت مى نمود، مكرر به او مى گفتند:

حاج آقا: ما با هم دعوا نداريم، منظور ما درك حقيقت و فهم مطلب است، حاج آقا هم قانع مى شد، ولى چيزى نمى گذشت كه دوباره فراموش كرده عصبانى مى شد و به «نادر» حمله مى كرد.

يك روز وقتى محمود گرم بيان شگفتى هاى جهان حيوانات زير دريايى بود و كشفيات تازه اى كه راجع به آنها در يكى از مجلات «فرانسه» ديده بود شرح مى داد «نادر» در ميان حرف هاى او دويده گفت: البتّه تا

ص: 130

اندازه اى در اين قسمت ها با شما موافقم ولى آن طور هم كه شما گمان كرده ايد نيست! ...

محمود (با لحن جدى و قاطع)- نفهميدم واضح تر بفرماييد!

نادر- منظورم اين است كه مادى ها هم در مقابل اين دلايل آن قدر ساكت نمى نشينند و جواب هايى براى آنها دارند.

محمود (خونسرد و آرام)-: مثلًا؟! ...

نادر- مثلًا در يكى از كتاب هاى آنها كه تازگى به فارسى ترجمه شده ديدم، نوشته بود:

«متافزيسين ها مدت ها بود دل خود را به نظم مخصوص و قوانين ثابتى كه در جهان هستى مشاهده مى شد، خوش كرده بودند و آنها را دليل علم و قدرت مبدأ عالم مى دانستند، ولى نخواسته يا نتوانسته بودند عيب و هنر را هر دو ببينند، و بى نظمى ها و خلافكارى هاى طبيعت را نيز بنگرند، ولى متفكّرين مادى (دقت كنيد) به كمك علوم مثبت تار و پود اين كژانديشى ها را در هم ريخته و ثابت كردند كه كارهاى طبيعت آن طور كه فلاسفه الهى وا نمود مى كنند نيست و نمونه هايى از خلافكارى ها در طبيعت ديده مى شود كه عدم دخالت «فكر و شعور» و عدم وجود «قصد و هدف» را در ساختمان جهان ماده تأييد مى كند.

مثلًا (باز هم دقت كنيد) با اينكه انسان ظاهراً هيچ احتياجى به حركت دادن لاله گوش ندارد، در عين حال عضلات محركه ضعيفى به گوش هاى او مربوط است، به طورى كه بعضى از افراد، به وسيله تمرين و ممارست مى توانند گوش هاى خود را بوسيله آن حركت دهند يا اين كه مردها اساساً احتياجى به پستان ندارند ولى دو پستان كوچك روى سينه هاى آنها ديده مى شود، بعضى از حيوانات زيرزمينى و آنهايى كه در غارهاى تاريك زندگى مى كنند داراى چشم هاى نابينايى هستند كه قطعاً در وضع زندگى آنان تأثيرى ندارد.

اينها دلايل روشنى بر بطلان عقيده فلاسفه الهى است!

محمود (با تبسم و خونسردى)- همه اش همين است؟ اينها را كه مكرر ديده ام!

نادر- يعنى جوابى هم براى آن در نظر گرفته ايد يا فقط ديده ايد؟!

حاج آقا- (با لحن عصبانى) آقا جان تو نمى خواهى قبول مكن هفتاد سال ... اصلًا تو هم مادى محض باش ...

يك مادى زيادتر و يك مسلمان كمتر!- عجب! ...

... محمود-: چرا عصبانى مى شويد؟! ... عرض كردم اينها بحث هاى علمى است، اينها اشكالاتى است كه مادى ها بر فلاسفه الهى گرفته اند منظور نادر پيدا كردن پاسخ اين اعتراضات است، من هم بارها در كتاب هاى آنها ديده ام كه مى گويند در بدن بعضى از حيوانات اعضاى زائده اى ديده مى شود كه به هيچ وجه مورد استفاده آنها قرار نمى گيرد اگر قصد و اراده اى در كار است پس وجود اين قبيل اعضا چه معنايى دارد؟! ... آن گاه رو به طرف نادر كرده گفت: مى خواهم سؤالى از شما بكنم ... اجازه مى فرماييد؟

«نادر»- از من؟ ... بفرماييد ...

محمود- اگر كتابچه كوچكى بدست شما بدهند كه در آن يك رشته مطالب پر مغز و چند داستان شيرين و

ص: 131

يك قطعه شعر آبدار بوده باشد و ضمناً در گوشه و كنار آن چند كلمه مرموز غير خوانا و يكى دو جمله كه ارتباط آنها به يكديگر در نظر شما درست روشن نيست ديده شود آيا باور مى كنيد كه نويسنده آن كتاب اصلًا سواد نداشته و تفريحاً قلم را بدست گرفته و روى صفحات كاغذ به گردش درآورده و تصادفاً آن چند داستان و مطالب سودمند و قطعه شعر پيدا شده است؟ آيا اگر كسى چنين ادعايى كند و آن چند كلمه مرموز و مبهم را مدرك خود قرار دهد سخن او قابل تصديق خواهد بود؟

«نادر»- هرگز! ... بلكه مى توان گفت آن كتابچه اثر شخص دانشمندى است و آن چند كلمه هم قطعاً مطالبى در بر دارد كه ما از آن سر در نمى آوريم ولى اين چه ارتباطى به سؤال بنده دارد؟

محمود (با تبسم)- خودتان جواب خود را داديد!

نادر (با تعجب) بنده!! ... چطور؟! ...

«محمود»، آرى شما ... منظورم اين است با اينكه كتاب بزرگ هستى هزاران نكته پرمغز و حكيمانه و صدها مطالب عميق و حيرت آور در بر دارد، از گردش منظم كرات آسمانى گرفته تا دستگاه منظم اتم، و از حيوانات تك سلولى (ميكرب ها) تا حيوانات غول پيكر دريايى، همچنين ساختمان حيرت انگيز نباتات، گل ها، ميوه ها، معادن زيرزمينى و دقت هاى ماهرانه اى كه در ساختمان جسمى و روحى انسان بكار رفته ...

آيا با وجود «اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود»! ابلهانه نيست كه اگر احياناً فائده پاره اى از جزئيات جهان خلقت را نفهميديم از آن همه آثار هدف و اراده، صرفنظر كرده، تمام جهان را معلول تصادف بشماريم؟!

آيا وجدان ما، به ما اجازه مى دهد كه با درك نكردن فائده عضلات محركه كه گوش ساختمان فوق العاده دقيق خود گوش را ناشى از تصادف و بدون هدف بدانيم؟! و يا اگر نتيجه وجود پستان هاى مرد را تشخيص نداديم ساختمان قلب و دستگاه گردش خون را مولود اتفاق كور و كر فرض كنيم؟!

«نادر» (با تبسم)- منظورتان را فهميديم ولى ...

محمود (مسرور و خندان)- ولى ندارد بگذاريد سؤال ديگرى دارم.

نادر خودش را جمع كرده گفت: خوب، بفرماييد.

محمود- آيا درست مبدأ نهضت اروپا را مى دانيد؟!- حاج آقا گفت خدا مى داند! (خنده دسته جمعى).

«نادر»- تقريباً سيصد چهار صد سال پيش ...

«محمود»- تصديق مى كنيد تحولاتى كه در طى اين چهارصد سال يا كمتر، در صنايع و اختراعات و علوم طبيعى واقع شده با تحولات آنها در تمام عمر بشريت برابرى مى كند؟!

نادر- بلكه زيادتر!

محمود- بطوريكه اگر مرده هاى سيصد سال قبل، امروز سر از خاك بردارند از ديدن اين اوضاع تازه قطعاً مبهوت مى شوند، حتى اگر كسى در گذشته اين صنايع و ترقيات علمى امروز را به صورت يك پيش بينى اظهار مى داشت و بشريت را به اختراع هواپيما، زيردريايى، تلگراف، بى سيم، دستگاه راديو، تلويزيون،

ص: 132

كارخانه هاى بزرگ صنعتى و ساير اختراعات محيرالعقول نويد مى داد غالب مردم به گفته هاى او مى خنديدند و بيش از يك گفتار كودكانه يا يك خواب آشفته، براى آن ارزشى قائل نبودند ولى امروز همان خواب هاى آشفته و گفتارهاى كودكانه به صورت واقعى جلوه گر شده و براى همه يك امر عادى به شمار مى رود.

آيا نمى توان پيش بينى كرد كه 300 سال بعد علوم و دانش هاى بشرى به همين نسبت پيشرفت كند و بسيارى از مجهولات امروز در رديف روشن ترين مطالب آن روز قرار گيرد، همان طور كه بسيارى از مجهولات گذشته، امروز جزء واضح ترين مسائل به شمار مى آيد؟! ... من اصرارى ندارم كه حتماً چنين خواهد شد مى گويم آيا ممكن نيست؟

با اين حال چگونه مى توانيم روى هر چيز كه نفهميديم انگشت انكار بگذاريم؟! مگر علوم و حقايق بطور دربست در تحت اختيار ما گذارده شده و آيندگان را از آن سهمى نيست؟! (حاج آقا احسنت احسنت).

محمود- باز براى اينكه اشتباه نشود واضح تر عرض كنم: علوم و قوانين مثبت علمى؛ هرگز چيزى را نفى نمى كند، بلكه هميشه متكفّل اثبات قسمتى از حقايق مى باشد و در برابر بقيه جز سكوت كار ديگرى ندارد، يعنى اگر تمام علوم و قوانين علمى را زير و زبر كنيد نمى توانيد قانونى پيدا كنيد كه اثبات كند عضلات گوش انسان يا پستان مردها فائده اى ندارد.

باز تكرار مى كنم «ثابت نشدن با «نبودن فرق بسيار دارد! بنابراين آيا مى توان اينگونه موضوعات جزئى را به عنوان «خطاى طبيعت» شمرد، و قصد و هدف را در عالم وجود هستى كه هزاران هزار بلكه ميلياردها مظهر روشن دارد، انكار كرد.(1)


1- براى توضيح بيشتر درباره اين ايراد و ساير ايرادات مادى ها به كتاب« آفريدگار جهان» كه ايرادات مادى ها را به طور مشروح پاسخ گفته، مراجعه شود.

ص: 133

داروين چه مى گويد؟!

... «نادر»- خوب اينها سهل است ايراد ديگرى به خاطرم آمد كه اهميّت آن از ايراد سابق بيش تر است، مخصوصاً مادى ها توجه خاصى به آن دارند و مدت هاست در ميان فلاسفه الهى هنگامه اى برپا كرده و سر و صداها راه انداخته و حتى بنيان عقيده بعضى از خداپرستان را متزلزل ساخته است!

محمود- گمان مى كنم با اين طول و تفصيل «داروينيسم» را مى گوييد، اين طور نيست؟!

«نادر» در حالى كه از بى اعتنايى و خونسردى محمود خشمناك بود، گفت: آرى ... زيرا با قبول نظريه داروين، آن همه شواهد و دلايلى كه براى علم و قدرت خداوند، از عالم جانداران و نباتات مى آوريد به خودى خود از بين خواهد رفت و با وجود آن؛ ديگر اطمينانى به ساير دلايل توحيد از طبيعت بى جان باقى نمى ماند!

«محمود»- نظريه داروين چه ارتباطى به مسأله توحيد و خداشناسى دارد؟ اين ماست و دروازه هايى را كه بعضى درست كرده اند بگذاريد كنار!

عموى محمود- آها ... بد نشد ... مدت ها بود از گوشه و كنار زمزمه اى از داروين و داروينيسم مى شنيدم خيلى هم دلم مى خواست ببينم اين مرد كيست؟ و حرف حسابى او چيست؟ خوب خواهش مى كنم آقايان حرف هايشان را روشن تر بزنند تا من هم سر در بياورم.

«محمود»- اتفاقاً من هم سرم براى اين موضوع درد مى كند، زيرا مدت ها در اطراف آن مطالعه كرده ام، بسيار هم مايل بودم چنين سؤالى پيش بيايد.

حاج آقا- چه بهتر از اين؟ ... پس خوب است اوّل خود داروين را معرفى كنيد.

محمود- بسيار خوب ... «چارلز داروين يكى از طبيعى دانان معروف قرن نوزدهم ميلادى است در سال (1809) در شهر كوچك «شروزبرى از شهرهاى «انگلستان بدنيا آمد و تحصيلات خود را ...

حاج آقا- خوب! ... معلوم شد مطلب از كجا آب مى خورد! اى لعنت بر اين انگليسى ها كه هر «خرابى» هست زير سر آنهاست. بى خود نيست ما ايرانى ها مى گوييم اگر دو تا موش در سوراخشان جنگشان شود آن هم به تحريك انگليسى هاست! (محمود و نادر با تعجب زياد گوش مى دهند) خدا رحمت كند حاج محمد حسن نيشابورى را، يك روز با عده اى از رفقا همراه او گردش رفته بوديم، مطابق معمول ضمن حرفهايمان صحبت از سياست انگليسى ها در ميان آمد ناگهان آن خدابيامرز اشاره به شاخه درختى كه در جلو ما كج شده بود، كرده گفت: به جان همه شماها اين هم از سياست انگليسى هاست! چشم ها و گوش هاى ما از اطراف متوجه دهان او شد گفتيم شوخى مى كنى؟! گفت حالا برايتان دليل مى آورم تا معلوم شود ...

ص: 134

شما هنوز جوان هستيد من هفتاد سال از خدا عمر گرفته ام و چند تا پيرهن بيشتر از شما پاره كرده ام، هر چه باشد بهتر از شما مى فهمم (همه گفتيم البتّه همين طور است، لابد نكته اى دارد) گفت شما خوب نگاه كنيد كج شدن اين شاخه درخت طبيعى نيست، حتماً بچه هاى بى تربيت به آن آويخته اند و به اين صورت درآمده! حالا اگر بپرسيد چرا بچه ها بى تربيت بار آمدند؟

مى گويم: وضع معارف و فرهنگمان خراب است؟

چرا فرهنگمان خراب است؟ براى اينكه اصول تعليم و تربيت و بطور كلى برنامه هاى آن استعمارى است و اساساً بهتر از اين نمى خواهند باشد، من مدتى در «بمبئى» تجارتخانه اى داشتم وضع رفتار انگليسى ها را با مردم بدبخت آنجا از نزديك ملاحظه كردم، به جان همه شما همه جا نقشه يكى است تفاوت در طرز اجراى نقشه است! مى فهميد چه مى گويم؟!

ما آن وقت حرف آن پيرمرد دنيا ديده را قبول نكرديم حالا كم كم مى فهميم چه حرف درستى بود؟!

محمود زير چشم نگاهى به نادر، او هم نگاهى به محمود كرده هر چه خواستند خودشان را نگاهدارند نشد، يك دفعه صداى شليك خنده هر دو بلند شد، حاج آقا عصبانى شده گفت: شما آقايان هم، مثل آن وقت ما جوان هستيد! ... بله ... شما هم جوان هستيد! ...

محمود- حاج آقا ما قبول داريم كه انگليس ها و ساير دولت هاى استعمارى در مملكت ما كاملًا رخنه كرده اند و به كمك عمال خود در كليه شئون زندگى ما مداخله مى كنند، اما نه به اين شورى و غليظى كه شما خيال مى كنيد، نظريه داروين هر چه باشد، خوب يا بد، درست يا غلط، يك تفكّر علمى است، و ارتباط به سياست، آن هم به سياست انگليسى ها ندارد گو اينكه داروين يك نفرانگليسى است اين نظريه متكّى به مقدماتى است كه اگر آن ها درست شود قهراً آن نتيجه را خواهد داد، حالا اصل حرف از نظر علمى نادرست و يا لااقل مشكوك باشد مطلب ديگرى است.

به عقيده من، اين روحيه عجيبى كه در بسيارى از ما ايرانى ها پيدا شده كه حتى وزش باد و باريدن باران را از سياست انگليسى ها مى دانيم، بعيد نيست خودش از سياست انگليسى ها باشد؛ كه به كمك عمال آنها انتشار يافته و به وسيله آن هر «جنبش اصلاح طلبانه اى» را نيز لكه دار مى سازند! چه سياستى از اين بهتر كه امروز در جامعه ما در هيچ طبقه اى كسى به كسى اعتماد ندارد، و همه به همه بدبينند بديهى است اين حس بدبينى و عدم اعتماد، روح يأس و نوميدى از اصلاحات را در افراد مى دمد و در نتيجه قدرت اراده و تفكّر را از همه سلب مى كند، ملتى كه اراده و تفكّر ندارد هرگز استقلال سياسى و اقتصادى هم نخواهد داشت ...

كجا بوديم كجا آمديم؟ ... عرض كردم «داروين» در انگلستان متولّد شد و چون پدرش طبيب بود در آغاز كار وارد رشته «پزشكى» و بعد از آن در صف كشيش ها وارد شد اما عشق و علاقه اى به اين دو كار نداشت، بلكه از همان زمان كودكى علاقه مفرطى به جمع آورى حشرات و حيوانات مختلف داشت، بالاخره پس از تكميل تحصيلات «علوم طبيعى» با كشتى سلطنتى «بيگل» مسافرت طولانى (پنج ساله) خود را شروع كرد و از قسمت هاى زيادى از نقاط دنيا ديدن كرده، و در اطراف حيوانات آنها مطالعاتى به عمل آورد.

ص: 135

در پنجاه سالگى كتاب «اصل انواع را كه عقايد خود را در آن شرح داده بود منتشر ساخت و در سال (1882) يعنى در 73 سالگى در گذشت، مندرجات اين كتاب در زمان حيات و پس از مرگ او در ميان دانشمندان علوم طبيعى مورد بحث و گفتگو قرار گرفت و در هر قسمت موافقين و مخالفينى پيدا كرد.

«داروينيسم كه همان مجموعه نظرات داروين در موضوع تحول جانداران است، چندين مرتبه به وسيله طرفداران او اصلاح و تكميل گرديد و نام هاى ديگرى بر آن گذارده شده، ولى با اين همه نتوانستند از عهده جواب ايرادها و انتقادهاى مخالفين برآيند، هم امروز دانشمندان بسيارى هستند كه با اصول نظريه او مخالفت دارند و بعضى از قسمت هاى آن امروز به اتفاق آرا باطل و مردود است، و برخلاف آنچه بعضى انتشار مى دهند نظريه او هرگز مقبوليّت عامه بين علماى علوم طبيعى پيدا نكرده است.

بد نيست قبلًا شرح مختصرى از اصول نظريه او بيان كنم، سپس توضيحات لازمه را در اين باره در اختيار شما بگذارم.

«فرضيه» داروين را بطور ساده و خلاصه مى توان اين طور بيان كرد:

«انواع جانداران و گياهان برخلاف آنچه طرفداران «ثبوت انواع» (فيكسيسم) تصور مى كنند در آغاز به اين شكل نبوده، بلكه همه آنها به يك يا چند اصل ساده، بازگشت مى كنند كه در تحت اصولى كه ذيلًا اشاره مى شود تغيير شكل داده و انواع گوناگون كنونى را به وجود آورده است.

1- سازش با محيط: يعنى اعضاى موجودات زنده همواره تابع وضع محيط زندگى و طرز تحصيل نيازمندى هاى غذايى است، چنانچه تغييراتى در وضع زندگانى آنها رخ دهد كه در اثر آن، موجود زنده احتياج به اعضاى تازه و يا تغيير شكل اعضاى سابق پيدا كند اين نيازمندى به وسيله تغيير شكل تدريجى تأمين خواهد شد.

همچنين اگر بعضى از اعضاى سابق در محيط جديد زائد و بى مصرف باشد، تدريجاً حذف مى گردد مثلًا اگر كبوترى در اثر عواملى مجبور به زندگانى در روى آب شود كم كم پاهاى او مانند مرغابى پرده شنا بيرون مى آورد، و اگر روزى به زندگى در درون غارهاى تاريك احتياج پيدا كند چشم هاى او تدريجاً تحليل رفته و از بين مى رود.

2- وراثت: تغييرات كم و ناچيز، از نسلى به نسل ديگر منتقل مى شود و تراكم آنها تغييرات كلى و نوعى را بوجود مى آورد.

3- تنازع بقا: چون موجودات زنده در اثر تكثير نسل، افزايش نامحدودى پيدا مى كند و مواد غذايى روى زمين براى آنها كافى نيست لذا تنازع و كشمكش شديدى براى ادامه حيات و زندگى بين آنها درگير مى شود.

4- انتخاب طبيعى: در اين مبارزه حياتى فتح و پيروزى نصيب آن طبقه اى است كه نيرومندتر و با شرايط محيط آشناتر، و با ابزار حيات مجهزتر بوده باشند، به اين ترتيب طبقه ضعيف تدريجاً مغلوب و سرانجام نابود و منقرض شده، و جاى خود را به طبقه فاتح مى دهد، خصايص طبقه فاتح نيز طبق قانون وراثت، به

ص: 136

نسل هاى بعد منتقل مى شود و تدريجاً تحول انواع صورت مى گيرد ...».

اكنون كه تا اندازه اى به اصول «فرضيه داروين آشنا شديم موقع آن رسيده كه چند موضوع را خاطرنشان سازم:

داروينيسم كمترين برخوردى با خداشناسى ندارد

1- قبل از آنكه از ارزش واقعى اين «فرضيه» سخنى به ميان آوريم بايد بدانيم هنگامى كه داروين به وسيله كتاب «اصل انواع» نظريه خود را در عالم منتشر ساخت عده اى از مادى هاى متعصب، و در عين حال سطحى، به گمان اينكه سلاح و سنگر تازه اى براى مبارزه با عقيده خداپرستى و تثبيت افكار «ماديگرى» بدست آورده اند، هياهويى بر سر اين موضوع راه انداخته و گفتند:

«اين هم حل مشكل عالم حيوانات و گياهان!!! كه خيال مى كرديد با دست قدرت خداوند عالم براى منظور و هدف معينى ساخته شده، و هر كدام را يكى از مظاهر علم و قدرت او مى پنداشتند!! اكنون معلوم شد آن همه افسانه بود و عالم حيات و زندگى نيز طبق يك ناموس طبيعى يعنى «قانون تكامل» به اين صورت درآمده و داروين اصول اين قانون را كاملًا كشف كرده و ديگر هيچ ابهامى در آن باقى نمانده است!» ...

با اينكه پديدآورنده اين فرضيه يعنى خود داروين طبق اطلاعاتى كه در دست است رسماً خداپرست و الهى بود، و حتى حل معماى آفرينش را بطور كامل براى بشر غير ممكن مى دانست! ولى پيروان او كه به قول معروف «كاتوليك تر از پاپ» بودند آن را وسيله تبليغات ضد دينى قرار دادند.

در هر حال تبليغات ماترياليست هاى افراطى كه از طرفى با جوش و خروش و نعره هاى مستانه آنها و از طرف ديگر با بى اطلاعى بسيارى از خداپرستان، از اصول صحيح خداشناسى (تا چه رسد به عقيده داروين) توأم بود كم كم يك حالت جدى به خود گرفت، تا آنجا كه عده اى از خداپرستان بى خبر آن را بطور دربست يك عقيده ضد دينى تلقى كرده و خود را براى مبارزه با آن مهيا كردند!

ميدان مبارزه گرم شد، گرد و غبار احساسات طرفين فضاى اين ميدان را چنان تيره و تار ساخته بود كه قيافه واقعى هيچ يك به خوبى شناخته نمى شد، همين قدر صداى چكاچك سلاح ها! يعنى نطق ها و كنفرانس ها و نوشته هاى طرفين به گوش مى رسيد، اما چيزى نگذشت هر دو خسته و فرسوده به كنار رفتند، گرد و غبار فرو نشست و قيافه حقيقى بحث ها ظاهر گرديد، پس از دقت معلوم شد فرضيه داروين به فرض اين كه بتواند از ميان انبوه مشكلات روزافزونى كه آن را احاطه كرده جانى به سلامت برد و از عالم فرضيه هاى علمى وارد يك مرحله قطعى فلسفى گردد، كوچك ترين تماسى با مسأله توحيد و خداشناسى ندارد، مگر اين كه كسى پيدا شود كه خداپرستى را با قبول «علل طبيعى» ناسازگار بداند و آن را به معناى انكار «جهان اسباب» تفسير كند!، و مثلًا تصور نمايد كه اعتقاد به سوزانيدن آتش، و تأثير دارو در بهبودى مريض، و باريدن باران به وسيله قطعات ابر، و پيدايش ابرها از تبخيرات درياها، با توحيد صحيح منافات دارد و شخص خداپرست بايد حتماً خدا را بدون واسطه اسباب در عالم مؤثر بداند، و البته هر خداپرست

ص: 137

فهميده اى بر اين گونه حرف ها و گوينده آن، هر دو مى خندد!

روشن تر عرض كنم: داروين مى گويد اين تنوع و اختلافى كه در عالم جانداران ملاحظه مى شود ذاتى آنها نيست يعنى هميشه اين طور نبوده، بلكه در آغاز به صورت يك يا چند نوع ساده و پست بوده اند و در تحت تأثير اصول منظم و ثابتى به اين حالت در آمده اند، و باز هم در اين حالت ثابت نمى مانند و در جاده تكامل به پيشروى خود ادامه مى دهند، از شما مى پرسم به فرض اينكه اين سخن صد در صد صحيح باشد كجاى آن با خداپرستى منافات دارد؟ بلكه به عكس، مى توان آن را يكى از مدارك توحيد و دليل بر علم و قدرت سازنده دستگاه عالم هستى دانست، چرا؟! (دقت كنيد)

زيرا رهبر قافله موجودات زنده در اين جاده تكامل با آن اصول ثابت و منظم و آن برنامه دقيق ماهرانه، هرگز نمى تواند «طبيعت كور و كر» و تصادفات فاقد شعور و احساس بوده باشد.

اصولًا اين نظم حيرت آورى كه از ميليون ها سال (به عقيده داروين) موجودات بى ارزش و ساده را از هزاران پيچ و خم جاده تكامل عبور داده، و با فعاليت خستگى ناپذيرى به وضع عجيب حيوانات و نباتات متنوع كنونى كشانده است، از عقل و قدرت فوق العاده اى حكايت مى كند كه براى بشر قابل تصور نيست! بنابراين چگونه مى توان اين نظريه را اساس الحاد و بى دينى و ماديگرى قرار داد؟ لذا دكتر «ادوارد هارتمان آلمانى در كتاب «مذهب داروين در برابر كسانى كه از نظريه داروين چنين سوء استفاده هايى مى كنند، مى گويد:

«مذهب مادى گرى، برخلاف آنچه مشاهده مى شود در پديده هاى علمى عالم هستى، وجود نظم را در طبيعت انكار مى كرد، ولى داروين به اين حقيقت اعتراف كرده و آن را اساس فرضيه خود قرار داد. با اين قيد كه عامل اين نظام را حركات مكانيكى طبيعى مى شناخت». بعداً مى گويد: «اين فكر كه پديده هاى طبيعى معلول قصد و اراده كسى نبوده و صرف اتفاق و تصادف آن را به اين صورت درآورده است فكرى است كه ممكن نيست دليلى بر آن اقامه كرد و جزء خيالات و موهوماتى است كه هيچگونه اساس ندارد، تصادف و اتفاق با نظم و تربيت، سلسله تحولات موجودات؛ كمال منافات را دارد چون معناى تصادف جز اين نيست كه تحت قانون و قاعده معينى نبوده باشد، اين معنا علاوه بر اينكه با علم و مشاهدات غير قابل انكار، مخالفت دارد با نظريه داروين هم تطبيق نمى كند».

... خوب است راه را نزديك تر كرده و چگونگى تماس عقيده داروين را با موضوع توحيد و خداشناسى از خود داروين سؤال كنيم تا حقيقت را از زبان خودش بشنويم ...

حاج آقا- مگر هنوز زنده است؟! ...

محمود- خير، قبل از آن كه از اين جهان برود پاسخ اين سؤال را گفته است زيرا در همان كتاب «اصل انواع» تصريح مى كند كه: «من دليلى نمى بينم كه عقايد مشروح در اين كتاب به احساسات مذهبى، هر چه باشد، خدشه اى وارد آورد» ...

با اين تصريح، ديگر احتياج به طول و تفصيل زيادترى نداريم ولى تذكر اين نكته را لازم مى دانم كه مداركى

ص: 138

در دست است كه داروين نه فقط از لحاظ عقيده خداپرست بوده، بلكه از انجام وظايف مذهبى نيز خوددارى نمى كرده است.

نويسنده كتاب «داروينيسم كه از طرفداران جدى و سرسخت اين عقيده است در شرح حال داروين چنين مى نويسد:

«او با وجود قبول علل طبيعى براى ظهور انواع مختلف جانداران همواره به خداى يگانه مؤمن باقى مى ماند و تدريجاً كه سن او افزايش حاصل مى كند احساس درونى مخصوصى به درك قدرتى ما فوق بشر در او تشديد مى گردد تا به حدى كه معماى آفرينش را براى انسان لاينحل مى داند». بعداً اضافه مى كند:

«داروين كليه تكاليف مذهبى پروتسان ارتدوكس (شعبه اى از مذهب مسيح) را كه از آن پيروى مى كند تا خاتمه عمر همواره انجام مى دهد» ...

نه تنها نظريه داروين وجود يك نظم كامل و اطمينان بخش را كه يكى از پايه هاى اصلى «خداشناسى» است در جهان هستى تأييد مى كند بلكه كليه تجسس هاى علمى كه در علوم طبيعى و بخصوص علم «بيولوژى (علم الحيات يا زيست شناسى) و «فيزيولوژى (علم وظايف الاعضاء) شده است اين حقيقت را مسلم مى سازد همان طور كه فيلسوف شهير فرانسوى «لونربوردو» به اين موضوع اعتراف كرده و صريحاً مى گويد:

«يگانه چراغى كه مى تواند مسائل علم بيولوژى (زيست شناسى) را روشن كند قائل شدن به وجود «قصد و هدف در عالم هستى است به طورى كه اگر مسائل اين علم از اين نور محروم شوند، آنها و مسائل علم تشريح و فيزيولوژى نامفهوم و بى معنا خواهند ماند، همچنين ساير موضوعات و علوم ديگر». سپس اضافه مى كند: «هرگاه نظم و تكامل هاى پى در پى صورت گيرد، و هم آهنگى ها و موافقت هايى به سوى هدف مشتركى در ميان موجودات مختلف مشاهده شود، و يا تحولات منظمى از براى تمام عالم يا ذره كوچكى واقع گردد، بايد اعتراف كرد كه در آنجا قصد و شعورى در كار بوده است زيرا در غير اين صورت وحدت اجتماعى و روابط آنها از هم گسيخته مى شد پس قصد و هدف بوسيله هماهنگى حوادث ثابت و مدلل مى گردد»!

از آنچه تاكنون گفته شد چنين نتيجه گرفته مى شود كه نظريه داروين به فرض درست بودن، نه تنها بارى از دوش مادى ها بر نمى دارد بلكه مشكلى بر مشكلات آنها مى افزايد، و راه را براى خداپرستان در مسأله توحيد هموارتر مى سازد (اما نظريات ديگرى كه در موضوع «تبدل انواع» بعد از داروين پيدا شده مثل فرضيه «موتاسيون يعنى تغييرات ناگهانى و جهش قضاوت درباره آنها به بعد موكول مى كنم).

***

داروينيسم و آفرينش انسان

2- موضوع ديگرى كه لازم به تذكر مى دانم اين است كه بنا به فرضيه داروين پيدايش انسان دفعى نبوده

ص: 139

است بلكه نتيجه يك سلسله تكامل هايى است كه در حيوانات پست واقع شده كه نزديك ترين آنها به انسان همان ميمون هاى آدم نما بوده اند، كه با ميمون هاى فعلى مثل «شمپانزه شباهت تامى داشته اند!

عموى محمود- قاه قاه خنديد و گفت يعنى همين ميمون هايى كه مى رقصند و بازى در مى آورند پدر بزرگ ما هستند؟!

محمود- خير؛ طرفداران اين عقيده اصرار دارند كه اجداد انسان حتماً هيچ كدام از طبقه ميمون هاى امروزى نيستند بلكه نوع ديگرى بوده اند كه فعلًا منقرض شده اند.

حاج آقا- اگر بنا شود جد ما ميمون باشد چه فرق مى كند اينها باشد يا آنها؟!

محمود- من هم تا به حال سرّ اين مطلب را نفهميده ام، كه چرا اين آقايان اين همه پافشارى مى كنند كه اجداد ما ميمون هاى ديگرى غير از ميمون هاى امروزى بوده اند.

در هر حال اين عقيده با نظريه اديان و مذاهب درباره «پيدايش انسان» سازگار نيست زيرا از مجموعه آيات قرآن مجيد كتاب آسمانى ما و همچنين آياتى كه در سفر «تكوين» تورات است چنين استفاده مى شود كه خلقت جدِّ اولى انسان بطور مستقل بوده و ارتباطى با هيچ يك از حيوانات نداشته است، بنابراين اگر تصادمى در بين مذاهب و نظريه داروين بوده باشد تنها در موضوع خلقت آدم است و بس و گرنه در اصول مطالب كوچك ترين برخوردى با هم ندارند و اين تصادم هم چندان واجد اهميّت نيست، زيرا به گفته دانشمند معروف «فريد وجدى» به فرض اينكه فرضيه «تحول» وارد يك مرحله قطعى انكارناپذير شود و طرفداران آن بتوانند براى اشكالات وحشت آور و روزافزونى كه از هر طرف آنها را احاطه كرده است جواب هاى قانع كننده اى تهيه كنند، (ولى خواهيم ديد كه اين راه به كلى بسته است) توجيه و تفسير آيات قرآن و نظاير آن به طورى كه با فرضيه مزبور سازش پيدا كند كار مشكلى نيست، زيرا حفظ معانى اوّليه اين گونه عبارات وقتى لازم است كه شاهد و قرينه قاطعى برخلاف آن نباشد و گرنه به كمك آن مى فهميم كه منظور از آن عبارات چيز ديگرى بوده است و بايد معانى ثانوى آنها را در نظر بگيريم همچنان كه درباره هر سخنى كه از هر گوينده اى صادر شود اين معامله را خواهيم كرد و اين يك قانون مسلّم در مورد فهم مطالب از الفاظ است.

خلاصه اينكه دينداران و خداپرستان با داشتن ايمان راسخ به دستورات دينى كوچك ترين وحشتى از فرضيه «تبدل انواع» ندارند و وظيفه آنها در هر حال روشن و آشكار است، بنابراين مى توانند با آزادى كامل در پيرامون اين «فرضيه» بحث و انتقاد كنند ...

***

فرضيه ها و قوانين علمى را با هم اشتباه نكنيد!

3- موضوع ديگرى را كه هرگز نبايد فراموش كرد اين است كه هيچ گاه نبايد «استدلالات فلسفى» و «قوانين علمى» را با تئورى ها و «فرضيه هاى علمى» اشتباه كرد زيرا اين اشتباه نه فقط ما را فرسنگ ها از حقيقت دور مى كند بلكه راه بازگشت را نيز بر ما مى بندد! اما متأسفانه امروز بسيارى از دانشمندان مادى گرفتار اين

ص: 140

اشتباه هستند و به همين دليل غالباً پاى بند افكارى مى شوند كه حقيقتاً براى يك فرد خردمند و فهميده تأثرآور است!

توضيحاً عرض كنم: امروز «فلسفه و «علم را دو موضوع جداگانه مى شمرند، برخلاف سابق كه «علوم» را هم جزيى از «فلسفه» مى دانستند، در اصطلاح فعلى «فلسفه عبارت از بحث پيرامون مسائل كلى و اساسى و تشريح قوانين عمومى سازمان عالم هستى است كه در فلسفه قديم به نام «امور عامه و «فلسفه اعلى ناميده مى شد.

«علم همان مجموعه مسائل خاصى است كه در اطراف يك يا چند موضوع معين بحث و گفتگو مى كند مثل علم فيزيك، شيمى، فيزيولوژى، پسيكولوژى و غيره ... پايه مسائل فلسفى بايد هميشه يك سلسله مطالب مسلم و غير قابل انكار بوده باشد، يعنى يك نفر فيلسوف هيچ گاه نمى تواند عقايد و ايدئولوژى هاى فلسفى خود را بر شالوده مطالب غير قطعى استوار كند و به همين دليل نتيجه مسائل فلسفى بايد هميشه قطعى و مسلّم باشد.

ولى «تئورى هاى علمى» معمولًا عبارت از يك سلسله «انتقالات ذهنى» است كه به وسيله «قرائن ظنى» و تجربيات محدودى تأييد مى شود و معمولًا جنبه قطعى و جزمى ندارند، بعبارت ساده تر: دانشمندانى كه در مسائل علمى مطالعه مى كنند براى تفسير نمودها و موجودات جهان و حل معماهاى طبيعت به قوت فكر و انديشه خود، فرضيه هايى طرح كرده، سپس آن را با قرائن و تجربيات مختلفى تأييد مى نمايند و پايه عقايد علمى خود قرار مى دهند، بسا مى شود كه پس از مدت كوتاهى به موضوعات تازه اى برخورد مى كنند كه نظريه سابق از توجيه آن عاجز است، لذا مجبور مى شوند كه در آن تجديد نظر كرده و آن را (در صورتى كه قابل اصلاح باشد) اصلاح و تكميل كنند و در غير اين صورت آن را كنار گذاشته و فرضيه ديگرى كه اين نقصان را در برنداشته باشد طرح نمايند.

لذا هر چند وقت، يك يا چند فرضيه علمى وارد ميدان مى شود و حاضر بودن خود را براى تفسير معماهاى طبيعت اعلام مى نمايد ولى پس از يك زمان كوتاه يا طولانى جاى خود را به ديگرى داده و عقب نشينى مى كند!

از اين نظر دانشمندان علوم طبيعى را به نقاش هنرمندى مى توان تشبيه كرد كه مى خواهد صورت «معشوقه ناديده»! خود را از روى قرائنى ترسيم كند و چون هر روز آثار و علائم بيشترى بدست مى آورد تصوير سابق را حك و اصلاح مى كند ولى در عين حال ممكن است هيچ كدام آنها با صورت واقعى او كاملًا تطبيق نكند.

از اين بيان نبايد استفاده كرد كه ما مى خواهيم تأثير اين گونه نظريات و فرضيه ها را در تكامل علوم انكار كنيم بلكه منظور ما جلوگيرى از استنتاجات غلط و سوء استفاده هايى است كه از اين فرضيه ها مى شود اين مطلب موضوع تازه اى نيست، حقيقتى است كه خود دانشمندان به آن معترفند، فيزيك دان مشهور و رياضى دان عاليقدر عصر حاضر «آلبرت انيشتين در اوايل كتاب معروف خود كه درباره «تكامل علم

ص: 141

فيزيك و شرح نظريه نسبيت» نگاشته چنين مى نويسد:

«افسانه سرّ بزرگ (يعنى معماى طبيعت) هنوز لا ينحل است حتى نمى توان مطمئن بود كه اين راز در آخر كار هم گشودنى باشد! آنچه تاكنون از كتاب طبيعت خوانده ايم بسيار چيزها به ما آموخته است: ما به اصول زبان طبيعت آشنا شده ايم به تدريج اين شايستگى را پيدا كرده كه مفتاح رمز را كشف كنيم و همين نكته است كه در تلاش آميخته به رنج ما براى پيشرفت علم، سبب نشاط و خوشحالى بوده است ولى با اين همه مى دانيم كه در مقابل مجلداتى كه خوانده و فهميده شده هنوز از حل و كشف كامل، خيلى دوريم تازه آيا چنين حلى وجود داشته باشد يا نه؟ در هر مرحله سعى ما اين است كه يافته هاى ما با رموزى كه قبلًا كشف كرده ايم سازگار باشد».

سپس اضافه مى كند:

«نظريه ها و تئورى هايى كه از تجربه بيرون آورده ايم بسيارى از وقايع را روشن مى سازند و شرح مى دهند ولى هنوز به حل كلى كه با تمام مفتاح هاى كشف شده سازگار درآيد نرسيده ايم، چه بسيارند تئورى هايى كه ظاهر كاملى دارند (دقت كنيد) ولى در روشنى صفحات جديدى كه خوانده مى شود از حالت كمال مى افتد، غالباً وقايع جديدى پيدا مى شود كه با تئورى هاى سابق تناقض دارند و يا بوسيله آنها قابل تعليل نيستند هر چه بيشتر مى خوانيم به كمال تأليف اين كتاب بهتر واقف مى شويم و لو اينكه هر چه پيشرفت ما زيادتر گردد حل كامل از دسترس ما دورتر قرار مى گيرد!» ...

منظور اين است كه فرضيه داروين، و به طور كلى نظريه تحول انواع هنوز به صورت يك تئورى علمى است و دلايل و قرائنى كه براى اثبات آن ذكر كرده اند به مرحله قطعى نرسيده است و احتمال كلى دارد كه مانند بسيارى از تئورى هاى علمى در آينده محكوم به فنا و زوال بوده باشد بلكه هم اكنون عده اى از دانشمندان بزرگ علوم طبيعى كه هر كدام در رشته اى از طبيعيات مقام برجسته اى را حائزند حكم زوال داروينيسم را صادر كرده اند مانند «فيركو آلمانى و «دكتر فاج فرانسوى و «سبنسر انگليسى و «هانرى پوانكاره فرانسوى و «يسمان آلمانى و عده زيادى ديگر، و هر روز اصول داروينيسم مورد حملات جديدى قرار گرفته و آزمايش هاى تازه اى عليه آن صورت مى گيرد. با اين حال چگونه مى توان آن را به صورت يك حكم قطعى و واقعى شناخت و پايه عقايد فلسفى قرار داد؟!

حتى اگر در طى كلمات خود داروين دقت كنيم خواهيم ديد كه خود او هم اطمينان كامل به بعضى از قسمت هاى نظريه خود نداشته و آن را براى تفسير «اصل انواع جانداران» كافى نمى داند، در حقيقت آن را به صورت يك تئورى علمى به همان معنا كه گفته، اظهار داشته است زيرا در نامه اى كه براى مستر «هيات نوشته است كه بعداً با ساير نامه هاى او در مجموعه اى به نام «نامه هاى داروين منتشر شده است تصريح مى كند:

«من آن قدر كم عقل نيستم كه تصور كنم اين موفقيت را پيدا كردم كه دايره هاى وسيعى براى بيان اصل انواع جانداران ترسيم كنم!».

ص: 142

باز در كتاب اصل انواع مى گويد:

«تا اين اندازه قانعم كه قانون انتخاب طبيعى عامل اساسى پيدايش تنوع و تبديل انواع است، ولى نمى توان آن را عامل منحصر به فرد اين تغييرات شمرد»!

اكنون موقع آن رسيده كه به كمك افكار وتجربيات دانشمندان قضاوت خود را درباره نظريه «تحول انواع» شروع كنيم ...

آيا راستى انسان ميمون بوده؟

اشاره

4- بايد دانست ارزش هاى نظريات علمى تا آن وقتى است كه نتايج آن با واقعيت محسوس تطبيق كند و گرنه نمى توان براى آن ارزشى قائل شد.

به عقيده بسيارى از دانشمندان كه در رشته هاى مختلف علوم تخصص داشته اند نظريه تحول انواع داروين به همان اندازه كه براى بعضى ظاهرى فريبنده دارد در واقع خالى از حقيقت است زيرا از تحقيقات مختلفى كه درباره حيوانات ادوار گذشته به عمل آورده اند چنين بر مى آيد كه آنها در ده ها يا صدها هزار سال قبل به همين صورت كنونى بوده اند با آن كه «فرضيه تحول» اين موضوع را محال مى داند.

طبيعى دان شهير فرانسوى دو كاتر و رواژ به اين حقيقت اعتراف كرده و مى گويد:

«در تاريخ طبيعى هيچ گونه خويشاوندى ميان انسان و ميمون مشاهده نمى شود، و از فسيل ها و آثار انسانى كه در حفريات دوره چهارم زمين شناسى بدست آمده چنين بر مى آيد كه انسان آن زمان با انسان كنونى شباهت كامل داشته است، در صورتى كه مطابق نظريه «تكامل انواع» بايد انسان هاى آن وقت به ميمون شبيه تر باشند تا به انسان» سپس اضافه مى كند كه «نه تنها انسان قديم و انسان كنونى شباهت كامل دارند بلكه از مقايسه اين دو به يكديگر معلوم مى شود كه نواقص مربوط به خلقت، در انسان كنونى بيشتر است».

«ورگو» كه از طبيعى دانان معروف آلمان است در كتاب «نوع انسانى» مى گويد:

«لازم است بر من اعلان كنم كه تمام ترقياتى كه در علم «انتريولوژى» پيدا شده قرابت خيالى ميان انسان و ميمون را تكذيب مى كند و كم كم آن را از درجه احتمال هم بيرون مى برد!

زيرا وقتى در حفريات عهد چهارم دقت كنيم مى بينيم انسان هاى آن وقت هم كاملًا مانند ما بوده اند بلكه كله هاى آنها كه در حفريات پيدا كرده ايم خيلى بهتر از كله هاى ماست و چه خوب بود كله هاى ما هم به اندازه آنها داراى حجم بود» باز اضافه مى كند كه «به جرأت مى توان گفت افراد ناقص الخلقه در زمان ما زيادتر از آن زمان ها است، بلكه تا بحال در حفريات عهد چهارم ناقص الخلقه ديده نشده است!»

همچنين عده اى از دانشمندان زمين شناسى مانند كوپ، واسان هيلر و بعضى ديگر ثابت كرده اند كه زمين قبل از آن كه به صورت فعلى درآيد چند دوران مختلف را طى كرده است، در اين دوران ها كه معمولًا هر كدام با يك انقلاب شروع و با انقلاب ديگرى ختم شده، يك طبقه از حيوانات پديد آمده اند و انسان كه در آخرين انقلاب زمين پيدا شده موجودى تازه و بى سابقه بوده است. بنابراين نمى توان گفت ميان او و ساير

ص: 143

حيوانات، نزديكى و قرابتى وجود دارد.

جمعى از دانشمندان «پسيكولوژى» (روح شناسى) و «امپريولوژى» (جنين شناسى) از مطالعه قسمت هاى مختلف بدن انسان مخصوصاً سلسله اعصاب و جهاز عصبى او، به اين نتيجه رسيده اند كه ميان ساختمان روحى و بدنى انسان با ساير حيوانات چنان فاصله بزرگى وجود دارد كه استقلال انسان را محرز و مسلّم مى دارد، و هرگونه احتمال خويشاوندى و قرابت را ميان او و سايرين از بين مى برد.

ژرژ پوهن كه يكى از مديران آزمايشگاه هاى «پسيكولوژى» (روح شناسى) و «بيولوژى» (حيات شناسى) است، مى گويد:

«بسيارى از مطالعه كنندگان اين دو علم در اثر معتقد بودن به نظريه انتخاب طبيعى داروين از نتايج اين مباحث محروم مانده اند و نتيجه مطالعات آنها فاسد و باطل درآمده است»!

درست ملاحظه مى كنيد كه عقيده تحول انواع داروين كه طرفداران افراطى آن، براى ترور افكار آن را يك نظريه مسلّم و غير قابل انكار وانمود مى كنند، نه فقط غير مسلّم است، بلكه مخالفين سرسختى دارد كه به اتكاى اكتشافات علمى حتى با احتمال آن هم مى جنگند تا آنجا كه «ويركو» دانشمند آلمانى آن را از صف مسائل علمى خارج كرده و مى گويد:

«ما نمى توانيم پديدآمدن انسان را از ميمون يا هر حيوان ديگر از مسائل علمى بشماريم»!

و «كاپيتان كوارت دانشمند انگليسى آن را علت عقب افتادن تمدن غرب دانسته و در كتاب (تراژدى نشو و ارتقا) مى نويسد: «مكتب داروينيسم يك نظريه دروغ و بى اساس و اوّلين علت عقب افتادگى تمدن غرب است!!»

و «ويسمان دانشمند علم جنين شناسى آن را در رديف افسان هاى كودكان قرار داده و مى گويد:

«مشاهداتى كه مذهب داروين بر آن بنا شده يك مشت خيالات واهى و بى اساس كه قيمت علمى آن بيشتر از افسانه هايى كه مادران براى بچه هاى كوچكشان مى گويند، نيست»!

و از همه بالاتر اينكه «فون باير» دانشمند علم جنين شناسى و فيزيولوژيست كه در «باستان شناسى» نيز تخصص دارد نظريه داروين را يك نظريه خرافى و جنون آميز تلقى كرده و مى گويد:

«عقيده كسى كه نوع انسان را از ميمون مى داند بدون شك جنون آميزترين عقيده اى است كه در طول تاريخ بشريت از مغز مردى تراوش كرده است»!

آيا با اين وضع اسف انگيز كه داروينيسم به آن دچار شد، مضحك نيست كه آن را پايه يك سلسله استنتاجات فلسفى قاطع قرار دهيم.

ص: 144

پايه هاى داروينيسم متزلزل مى شود

5- قبلًا اشاره شد كه «داروينيسم» از بدو پيدايش مورد بحث و گفتگو بوده، و متفكّرين علوم و دانشمندان طبيعى هر روز نقطه ضعف تازه اى براى آن پيدا مى كردند، تا آنجا كه طرفداران او مجبور شدند در اصول نظريه وى تجديد نظر به عمل آورند و هدف نهايى او را بر روى پايه هاى تازه اى كه با اصول «داروينيسم» تفاوت كلى داشت استوار كنند، و چون اين تفاوت بسيار زياد بود ناچار مجموعه نظريات تازه اى را به نام «داروينيسم جديد» يا «نيوداروينيسم ناميدند اما تا چه اندازه در ترميم نظريه مزبور موفقيت پيدا كردند فعلًا كارى به آن نداريم شايد به زودى خودتان متوجه شويد.

طرفداران «نيوداروينيسم» تنها به ريشه اصلى «تكامل انواع» قناعت كرده و تقريباً تمام شاخ و برگ هاى آن را بريدند و كار بجايى رسيد كه از كاخ بظاهر مجللى كه بدست داروين ساخته شده بود تنها شالوده اش باقيماند، اما در و پيكر و عمارت هاى آن به كلى ويران گرديد!

قابل توجه اينجاست كه در ميان مخالفين سرسخت داروين افرادى ديده مى شدند كه در آغاز كار از طرفداران جدى او به شمار مى رفتند ولى در آخر، راه مخالفت را به همان شدتى كه راه موافقت را مى پيمودند پيش گرفتند!

ايلى داوسيون در كتاب «خدا و علم» مى گويد:

«عقيده داروين داراى دو پايه مهم بود يكى «انتخاب طبيعى» ديگرى «وراثت» ولى هربر اسپنسر (كه به قول مرحوم فروغى بزرگترين فيلسوف انگليسى قرن نوزدهم به شمار مى رود) اوّلى را خراب كرد، با اينكه او در آغاز از ياوران مهم مذهب داروين بود، و «ويسمان دانشمند جنين شناس كه او هم از ياوران بزرگ او بود، پايه دوم را از بين برد و دلايل متعددى اقامه كرد كه مشاهداتى كه عقيده داروين متّكى به آن بوده است جز خيالات وهمى بى اساس چيز ديگرى نبوده است».

سپس محمود دست در جيب خود برد و دفترچه يادداشتى بيرون آورد و پس از مقدارى ورق زدن گفت اين قسمتى از يادداشت هايى است كه پس از مطالعات كافى درباره نظريه تكامل انواع تهيه كرده ام اكنون با اجازه شما چند صفحه از آن را مى خوانم تا اگر ترديدى در صدق گفتارم باقى مانده است برطرف گردد. در اينجا اين طور نوشته ام:

... «در عصر پيدايش داروينيسم علوم طبيعى به حدّ كافى ترقى نكرده بود، و وسايل آزمايش و تجربه هم آن طور كه بايد فراهم نبود لذا قسمتى از مقدمات اين نظريه در محيط خيال پرورش داده شد (دقت كنيد) و از آنجا كه مخالفين پاپ و كليسا كه در آن وقت اكثريت علما و دانشمندان علوم طبيعى در صف آنها بودند و از موانع و محدوديت هايى كه روحانى نمايان مسيحى بر سر راه پيشرفت علوم ايجاد مى كردند دل پرخونى داشتند، ظهور اين نظريه را وسيله خوبى براى تبليغات ضد دينى تشخيص داده، و آن را با آب و تاب زيادى

ص: 145

منتشر ساختند و با اينكه نظريه كامل انواع در آن موقع نطفه و جنينى بيش نبود آن را به صورت يك موجود كامل و «از آب و گل در رفته» نشان دادند.

ولى اين وضع ديرى نپاييد و با پيشرفت علوم تجربى و خاموش شدن طوفان احساسات، ضربت هاى شديدى از اطراف به پايه هاى چهارگانه آن (قانون تنازع بقا، انتخاب طبيعى، سازش با محيط، وراثت) وارد آمد.

از جمله اينكه عده اى از دانشمندان پس از آزمايش هاى زياد ثابت كردند مسأله موروثى بودن صفات اكتسابى كه از پايه هاى مهم اين نظريه است، اساس درستى ندارد.

زيرا صفات اكتسابى از هفت راه ممكن است پيدا شود:

1- در اثر قطع بعضى از اعضا.

2- در اثر وضع محيط.

3- در اثر استعمال يا عدم استعمال عضو.

4- در اثر تعليم و تربيت.

5- در اثر بعضى از بيمارى ها.

6- در اثر نور و حرارت و امثال آن.

7- در اثر مصونيت بدن در مقابل بعضى از امراض.

ولى تجربه نشان مى دهد كه هيچ يك از اين صفات موروثى نمى شود و به نسل هاى بعد انتقال پيدا نمى كند مثلًا در موضوع قطع بعضى از اعضا آزمايش هايى به عمل آمد به اين قرار:

يك دسته موش را در طى 22 نسل متوالى كه تعداد مجموع آنها بالغ بر 1592 عدد مى شود مورد آزمايش قرار دادند، و دمهايشان را قطع كردند ولى در هر مرتبه نوزادان با دم هاى كاملًا طبيعى متولد شدند. از اين واضح تر اينكه پرده مخصوص بكارت دختران با آنكه صدها هزار سال است بر اثر ازدواج از بين مى رود باز اين حالت موروثى نشده و به نسل هاى بعد انتقال پيدا نمى كند.

همچنين در مورد تغييراتى كه در اثر وضع محيط حاصل مى شود آزمايش هايى كردند كه نتيجه آن بطور كلى منفى بود مثلًا «سومنر» اين آزمايش را در سال 1915 درباره عده اى از موش ها به عمل آورد: دسته اى از آنها را در اطاق گرمى به حرارت 21 درجه و دسته ديگر را در اطاق سردى به حرارت صفر تا چهار درجه براى مدت شش ماه پرورش داد و ملاحظه كرد كه روى همرفته نمو اعضاى بدن موش هاى ساكن اطاق گرم بيشتر از ساكنين اطاق سرد است و مخصوصاً اين تفاوت در دم هاى آنها تا حدود 12 تا 30 درصد طول دم مى رسيد ولى پس از آنكه نوزادان دو دسته را در حرارت معمولى پرورش داد وضع دم هاى آنها كاملًا مشابه و مساوى بود فهميد كه تغييرات حاصله از وضع محيط موروثى نمى گردد.

در مورد اصل سوم از اصول داروينيسم يعنى (سازش با محيط) نيز آزمايش ها و مطالعاتى به عمل آوردند كه نتيجه آن نيز منفى بود از جمله اينكه يكى از دانشمندان بنام (پن) 69 نسل متوالى مگس سركه را در محيط

ص: 146

تاريكى كه چشم در آن كار نمى كرد پرورش داد، وقتى نوزادان آخرين نسل را در روشنايى قرار داد، ديد كاملًا چشم هاى آنها طبيعى است، با آنكه داروين و پيروان او عقيده داشتند كه كور بودن جانوران ساكن غارهاى تاريك در اثر عدم استعمال عضو بينايى و سازش با محيط است و حتى آن را بهترين نمونه اين موضوع تصور مى كردند.

قابل توجه اينجاست كه در همان محيط جانوران بسيارى ديده شده اند كه نه فقط چشمهايشان وضع عادى دارد بلكه بسيارى از آنها داراى چشم هايى درشت تر از حد معمولى هستند! طرفداران داروينيسم وضع فعلى بدن بسيارى از پستانداران آبى را مخصوصاً «بالن كه از حيوانات عظيم الجثه دريايى است از آثار سازش با محيط مى دانند به اين معنا كه دستهاى او تحت اين قانون رفته رفته تبديل به باله هاى شبيه به پارو شده و پاهاى آن ها نيز از بين رفته، ضمناً قسمت آخر بدن آنها به باله مخصوص دمى مبدل شده است.

ولى آنها غافلند كه بسيارى از پستانداران آبى با آنكه مهارتشان در جهت زندگى در آب كمتر از دسته سابق نيست با اين وجود دست و پاهاى كامل و مرتبى دارند!

در ميان انگشتان «اردك پرده هايى وجود دارد كه به آسانى مى تواند با آن شنا كند، پيروان داروين وجود آنها را از آثار سازش با محيط مى دانند، با آنكه پرندگان بسيارى نيز در آب زندگى مى كنند كه ميان انگشتان آنها پرده اى وجود ندارد، در عين حال با كمال مهارت شناورى و صيد ماهى مى نمايند.

موش كور از جمله پستاندارانى است كه دالان هاى زيرزمينى حفر كرده و در آن زندگى مى كند، اين حيوان داراى چشم هاى كوچك تحليل رفته و چنگال هاى قوى و يك انگشت اضافه است، شكى نيست كه وجود اين عوامل براى تسهيل عمل حفر دالان زيرزمينى بسيار خوب است، لذا داروينيست ها آن را از آثار سازش با محيط مى دانند اما بايد دانست كه حيوانات جونده اى يافت مى شوند كه آنها نيز در دالان هاى زيرزمينى زندگى مى كنند، حتى در عمل حفارى از موش كور تواناترند ولى هيچ يك از لوازم سابق را ندارند مثل اينكه قانون سازش با محيط آنها را فراموش كرده و ابزارى كه به موش كور داده از آنها مضايقه كرده است!» ...

محمود پس از قرائت اين سطور سربلند كرده گفت: گمان مى كنم براى نمونه همين مقدار كافى باشد البتّه امثال اين آزمايش ها و مشاهدات فراوان است كه هر كدام ضربتى بر پايه داروينيسم مى زند و از مطالعه آنها لااقل اين نتيجه بدست مى آيد كه داروينيست ها براى اثبات عقيده خود به مطالعه در اطراف چند نوع محدود و مشاهدات و آزمايش هاى خاصى قناعت كرده اند، در حالتى كه هنگام نتيجه گيرى، يك اصل كلى و عمومى از آن استنتاج كرده اند و اين خود يكى از علل اشتباه داروينيسم است.

***

ص: 147

داروينيسم و اخلاق

6- از جمله ايرادهاى قابل توجهى كه بر داروينيسم از نظر اجتماعى گرفته مى شود منافات آن با رعايت اصول اخلاقى و عدالت اجتماعى است، زيرا طبق قانون «تنازع بقا» كليه جنگ هاى خونين جهانى و نزاع هاى دامنه دار محلى، همچنين كشمكش هاى فردى امرى است طبيعى و موافق با ناموس حيات و تكامل! زيرا همان حسابى را كه داروين براى تنازع بقا در ساير حيوانات كرده است بدون كم و كاست درباره انسان نيز صدق مى كند، چه اينكه داروين ضمن بحث هاى طولانى و مفصل خود اظهار مى دارد كه طبقات حيوانات (عموماً حتى انسان) در اثر تكثير مثل، افزايش نامحدودى پيدا مى كنند و از آن جا كه مواد غذايى محيط زندگى آن ها، مقدار محدودى بيش نيست و ازعهده جواب همه آنها بر نمى آيد كار به «تنازع» و كشمكش مى رسد.

در اين كشمكش حياتى پيروزى و موفقيت نصيب آن دسته است كه از ديگران نيرومندتر! و با وسايل مبارزه مجهزترند، سرانجام طبقه ضعيف مغلوب و منقرض شده و نوع جديد از نسل نيرومندان! پديد مى آيد و بدين وسيله «انتخاب طبيعى و «بقاى صلح و بالاخره «تكامل انواع صورت مى گيرد. پر واضح است كه نتيجه اين محاسبه اين مى شود كه حق حيات و بقاى، فقط براى قوى ها و زورمندان است و انقراض واضمحلال براى طبقه ضعيف امرى است طبيعى و اجتناب ناپذير!

بنابراين عدالت خواهى، صلح طلبى، رحم و مروت، مهربانى و رأفت، حمايت و دستگيرى از ضعفا نه تنها از صفات پسنديده نيست بلكه سد راه تكامل و بقاى اصلح است، و كسانى كه مردم را دعوت به اين اوصاف مى كنند و از جنگ و خونريزى جلوگيرى مى نمايند در حقيقت با «قانون تكامل» مى جنگند و سد راه ترقى نوع انسانى مى باشند!

مرحوم فروغى در كتاب خود «سير حكمت در اروپا» ضمن شرح نظريه داروين، بعد از آنكه اين ايراد را بطور ساده نقل مى كند اظهار مى دارد كه: «اين اشكال نظر به نتايج اخلاقى كه دارد بسيار قابل توجه است و دفع آن آسان نيست» سپس به عقيده خود جواب حسابى! آن را چنين بيان مى كند:

«قانون كوشش حيات و بقا مستلزم اين نيست كه افراد يا جماعات نوع بشر با يكديگر جنگ و جدال داشته باشند. كشمكش نوع بشر با عناصر و عوامل طبيعت و جانوران موذى بايد باشد. عقلى كه خداوند به انسان داده براى اين است كه مقتضيات قوانين طبيعت را دريابد تا به مناسبت آن نوع انسان، براى حيات و بقاى صالح تر و شايسته تر شود، و در اين كوشش و كشمكش افراد بشر و اقوام و ملل هر چه با يكديگر مساعدت و تعاون كنند راه آسان تر و كاميابى نزديك تر مى شود و تنازعى كه ميان ايشان است از مقصد دورشان مى سازد» ...

ص: 148

البتّه اگر مرحوم فروغى به يك چنين جواب سطحى در مقابل آن اشكال قناعت كرده اند ايرادى بر ايشان نيست زيرا از مجموعه سخنان ايشان در اين باب بر مى آيد كه اصول داروينيسم در موقع نوشتن اين سطور كاملًا در دسترس ايشان نبوده و يا به مطالعه مختصرى در اطراف آن اكتفا كرده اند، ولى تعجب ما از آنهايى است كه يك عمر با كلمات داروين سر و كار داشته و كتاب «اصل انواع» را زير و رو كرده اند (مانند اين آقاى دكتر بهزاد نويسنده كتاب داروينيسم) چگونه براى رهايى از اين ايراد به جواب مرحوم فروغى قناعت كرده و طوطى وار آن را تكرار كرده اند!

در هر حال تصور مى كنم منشأ اصلى اشتباه جواب دهنده يك كلمه است و آن اشتباه كردن «تنازع بقا» به «كوشش بقا» ... داروين با صراحت لهجه نزاع و كشمكش را بين افراد و طبقات يك نوع، قطعى واجتناب ناپذير مى داند و آن را وسيله انقراض طبقه ضعيف و بقاى اصلح مى شمارد، و اين موضوع را نيز نتيجه حتمى افزايش نامحدود آن ها در اثر تكثير مثل تصور مى كند، ولى به عقيده آقاى فروغى «كوشش بقاء» را (نه تنازع بقا) مى توان به وسيله معاونت و مساعدت نيز انجام داد بلكه او عقيده دارد اين عمل راه را آسان تر مى كند! ... به بين تفاوت راه از كجا تا به كجاست؟ ...

خلاصه بدون تعارف، ما بر سر دو راهى قرار داريم يا داروينيسم و قانون تنازع بقا را همان طور كه داروينيست ها مى گويند بايد بپذيريم، و از عدالت اجتماعى و فضايل اخلاقى صرف نظر كرده و مانند بعضى طرفدار جنگ و نابود كردن طبقه ضعيف بوده باشيم، و يا با قبول اصول اخلاقى از قبول داروينيسم و اصل تنازع صرف نظر كنيم.

از همه اينها عجيب تر حكايت «كوسه ريش پهن» آقايان كمونيست هاست! (دقت كنيد).

آنها از طرفى براى حفظ اصول ماترياليسم ناچار شده اند كه از اصول داروينيسم براى تفسير و توجيه تنوع طبقات جانداران پشتيبانى كرده و در اطراف آن قلمفرسايى كنند همان طور كه شاگردان دكتر آرانى بعضى از نشريات مجله دنيا را به اين موضوع اختصاص داده اند. از طرف ديگر چون از بين بردن رژيم سرمايه دارى با خاتمه دادن اختلاف طبقاتى توأم است و بنابراين تنازع بقا به مفهوم حقيقى در جامعه كمونيستى موضوعى ندارد، بلكه به عقيده آنها صلح طلبى كه نقطه مقابل آن است بايد به جاى آن حكومت كند، لذا در بن بست عجيبى گرفتار شده اند ناچار دست به دامن «كوسه ريش پهن» زده و مسأله «تنازع بقا» را هم قبول كرده و هم قبول نكرده اند، و با اين جمله كه صرفاً جنبه تبليغاتى بدون منطق دارد خواسته اند از چنگال اين تناقض رهايى پيدا كنند كه:

«تفسير اصل تنازع بقا به جنگ طبقاتى از جمله سوء استفاده هاى بورژوازى از مطالب علمى است»!

***

تغييرات تدريجى ضامن پيروزى است

7- ديگر از اعتراضاتى كه به داروينيسم متوجه مى شود اين است كه تغييرات تدريجى كه به جانداران دست

ص: 149

مى دهد نمى تواند ضامن پيروزى و موفقيت آنها در «تنازع بقا» گردد، زيرا اين تغييرات به اندازه اى كند و بطى است كه در ساليان متمادى محسوس نيست، و مسلّماً يك چنين تغييرات غير محسوسى نمى تواند باعث پيروزى قطعى دارندگان و شكست فاقدين آن گردد.

البتّه انكار نمى كنم كه اين تغييرات تدريجى مى تواند منتهى به تغييرات كلى و اساسى شود ولى صحبت ما در آن مراحلى است كه براى رسيدن به اين تغيير كلى بايد طى شود، سؤال ما اين است كه اين مراحل چگونه طى مى شود و اين تغييرات جزئى به چه كيفيت روى هم متراكم مى گردد؟ غير از اين است كه بايد به وسيله دو اصل «تنازع بقا» و «وراثت» به نسل هاى بعد منتقل شوند؟ بنابراين بايد تغييرات غير محسوس، مؤثر در پيروزى در هنگام تنازع بقا باشد؛ اين هم ممكن نيست.

غرايز عجيب جانداران

8- ايراد ديگرى كه به فرضيه «تحول انواع» متوجه است اين است كه: اين فرضيه از توجيه و تفسير غرايز عجيب و غريب حيوانات در قسمت ساختن خانه و لانه و جمع آورى مواد غذايى و طريقه شكار كردن و پرورش نوزادان كه به طرز ماهرانه اى صورت مى دهند، عاجز است.

داروينيست هاى مادى طبق اصول خود معتقدند اين ها مسائلى نيست كه مربوط به عالم ماوراى ماده باشد و يا دست قدرت خداوند در نهاد آنها قرار داده باشد، بلكه عاداتى است كه در اثر احتياج و تجربه به آن رسيده اند سپس به عنوان ارث با خلاف خود منتقل ساخته اند، مثلًا زنبور عسل پس از تجربيات زياد دريافته است كه براى حفظ حيات و آسايش خود بايد خانه هاى مخصوص شش گوشه اى را با موم در نقاطى كه واجد شرايط معينى است بسازد، و اگر سگ هاى دريايى آن سد قيمتى را با خانه هاى عجيب زمستانى خود در وسط نهرها بنا مى كنند، از آثار احتياج و تجربياتى است كه به ساليان دراز آموخته اند و آن را طبق «وراثت» به اطفال خود منتقل مى سازند.

اما متأسفانه اين توجيه، آن ها را در بن بست سختى قرار مى دهد زيرا اگر بگويند انتقال اين تجربيات و اطلاعات به طبقه بعد به عنوان وراثت است اين اشكال توليد مى شود كه چرا در نوزادان انسان اين موضوع وجود ندارد؟! چرا فرزند يك مهندس وقتى از مادر متولّد مى شود مهندس نيست؟ و اطفال نجارها و معمارها، نجارى و معمارى بلند نيستند؟ با اينكه تجربيات و اطلاعات انسان كامل تر و عميق تر، و استعداد فرزندانشان براى قبول اين موضوعات مهياتر است.

اگر بگويند اين موضوع بوسيله «تعليم» به نوزادان آنها منتقل مى شود آن هم با تجربياتى كه دانشمندان حيوان شناسى در اين زمينه به عمل آورده اند تطبيق نمى كند، زيرا آنها نوزادان حيواناتى را از قبيل زنبور عسل و سگ هاى دريايى در كوچكى از پدران و مادرانشان جدا كرده و تنها پرورش دادند، ملاحظه كردند كه پس از بزرگ شدن همان كارهاى شگفت آور پدران و مادرانشان را بخوبى انجام مى دهند!

بنابراين بايد قبول كرد كه غرايز گوناگون و عجيبى كه در انواع حيوانات است «داروينيسم» را محكوم

ص: 150

مى كند.

آخرين فرضيه تكامل

موتاسيون يا جهش

بحث مختصر ما در اطراف فرضيه «تكامل انواع» از يك جهت ناتمام مانده و آن از جهت فرضيه «موتاسيون است كه سابقاً اشاره بسيار مبهمى به آن كرديم ولى شرحى درباره آن داده نشد؛ بطور خلاصه «موتاسيونيسم كه مظهر عجز داروينيسم است از جديدترين و مهمترين نظراتى است كه درباره كيفيت تكامل انواع اظهار داشته شده است.

اين فرضيه، تكامل انواع را بر پايه «جهش ها» و تغيير شكل ناگهانى و «از هم گسسته» استوار مى سازد و تمام آن حساب ها و قانون هايى كه داروين و پيروان او پس از ساليان دراز زحمت تنظيم كرده، و در ظاهر سر و صورتى به نظريه تكامل انواع داده بودند بر هم زده و يك وضع مبهم، و كاملًا نامنظمى به جاى آن مى نشاند؟ (دقت كنيد)

طرفداران اين «فرضيه» عقيده دارند كه: «برخلاف تصورات داروين و لامارك، تنوع جانداران وگياهان مربوط به تغييرات تدريجى آنها كه در اثر وضع منطقه پرورش و چگونگى تأمين احتياجات غذايى حاصل مى گردد نيست، بلكه در اثر تغييرات ناگهانى است كه بدون رعايت احتياجات خارجى و به طور تصادف در بعضى از افراد آنها ظاهر مى گردد، و سپس در نسل هاى آينده موروثى مى شود. اين تغييرات گاهى به حال جاندار مضر است و وسيله انقراض او را فراهم مى كند، و زمانى نافع و باعث بقا و تكامل اوست، ولى غالباً از نوع اول است».

مدرك عمده طرفداران اين فرضيه مشاهدات و تجربياتى است كه در طى دو قرن اخير واقع شده كه به طور ناگهانى حيواناتى تغيير شكل داده و آن صفت را به نسل هاى بعد نيز منتقل ساخته اند مانند سگ دو پا، وگاو بى شاخ، و گاو 13 انگشتى، و مرغ بى دم، و مرغ هايى كه در اطراف گردنشان مو نداشتند كه به ترتيب در سال هاى (1827) و (1880) و (1868) و (1906) و (1909) و (1912) ميلادى در پاريس و آمريكاى جنوبى و نقاط ديگر مشاهده شده اند.

موتاسيونيست ها مى گويند: براى پيدا كردن «حلقه مفقوده (كه مطابق فرضيه داروين حدّ فاصل بين انسان و ميمون بوده و درد سر و اشكال مهمى براى داروينيست ها ايجاد كرده بود) نبايد بى خود زحمت كشيد زيرا:

چنين حلقه اى اصلًا وجود ندارد، چه اينكه پيدايش انسان از «ميمون هاى آدم نما» در اثر يك موتاسيون (جهش) بوده است! براى مسأله وراثت نيز دست به فرضيه ديگرى زده اند كه عامل وراثت را موجود غير قابل رؤيتى بنام «ژن معرفى مى كند و مى گويند صفاتى مى تواند موروثى شود كه در بافت هاى «زاينده» كه

ص: 151

«ژرمن نام دارد تأثير كند و در غير اين صورت تغييرات حاصله موروثى نخواهد شد!

آنها مى گويند تغييراتى كه در اثر جهش توليد مى شود از قبيل قسم اوّل است، بنابراين موروثى است، ولى تغييراتى كه در اثر اختلاف شرايط زندگى حاصل مى گردد از نوع دوم است و موروثى نيست، اين بود خلاصه فرضيه «موتاسيونيسم» كه پايه آن به توسط «دووريس نهاده شد ...

... ابهام و تزلزل پايه هاى اين فرضيه به نحوى است كه «شارل نودن دانشمند گياه شناس فرانسوى كه از پايه گزاران اين نظريه محسوب مى شود جرأت نمى كند اختلاف انواع جانداران را به وسيله آن توجيه كند و سخنى دارد كه خلاصه اش اين است: «من از تغييراتى كه در زمان هاى گذشته در موجودات زنده رخ داده اطلاعى ندارم و در اين خصوص اظهار نظر نمى كنم، ولى آنچه تجربه و عمل نشان مى دهد در دوران كنونى از ميان عده زيادى گياهان و جانوران كه مورد آزمايش قرار گرفته اند ناگهان افرادى پيدا مى شوند كه داراى صفات تازه اى هستند كه با عقاب خود منتقل مى سازند»!.

به هر حال اين فرضيه علاوه بر اينكه مانند تمام فرضيه هاى علوم طبيعى، در اثر نداشتن مقدمات قطعى و يقينى، ارزش فلسفى ندارد و فقط به درد توجيهات تقريبى علمى مى خورد، داراى اشكالات و نقاط مبهم و تاريكى است كه ذيلًا به پاره اى از آنها اشاره مى شود:

1- اين نظريه تاكنون نتوانسته است پيدايش يك عضو جديد و رابطه نوع جهش را با عامل آن، روى اصول علمى روشن سازد فقط در اثر مشاهدات و تجربياتى كه در موارد جزئى و ساده شده حدس هايى درباره آن مى زنند، تا چه رسد به اينكه بتواند تحول كلى انواع را آن هم در زمان هاى تاريك پيش براى ما شرح دهد.

2- مشاهداتى كه در مورد پستانداران و حيوانات بزرگ قامت نقل شده تمام مربوط به تغييرات جزئى از قبيل فقدان شاخ، نداشتن مو و انگشت اضافى، و نداشتن بعضى از پاها و نظاير آن است، و تاكنون جهشى نظير آنچه در مورد توجيه «حلقه مفقوده ادعا مى كنند ديده نشده اگر اين مطلب درباره «حلقه مفقوده» صحت دارد چرا تا به حال نظير آن ديده نشده است؟!

سابقاً گمان مى كردم طرفداران «فرضيه تحول» توجهى به اين ايراد ندارند، ولى چندى قبل كتابچه بنياد انواع نوشته «اميل گوينو» استاد دانشگاه «ژنو» را مطالعه مى كردم ديدم دانشمند مزبور كه از طرفداران جدى اين فرضيه است صريحاً به اين حقيقت اعتراف كرده و مى گويد:

«جهش ها كه يگانه عامل تكامل شناخته شده اند تقريباً هميشه به نمودهاى بازگشت با تكرار بستگى دارند.

اين جهش ها بالهايى بريده، بازمانده و شكسته، پديد مى آورند، پاره اى از آنها نابودى دم و دندان و پشم را همراه مى آورند، و به عكس بعضى ديگر موها را مجعد و پاها و يا بال ها را پرپر مى كنند (دقت كنيد) «ولى هيچ يك از آنها عضوى تازه پديد نياورده است ما مى فهميم كه «جهش» چگونه تأثير در طرح بال هاى حشرات كرده ولى چگونه مى توانيم بفهميم كه جسم بى بال حشره، بال هاى حشرات را قبول كرده است»؟! ...

3- بسيارى از اين جهش هايى كه تاكنون مشاهده شده است موروثى نگشته در حالى كه در بعضى موارد

ص: 152

موروثى شده است، اگر قانون توارث در مورد جهش صادق است چرا كليت ندارد، مثلًا بسيار ديده ايم كه اشخاص شش انگشتى اولاد و يا پدرانى دارند كه اين انگشت اضافى را ندارند، ولى گاهى به آنها انتقال پيدا مى كند، مثلًا يك نفر از جراحان آلمان به نام «روه يك انگشت اضافى داشت و توانست آن را به شش نفر از اولاد خود منتقل كند!

به علاوه در مواردى كه موروثى مى شود نيز مختلف است گاه استمرار پيدا مى كند و گاه پس از يك يا چند نسل قطع مى شود.

از همه گذشته تغييراتى كه از غير ناحيه جهش پيدا مى شود (در اثر تربيت يا تغيير شرايط زندگى) مطابق اين فرضيه بايد ارثى نباشد با آنكه مكرر ديده شده كه موروثى مى گردد، مثلًا «پاولوو» يك عده موش را چنين عادت مى دهد كه حاضر بودن غذاى خود را به وسيله صداى زنگ الكتريكى بفهمند، اين عادت پس از 300 مرتبه تكرار و تمرين در آنها بوجود مى آيد ولى در نسل هاى بعد اين عدد كوچك مى شود، به طورى كه در نسل چهارم تنها با 5 دفعه تمرين منظور حاصل مى گردد.

وى چنين نتيجه مى گيرد كه پس از چندين نسل اين عادت به طورى موروثى مى شود كه بدون تمرين با شنيدن صداى زنگ به دنبال غذاى خود مى روند! ...

گذشته از همه اينها، بسيارى از اشكالات كه درمورد داروينيسم (كه پايه هاى آن در ابتدا محكم تر و متين تر از اين فرضيه تاريك به نظر مى رسد) وجود داشت، عيناً در مورد اين فرضيه نيز صادق است!

4- قابل توجه اينكه دانشمند سابق الذكر «اميل گوينو» كه از طرفداران جدى «فرضيه تحول» است، در آخر كتاب خود كه از جديدترين نشرياتى است كه درباره فرضيه مزبور بحث كرده فصل مخصوصى تحت عنوان «مجهولات فلسفه تحول ! ترتيب داده و به مشكلات و بن بست هاى اين فلسفه اشاره كرده است؛ از جمله مى گويد: (دقت كنيد)!

«جهش ها زاييده «تصادف» مى باشند ... ولى چگونه مى توان از يك سلسله تصادف، عضوى جديد بدست آورد كه با روابط بى شمارى كه كار اين عضو لازم دارد، هماهنگ باشد؟!»

سپس به عنوان نمونه شرحى درباره هماهنگى كامل قسمت هاى مختلف چشم نقل كرده و اعتراف مى نمايد كه اينها را ناشى از جهش هاى متعددى كه تصادفاً مقارن صورت گرفته اند دانستن، قابل قبول نيست و صريحاً مى گويد:

«اين تصادف واقعاً عجيب و غريب الهى است !

«و تفسيرى كه فلسفه «جهش» به آن مى گرود در اينجا با امرى محال روبه رو مى شود»! ...

و در پايان اين فصل مى گويد:

«از اين حيث مراحل بزرگ تكامل از ديده عقل و علم ما كاملًا نهفته است !

ص: 153

اين نظم از بى نظمى است!

محمود- حالا كه صحبت از ايرادهاى ماديين به ميان آمد ايرادى هم من در نظر دارم كه شايد از نظر صورت ظاهر، دست كمى از ايرادهاى شما نداشته باشد، بلكه مى توان گفت از آنها هم محكم تر است.

البتّه اين ايرادى را كه مى خواهم نقل كنم تازگى ندارد بلكه خيلى قديمى است، گو اينكه ماديون امروز آن را با آب و تاب ذكر كرده و بزرگ جلوه مى دهند، يادم است يك وقت آن را در كلمات فيلسوف مشهور ملاصدراى شيرازى ديدم كه از «انباذقلس كه تقريباً در «2400» سال قبل در يونان مى زيسته است نقل مى كند و در ميان ماترياليست هاى قرن هاى اخير نيز عده اى دنبال آن را گرفته اند كه از آن جمله «ديدرو» را مى توان نام برد.

«ديدرو» از فلاسفه فرانسه در قرن 18 ميلادى است و به قول مرحوم فروغى از راه تأليف و تصنيف و ترجمه معاش مى كرد و هيچ گاه از عمر خود فراغتى نداشت كه در امور فلسفى تفكّر عميق كند!

آندره كرسون در كتاب «فلاسفه بزرگ» ضمن شرح حالات او مى گويد: «وى يك نفر منطقى اهل استدلال نيست» و هم از خودش نقل مى كند كه مى گفت: «افكار من فاحشه هاى من هستند».

خلاصه اصل ايراد اين است كه: «ممكن است بگوييم اين نظام صحيح و جالبى كه فعلًا در وضع عمومى جهان و موجودات مختلف آن حكم فرماست در آغاز چنين نبوده، بلكه حوادث و موجودات زيادى بدون هيچ نظم و ترتيبى، از روى تصادف ظاهر شدند، سپس آنهايى كه عارى از نظم و حساب و فاقد سازش با محيط و مقاومت در برابر ساير حوادث بودند قهراً معدوم شده، و بقيه وضع كنونى را به بار آورده اند؛ پس اصولًا نظم و حسابى در كار نيست كه بتوان به وسيله آن علم بوجود ذات مقتدر دانايى در پشت اين دستگاه پيدا كرد»!

***

اين ايراد نيز از چند جهت سست و غير قابل اعتماد است:

اوّلًا- نظم و ترتيبى كه در وضع عمومى جهان حكم فرماست و قوانين منظمى كه انواع موجودات در پرتو آن انجام وظيفه مى كنند تنها در قسمت هاى حياتى موجودات «و آنچه مايه بقاى آنهاست» نيست، بلكه در «كمالات» آنها نيز وجود دارد، به عبارت ساده تر: كيفيات و حالات موجودات كه همگى در سايه نظام مخصوصى قرار دارند دو نوع است: (دقت كنيد)!

1- كيفياتى كه اگر از آن موجود گرفته شود، راه فنا و نيستى را پيش مى گيرد.

2- آنهايى كه فقدان آنها موجب معدوم شدن آن موجود نيست بلكه فاقد كمالى از كمالات خواهد شد.

مثلًا اگر قلب يا ريه انسان را از او بگيرند قدرت حيات از وى سلب خواهد شد و همچنين اگر قلب ناقصى

ص: 154

داشته باشد مدت كم يا زيادى ممكن است باقى بماند، ولى تدريجاً در آغوش مرگ و نيستى قرار خواهد گرفت.

اما نداشتن موى سر، يا ناخن ها، يا موهاى بينى و ابرو، يا غده هاى مولد چربى كه در بن موها قرار دارد، يا پنج انگشت كامل يا قسمتى از لاله گوش و صدها نظاير آن قطعاً لطمه اى به حيات او نخواهد زد و موجب فنا و نيستى او نمى گردد، اگرچه آسايش و استراحتى كه افراد واجد آن دارند، در چنين شخصى وجود نخواهد داشت، پس اينها شرايط آسايش و كمال زندگى هستند نه شرط اصل حيات البتّه وجود اين گونه حالات، اختصاصى به انسان و ساير جانداران ندارد بلكه موجودات بى جان مانند انواع تركيب هاى شيمياى و بسائط اوّليه و وضع عمومى دستگاه جهان، اين نوع «شرايط كمالى» را بسيار دارند كه نيازى به توضيح ندارد.

با دقت و توجه به اين تقسيمى كه ذكر شد جواب ايراد روشن مى شود: زيرا اگر نظام صحيح و قوانين منظم تنها در قسم اوّل يعنى «شرايط بقا» حكمفرما بود ممكن بود كسى (قطع نظر از جواب هاى آينده) اين ايراد را بپذيرد، ولى مسلّماً اين طور نيست و در دسته دوم يعنى «شرايط كمال» و آسايش نيز كاملًا حكمفرماست يعنى آنها نيز طبق نظام صحيحى هستند. بنابراين نمى توان گفت تصادف ها موجودات گوناگونى پديد آورده اند كه از ميان آنها افرادى كه مزاياى كنونى را نداشته اند فوراً يا تدريجاً نابود شده و بقيه باقى مانده اند.

«نادر»- ممكن است بگوييم اين كمالات هنگام تنازع بقا بكار مى آيد يعنى ضامن پيروزى افرادى است كه واجد آنها مى باشد و پس از آنكه افراد واجد آنها پيروز شدند و سايرين منقرض گرديدند نسل آينده از اين دسته به وجود خواهد آمد.

محمود- مثل اينكه كاملًا به عرايض بنده توجه نداشتيد، عرض كردم اين موضوع اختصاصى به عالم جانداران ندارد و تنازع بقا (به فرض اينكه صحيح باشد) مخصوص جانداران است، وانگهى اين كمالات تأثيرى در موفقيت در تنازع بقا ندارند، مثلًا داشتن موى سر و غده هاى مولد چربى و يا ناخن و موهاى بينى و نظاير آن چه تأثيرى در پيروزى در تنازع بقا دارند، اينها شرايط استراحت اند نه شرايط موفقيت، و به فرض اينكه تأثيرى داشته باشند مسلّماً غير محسوس است و نمى شود آثار محسوس و آشكارى را كه طرفداران فرضيه تنازع بقا انتظار دارند، از آن گرفت، از همه گذشته ما در اطراف نظريه داروين و اصول آن (از جمله تنازع بقا) مفصلًا بحث كرديم و در همانجا ثابت كرديم كه داروين طرفدار تكامل جانداران در تحت قوانين ثابت و نظام مخصوصى است نه منكر نظم و تربيت.

ثانياً- اگر اين احتمال درباره پيدايش وضع فعلى جهان صحت داشته باشد بايد درباره حوادث و تغييراتى كه روز به روز در عالم پيدا مى شود و نيز حكمفرما باشد، يعنى حوادث و تغييرات جديد نيز بدون نظم و حساب و كاملًا به صورت هرج و مرج پيدا شوند. منتها آنهايى كه قابليت بقا ندارند فوراً يا تدريجاً معدوم شوند و بقيه باقى بمانند، با اينكه هر دانشمندى مى داند كه هرگز چنين نيست و كليه حوادث جهان كنونى (تا آنجا كه فهم ما درك مى كند) روى نظم و قوانين ثابتى است، چطور مى توان قبول كرد كه اين هرج و مرج

ص: 155

مخصوص به حوادث دوران هاى گذشته بوده باشد، و درباره حوادث كنونى صدق نكند؟!

ثالثاً- پيدا شدن وضع كنونى به آن ترتيبى كه ايراد كننده مى گويد، طبق «حساب احتمالات» كه سابقاً به آن اشاره كردم مستلزم وجود ميلياردها ميليارد حوادث درهم و برهم و نامنظم است كه اين وضع فعلى در ضمن آنها قرار داشته باشد و اگر چنين بود بايست در ضمن بررسى بقاياى زمان هاى گذشته و فسيل هاى حيوانات و نباتات دوران قديم، هزاران هزار فسيل ناقص و ناموزون پيدا كنيم كه فسيل هاى حيوانات و نباتات كامل در برابر آن ناچيز بوده باشد با اينكه هيچ كس چنين چيزى را ادعا نكرده است بلكه به عكس بعضى از دانشمندان زمين شناسى مانند ويرگو تصريح مى كند كه در فسيل هاى انسان هاى دوران چهارم زمين شناسى ابداً ناقص الخلقه مشاهده نكرده است.

بنابراين يافت نشدن اينگونه بقايا در ضمن بقاياى جانداران و گياهان دوران هاى گذشته دليل صريح و روشنى بر فساد اين نظريه است.

پايان بخش دوم

ص: 156

بخش سوم ماترياليسم دياليكتيك

اشاره

***

مكتب هاى عمده فلسفى:

مكتب ايده آليسم (تصوريون).

مكتب ماترياليسم (ماديگرى).

چگونه «ماده» نشكن شكسته شد؟

مكتب آگنوستى سيسم (لا ادريون).

مكتب سوفيسم (سوفسطائيان).

***

بررسى اصول دياليكتيك:

اصل اول- قانون تحول عمومى.

اصل دوم- قانون جمع بين ضدين.

اصل سوم- قانون تأثير متقابل.

اصل چهارم- جهش يا انقلاب.

ص: 157

در تنگناى زندان ...

... روزها گذشت، يك شب محمود در عالم خواب، رؤياى وحشتناكى ديد كه از حوادث تلخ و ناگوارى كه در انتظار او بود اجمالًا خبر مى داد.

در خواب ديد: در مقابل يكى از دره هاى زيبا و نشاطانگيز دماوند با نادر و عمويش زير درخت بيدى نشسته، و از هر درى سخنى مى گويند، صداى ريزش آبها، نغمه دل انگيز مرغان، اهتزاز برگ ها، گفتگوى آنها را تحت الشعاع قرار داده و مجلس انسى در نهايت گرمى و شادمانى برپاست.

ناگهان طوفان شديدى در گرفت و شاخه هاى درخت را درهم شكسته و بساط آنها را بر هم زد. چيزى نگذشت كه گردباد سهمناكى از دور ظاهر شد و او را همچون پر كاهى در ميان گرفته به آسمان برد و سپس در ميان دره اى پرتاب كرد! در اين ميان دو نفر جوان «سرخ پوش!» در حالى كه تمام صورت خود را به جز چشم ها، پوشانيده بودند و حربه هاى مخصوصى در دست داشتند، از بالاى كوه به زير آمده دست هاى او را بسته از دامنه كوه كشان كشان بالا بردند و در ميان چاه تاريك وحشتناكى معلق ساخته و تخته سنگ بزرگى بر دهانه چاه افكندند! ...

محمود از خواب پريد در حالتى كه بدنش مى لرزيد و عرق از دو طرف صورتش جارى بود، صبح شد، خواب خود را براى نادر و عمويش شرح داد، ناگاه «نادر» با صداى بلند گفت: اين خرافات چيست؟ خواب چه ربطى به سرنوشت انسان دارد، اينها نتيجه افكار پريشان و فعاليت قوه توهم است!

حاج آقا (با قيافه انكارآميز)- خير آقا اينطور هم نيست ... خواب درست نيست ولى هر طور كه تعبير كنند همان مى شود! ...

محمود (خطاب به نادر)- درست است كه چگونگى ارتباط خواب و بيدارى مانند خيلى مسائل ديگر بر ما مخفى است ولى اين دليل نمى شود كه اصل موضوع را انكار كنيم، من نمى گويم حتماً شما به اين موضوع معتقد باشيد ولى انكار هم نكنيد، بخصوص اينكه مكرر تجربه شده و در كتاب هاى خارجى ها كه شما خيلى به آن ايمان داريد خواب هاى بسيارى نقل كرده اند كه با طرز عجيبى صورت واقعى به خود گرفته است ... سپس آهى كشيد و گفت: گمان مى كنم حادثه تازه و شومى در پيش دارم، گويا مى بينم طوفان حوادث سنگ تفرقه در ميان ما انداخته و اين اجتماع شيرين را به جدايى تلخى مبدل ساخته است گمان مى كنم عامل اين كار دشمنان كمونيست من باشند همانطور كه آن دو جوان را در عالم رؤيا سرخ پوش ديدم! ...

چند شب گذشت ...

ص: 158

نيمه شبى محمود چشم هاى خود را باز كرد، ناگهان دو جوان ناشناس مسلح در كنار بستر خود ديد در حالى كه يكى به ديگرى اشاره مى كند و مى گويد: آها خودش است، آن يكى كه لباس افسرى در تن داشت چراغ قوه پرنور خود را به صورت محمود انداخت. آره، آره محمود است ...

محمود چشم هاى خود را به هم فشار مى داد، با خود مى گفت چه خبر است؟! خدايا خوابم يا بيدار؟ چه خواب وحشتناكى؟ ... هنوز در ترديد بود كه با پارابلُم به او اشاره كردند پاشو!، محمود جز تسليم چاره اى نديد بلادرنگ او را دستبند زده و بطرف ماشين جيپى كه بر در منزل انتظار آنها را مى كشيد حركت كردند.

صورت نادر و عموى محمود مانند گچ سفيد شده بود و از وحشت مى لرزيدند و نمى دانستند چه بگويند همين قدر ديدند كه محمود را با جيپ به طرف مقصد نامعلومى حركت دادند، و چون مرتب آنها را به وسيله پارابلُم تهديد به مرگ مى كردند، جز سكوت چاره اى نداشتند.

جيپ به سرعت سرسام آورى دماوند را پشت سر گذاشته راه تهران را پيش گرفت. خيابان هاى تهران را يكى پس از ديگرى طى كرده و مقابل زندان قصر ترمز كرد. هنوز مقدارى از شب باقيمانده بود كه محمود به زندان تحويل داده شد ... چه زندان وحشت زايى؟ چراغ هاى سرخ كم نورى دالان هاى مخوف و طولانى آن را كمى روشن ساخته و ناله هاى جانسوز و دلخراشى به گوش مى رسد: آه .... بس است ... مُردم ... اقرار مى كنم، مهلت دهيد الان، الان ...

نزديك بود محمود ديوانه شود هر چه سؤال مى كند به چه جرمى مرا اينجا آورده ايد، هيچ كس جواب او را نمى دهد فقط يك نفر از پاسبان ها گفت شما مجرم سياسى هستيد! فهميديد؟! محمود متوجه شد كه دست هاى مرموزى كه مى تواند گاهگاه چرخ هاى شهربانى و كارآگاهى را نيز به نفع توده اى ها به گردش درآورد در اين قضيه در كار است!

اطاقى كه به زندان سياسى اختصاص داشت نسبتاً بزرگ و روشن بود ولى چندين برابر ظرفيت خود زندانى داشت، محوطه عجيب و كم نظيرى بود: در زير يك سقف، دست چپى، دست راستى ملى، بيگانه پرست، مجرم، بى گناه، عقايد مختلف، مرام هاى گوناگون در كنار يكديگر بسر مى بردند همين كه مأمورين زندان پس و پيش مى شدند بحث و گفتگو و جار و جنجال در ميانشان درگير مى شد و وضع زندان به صورت يك ميدان مبارزه سياسى بيرون آمده بود.

محمود در آغاز بسيار پريشان و افسرده به نظر مى رسيد ولى كم كم فهميد فرصت خوبى بدست آورده است. آرى زندان يكى از مكتب هاى تربيتى مردان مبارز جهان است! از موقعيت استفاده كرده، و كم كم در ميان بحث هاى آنها وارد شد و دست به مبارزات شديدى عليه كمونيسم و ماركسيسم زد، تيپ مخالفين كمونيسم وقتى منطق قوى و بحث هاى پرشور و دامنه دار او را ديدند اطراف او را گرفته و از ورود او به زندان اظهار خوشوقتى كردند و با كمك ميهمانان تازه وارد، به شدت مبارزات خود افزودند حتى چند مرتبه كار بزد و خورد كشيد و اگر مداخله مأمورين زندان نبود شايد قضيه به جاهاى باريكى مى كشيد، و با اينكه عده اى از آن ها را به محل ديگرى انتقال دادند باز محمود و دوستان او دست نكشيده و به فعاليت

ص: 159

خود ادامه دادند، محيط زندان براى محمود و دوستان تازه او به صورت يك محيط تعليم و تربيت بيرون آمده بود.

محمود براى روشن كردن اذهان دوستان خود بحث هاى منظمى درباره اصول «ماترياليسم دياليكتيك آغاز كرد و از ريشه اصلى آن گرفته شروع به بحث و انتقاد نمود، سخنان او شور و هيجان تازه اى در افراد توليد كرد و طالبين بسيارى پيدا نمود به طورى كه با آن همه محدوديتى كه در محيط زندان حكمفرما بود، عده اى آنها را مرتباً يادداشت مى كردند، محمود رشته مباحثات خود را از اين جا شروع كرد!:

رفقا! دوستان عزيز! ... قبل از هر چيز لازم مى دانم چند موضوع مهم را به طور اختصار براى شما بگويم:

***

1- ريشه اصلى ماترياليسم دياليكتيك.

2- دياليكتيك و ساير مكاتب فلسفى.

3- خيانت طرفداران اين مكتب در نقل مطالب.

4- مكتب هاى عمده فلسفى.

5- دياليكتيك و كمونيسم.

ص: 160

ماترياليسم دياليكتيك چيست؟

1- ريشه ماترياليسم دياليكتيك- اگر چه ما در اين بحث سر و كارى با معناى اين دو لفظ (ماترياليسم و دياليكتيك) از نظر لغت شناسى نداريم ولى براى آشنا شدن به مطلب، شناختن مفهوم لغوى آنها نيز بى فايده نيست.

«ماتريال» در زبان فرانسه به معناى «ماده» و «ايسم» كه به آخر آن ملحق شده معرف مكتب و مسلك است.

بنابراين «ماترياليسم» روى هم رفته به معناى «ماديگرى» است.

اما «دياليكتيك» در اصل از ماده «ديالگو» گرفته شده و اين كلمه در زبان يونانى به معنى مباحثه و مكالمه كردن است و معمولًا به كسانى كه داراى منطق قوى و قدرت استدلال باشند «دياليك تيسين» اطلاق مى شود گاهى آن را به اشخاص حرّاف و پشت سر هم انداز نيز مى گويند.

اما از نظر اصطلاح فلسفى كه فعلًا مورد توجه ماست، برخلاف آنچه تصور مى شود، اين دو لفظ حقيقت تازه بغرنجى را در بر ندارد و بطور خلاصه معناى اصطلاحى آن را چنين مى توان شرح داد: (دقت كنيد):

«ماترياليسم دياليكتيك كه يگانه شاهكار فلسفى رهبران كمونيست ها و بزرگ ترين تكيه گاه آنها در مسائل اجتماعى است، نام يك شعبه خاص مادى گرى است كه بر اساس «تغيير وتحول بنا شده است. طرفداران اين مكتب پس از قبول اصل مادى گرى معتقدند كه كليه پديده ها و موجودات عالم بر مركب تندرو «تغيير و حركت سوارند و لحظه اى سكون و سكوت در هيچ قسمت وجود ندارد».

«يك درخت يا يك حيوان يا جامعه اى كه امروز مشاهده مى كنيم با درخت و حيوان و جامعه ديروز و يك ساعت و يك لحظه قبل تفاوت دارد و فردا نيز به اين حال باقى نخواهد ماند و اگر آنها را با تمام مشخصات در نظر بگيريم بايد بگوييم اين درخت يا اين جامعه غير از آن درخت و جامعه ديروز است».

«اين حركت دائمى و عمومى است و هيچ چيز حتى افكار و علوم و مذاهب و اخلاق و ... از آن مستثنا نيستند، از نظر يك نفر «دياليك تيسين هر موجودى به عنوان «برزخ» بين يك سلسله طولانى از حالات گذشته و آينده شناخته مى شود، او براى هر چيز تاريخه اى در نظر مى گيرد، اين جوجه اى كه امروز سر از تخم بيرون مى آورد هميشه چنين نبوده و همواره نيز چنين نخواهد ماند، قبلًا به صورت تخم و پيش از آن جزء بدن مرغى بوده و بعداً نيز به صورت مرغ بيرون مى آيد، اين جامعه اى كه امروز مى بينيم ... اين علم ...

اين اجتماع ... اين ... هر كدام تاريخچه اى دارند».

«هراكليت»(1) مؤسس اين مسلك مى گويد: «عالم همچنان رودخانه اى است كه دائماً در جريان است همان طور كه نمى توان در آب يك رودخانه بيش از يك مرتبه آب تنى كرد، زيرا مرتبه جديد قهراً در آب


1- هراكليت يا هرقليطوس از حكماى يونان باستان است كه در اوايل قرن پنجم قبل از ميلاد مى زيسته و از اهل« افبسوس» است.

ص: 161

جديدى خواهد بود، همچنين حوادث و قضاياى عالم هيچ گاه تكرار نمى شوند».

«بعضى از شاگردان (هراكليت) كه به اصطلاح خواسته اند موشكافى بيشترى كنند، گفته اند: در آب اين رودخانه حتى يك مرتبه هم نمى توان آب تنى كرد زيرا در مدت فرو رفتن در آب وضع رودخانه به يك قرار نخواهد ماند!»

«در هر حال، قابل توجه اينجاست كه هراكليت با اينكه قانون تغيير و تحول را به تمام موجودات مادى تعميم مى دهد، تصريح مى كند كه: بر فراز اين دستگاه متحوّل، «يك عقل الهى ثابت و لا يتغيرى وجود دارد، اين موضوع را «بانجون در كتاب (تاريخ فلسفه) از او نقل مى كند».

«طرفداران «دياليك معتقدند كه حوادث و موجودات عالم در عين حركت هم بهم مربوط و در يكديگر مؤثر مى باشند، قوانين علمى و افكار و صورت هاى ذهنى و جامعه نيز از اين قانون مستثنا نيستند بنابراين روح دياليكتيك را «حركت و تأثير متقابل تشكيل مى دهند».

طرز تفكّر دياليكتيكى هم چيزى بيش از اين نيست كه «حيوانات و موجودات را در حال حركت و ارتباط به ساير اشياى جهان مورد مطالعه قرار دهيم».

اين ريشه اصلى دياليكتيك است كه از حدود «2500» سال قبل در ميان فلاسفه وجود داشته اما ساير شاخ و برگ هايى كه بعداً به آن اضافه شده در آينده به طور مشروح به عرضتان خواهد رسيد چيزى را كه فعلًا لازم به تذكر مى دانم اين است كه (دقت كنيد):

اصل موضوع حركت و تحول و ارتباط موجودات جهان به يكديگر به طور اجمال، يك حقيقت روشن و غير قابل انكار است، نه فقط فلاسفه بلكه افراد عادى نيز به آن اعتراف دارند، بحث و گفتگو در تعميم دادن آن به كليه حقايق حتى مسائل بديهى و مطالب مسلمه علمى و كليه قوانين اجتماعى و تمام اصول اخلاقى مى باشد، فقط اين قسمت است كه مى تواند طرف داران اين مسلك را از سايرين جدا كند!

2- دياليكتيك و ساير مكتب هاى فلسفى هنگامى كه فلاسفه وارد ميدان جهان شناسى شدند و خواستند به كمك فكر، فلسفه هستى يعنى قوانين و مقررات كليى كه بر عالم حكومت مى كند به دست آورند راه هاى مختلفى را پيمودند، و سرانجام هم به نتيجه هاى مختلفى رسيدند هر يك از اين نظرات به صورت يك مكتب فلسفى در تاريخ فلسفه باقى ماند و مورد مطالعه آيندگان قرار گرفت.

بديهى است براى كسانى كه مى خواهند يكى از اين مكتب ها را مورد بحث و انتقاد قرار د هند، يا از آن پشتيبانى و طرفدارى كنند لازم است ساير مكتب هاى عمده را نيز بطور اجمال مورد بررسى قرار دهند به همين جهت قبل از آنكه وارد بحث در پيرامون «اصول ماترياليسم» و شعبه «دياليكتيك» و نتايج آن بشويم، لازم مى دانم مجملى از مكاتب عمده فلسفى را به عرض شما برسانم، در ضمن بايد در اينجا شما را به يك نكته تأسف آور متوجه سازم كه غفلت از آن باعث اشتباه عده اى شده است و آن خيانت ناجوانمردانه اى است كه طرفداران افراطى مكتب دياليكتيك يعنى «ماركسيست ها و كمونيست ها» در نقل مطالب ديگران مرتكب مى شوند تا بدانيد اگر آنها را «فيلسوف نماهاى خائن بناميم چندان ناروا نگفته ايم.

ص: 162

يكى از خيانت هاى بزرگ و غير قابل اغماض در عالم علم و دانش اين است كه طرفداران يك نظريه فلسفى يا تئورى علمى، مطالب و گفته هاى مخالفين خود را تحريف كرده و يا سر و دست شكسته و ناقص نقل كنند به طورى كه از همان اول طورى وانمود كنند كه عقيده طرف اصولًا غير قابل قبول بلكه غير قابل مطالعه است!

و يا اينكه هنگام طرح يك مسأله رعايت بى طرفى را در تشريح مركز بحث نكرده و آن را طبق اميال و هوس هاى خود تفسير نمايند تا به آسانى و سادگى مقصود خود را پيش برده و حريفان را از ميدان بيرون كنند!

و يا استدلالات قابل ملاحظه طرف را ناديده فرض كرده و براى فرار از جواب آنها را در بوته فراموشى بگذارند!

البتّه اين موضوعات سد بزرگى در راه دانش طلبان و در نتيجه مانعى در راه تكامل علوم و نيل به حقيقت ايجاد مى كند.

متأسفانه اين موضوع در نوشته هاى كمونيست ها عموماً، و توده اى هاى ايرانى خصوصاً، به حدّاكثر يافت مى شود، به طورى كه از مطالعه يك كتاب يا چند صفحه از يكى از نشريات آنها بوجود اين روحيه در آنها پى مى بريد.

انكار نمى كنم، ممكن است اين اشتباه كارى ها گاهى در اثر كمى اطلاع و عدم دقت نويسنده آنها بوده باشد ولى بدبختانه آثار تعمد و لجاجت در بسيارى از موارد آن، ظاهر است!

براى نمونه قسمتى از سخنان نويسنده كتاب «اصول مقدماتى فلسفه» يعنى ژرژ پوليتس كه يكى از اساتيد دانشكده كارگرى پاريس بوده و به قول «موريس لوگوآ»: «هزاران هزار سرباز حزبى را تربيت كرده كه از ميان آنها بسيارى داراى مسئوليت اجتماعى شدند»! در اينجا نقل مى كنيم:

نامبرده در فصل هاى دوم و سوم و چهارم كتابش اينطور وانمود مى كند كه در تفسير حقيقت موجودات عالم دو راه بيشتر در كار نيست كه خواهى نخواهى بايد يكى از آن دو را اختيار كرد، يا «ايده آليست محض شويم و يا «ماترياليست تمام عيار! ... در صورت اول بايد وجود خارجى همه چيز را انكار كرده و آنها را جز تصورات و خيالات چيز ديگر نپنداريم خلاصه بگوييم: در عالم فقط ماييم و افكار ما!، و در صورت دوم بايد تمام حقايق عالم هستى را در ميان چهار ديوار «ماده» محصور كرده و در خارج از محيط ماده هيچ حقيقتى را قائل نباشيم.

در فصل پنجم آن كتابچه؛ راه سومى نيز پيشنهاد مى نمايد كه وجود و عدمش چندان با هم تفاوت ندارد، و آن مكتب «آگنوستى سيست ها» يا «لا ادريون» است، كه خلاصه آنچه درباره آنها ذكر كرده اين است: «ما از حقيقت خبرى نداريم! نمى دانيم حق با ماترياليست هاست كه فقط براى ماده وجود خارجى قائلند، و حتى فكر را از خواص ماده مى دانند، يا اينكه حق با ايده آليست هاست كه وجود جهان مادى خارج از ذهن را منكرند و همه راتصورات مى دانند؟!» ... ولى در آخر كار اين فلسفه را نيز به دره ماترياليسم پرتاب كرده و

ص: 163

از قول «انگلس نقل مى كند كه:

«اگنوستى سيسم چيست؟ ... غير از يك ماترياليسم شرمگين»؟!

اين آقاى به اصطلاح فيلسوف مثل اينكه توجه ندارد كه راه منحصر به اينها نيست قافيه هم آن قدر تنگ نمى باشد كه اگر نخواهيم در بيابان وحشت زاى ايده آليسم سر ببريم مجبور باشيم در ويرانه هاى ماترياليسم منزل كنيم!

هرگز اينطور نيست، و بزودى خواهيم فهميد كه ميان اين دو منزلگاه وسيع ديگريست كه همواره مسكن اكثريت فلاسفه جهان بوده است.

نويسنده نامبرده در طى صفحات كتاب مزبور به اندازه اى تاخت و تاز بى منطق نسبت به عقايد مخالفين خود كرده و به قدرى نظريات آنها را با انواع استهزا و سخريه ياد مى كند كه يك خواننده ساده ذهن پس از فراغت از مطالعه آن ممكن است لفظ «متافيزيك» و يا «ايده آليسم» را يك نوع فحش و دشنام و يا لااقل مرادف با «جهالت و نفهمى» تصور كند و براى ابطال يك طرز تفكّر كافى بداند كه درباره آن گفته شود «اين طرز تفكّر متافيزيكى است» يا «يك نظريه ايده آليستى است»! اگر باور نداريد قسمتى از آن را به عنوان نمونه مطالعه كنيد ...

هنگامى كه محمود به اينجا رسيد «سعيد» كه يكى از دوستان تازه او بود و جوانى تحصيل كرده و روشن به نظر مى رسيد سخنان او را قطع كرده، گفت: قبل از هر چيز بايد عرض كنم علاقه من نسبت به شما (اشاره به محمود) نه از لحاظ اين است كه شما با عقايد چپى ها مخالفيد و با آن مبارزه مى كنيد زيرا از مطالعاتى كه من در پيرامون گفته هاى آن ها كرده ام جز حالت ترديد و شك نتيجه ديگرى نبرده ام، بلكه از نظر قدرت منطق و وسعت اطلاعات شماست، اميدوارم بتوانم به كمك افكار شما حقيقت را درك كنم ولى البتّه از تقليد كوركورانه و مطالب غيرمستدل نيز بيزارم، اما در عوض اين قدر تسلط بر نفس دارم كه در مقابل منطق صحيح كاملًا تسليم شوم اكنون اگر اجازه بدهيد سؤالى دارم، محمود با يك لحن تأسف آميز گفت: اى كاش همه جوانان ما مثل شما بودند ... بفرماييد ... بفرماييد ...

«سعيد»- چرا ماترياليست ها در گفته ها و نوشته هاى خود بيشتر به ميدان ايده آليست ها مى آيند و معمولًا صحبتى از ساير مكتب هاى فلسفى در كار نمى آورند، مثل اينكه ساير مكاتب فلسفى را هيچ مى شمارند.

محمود- اين موضوع ممكن است دو علت داشته باشد، يكى اينكه ايده آليسم، همان طور كه عرض شد، درست نقطه مقابل ماترياليسم است، ديگر اينكه چون مسلك ايده آليست ها خيلى زننده و برخلاف وجدان توده مردم است، زيرا هر كس فطرتاً براى موجودات، در خارج ذهن خود وجودى قائل است لذا از لحاظ تبليغاتى، مبارزه با چنين عقيده اى خصوصاً در برابر افراد عادى و عارى از فلسفه آسانتر و قطعاً مؤثرتر و نتيجه بخش تر است، لذا اگر ملاحظه مى كنيد نويسنده كتاب «اصول مقدماتى فلسفه» يا عده ديگرى، خواننده را بر سر دو راهى ماترياليسم و ايده آليسم قرار مى دهند و قسمت زيادى از كتاب خود را اختصاص به ردّ فلسفه ايده آليسم داده اند، براى آنها البتّه بى فايده نيست! و به عقيده خود كار عاقلانه اى

ص: 164

انجام مى دهند ولى با كمى دقت معلوم مى شود كه منشأ حقيقى اينگونه بحث ها تعصب خشك و بى مورد است، به هر حال مجدداً به شما توصيه مى كنم كه متوجه باشيد تحت تأثير اينگونه بحث ها قرار نگيريد.

از اصل مقصد دور نرويم ... عرض كردم قبل از هر چيز بايد شرح مختصرى درباره مكتب هاى عمده فلسفى بدهم، از ميان كليه آنها كافى است پنج مكتب زير را مورد بحث قرار دهيم:

1- ايده آليسم يا مكتب عقيده مندان به جهان تصورى.

2- ماترياليسم يا ماديگرى و مكتب عقيده مندان به جهان مادى فقط.

3- متافيزيسم يا فلسفه «ماوراى طبيعت و مكتب عقيده مندان به جهان مادى و مجرد هر دو.

4- آگنوستى سيسم يا مكتب لا ادريون و شكّاكان.

5- سوفيسم يا مكتب سوفسطايى ها و منكرين حقيقت به طور مطلق.

***

ص: 165

مكتب هاى عمده فلسفى

1- ايده آليست به كسى مى گويند كه حقيقت را همان «ايده ها» و «تصورات مى داند و جز روح مجرد و نقش هاى ذهنى حقيقت ديگرى را درعالم قبول ندارد.

او مى گويد: آنچه ما گمان مى كنيم بصورت (ماده) در خارج از ذهن ما وجود دارد، تصورات و خيالاتى بيش نيست. بنابراين، خانه، خيابان، ماشين. آب و نان همه و همه تصورات و خيالاتند كه در اثر فعاليت فكر و يا عوامل روحانى خارجى در روح مجرد ما نقش بسته اند.

او مى گويد: اين موضوع برخلاف آنچه بدواً تصور مى شود هيچ بعدى ندارد زيرا نظير آن، در عالم خواب نيز مشاهده مى شود، شخص خواب با اينكه سر و كارش فقط با يك رشته تصورات و صورت هاى خيالى است پيش خود گمان مى كند كه تمام آنها در خارج وجود دارند با اينكه واقعاً چنين نيست، ما هم در اين عالم درست مانند او هستيم.

از ميان فلاسفه قديم و جديد جمعى طرفدار اين عقيده بوده اند كه از ميان آنها «بركلى و «شوپنهاور» را مى توان نام برد. معتبرترين دليلى كه آنها براى اثبات عقيده خود اقامه كرده اند دو دليل است:

اوّل تجربه به ما ثابت كرده است كه حواس ما، كه يگانه وسيله ارتباط ما به عالم خارج است، خطا مى كنند و اخبار متناقضى از خارج به ما مى دهند كه قطعاً اينها مقرون به حقيقت نيست، بنابراين معلوم مى شود خواصى از اشيا بوسيله حواس بدست مى آوريم خارجيت ندارد، بلكه زاييده فكر ماست، مسلّم است وقتى خواص اشيا خارجيت نداشته باشد خود آنها نيز همين طور خواهند بود، زيرا اين كه مى گوييم اشيا در خارج از محيط فكر ما وجود دارد در واقع به واسطه خواص و آثارى است كه به وسيله حواس خود درك كرده ايم ... «بركلى» اين مطلب را بطور آشكارترى شرح مى دهد:

«شما مى گوييد اشيا وجود دارند زيرا داراى رنگ و بو و طعم هستند، بزرگ يا كوچك، سبك يا سنگينند من به شما ثابت مى كنم اين خواص در شى ء وجود ندارد بلكه در ذهن ما موجود است» سپس يك قسمت از اشتباهات حواس را در تشخيص مطالب نقل كرده مى گويد: «اگر اشيا وجود خارجى داشتند معناى نداشت اين حكم هاى متضاد پيدا شود».

مواردى كه اشتباه قطعى حس در آن ثابت شده بسيار است براى نمونه ذكر يك مورد كافى به نظر مى رسد:

«اگر سه ظرف آب داشته باشيم يكى «سرد» و ديگرى «گرم» و سومى «نيمه گرم» نخست يك دست خود را در ظرف اوّل و دست ديگر را در ظرف دوم فرو بريد، پس از چند لحظه هر دو را در ظرف سوم كه نيمه گرم است قرار دهيد، خواهيد ديد با آن دستى كه سابقه آب سرد دارد احساس گرمى و با آن ديگرى كه سابقه آب گرم دارد احساس سردى مى كنيد و با اين طريق دو حكم متضاد به وسيله اين دو عضو به ذهن شما وارد

ص: 166

مى شود با اينكه يقين داريد آب سوم نمى تواند بيش از يك حالت داشته باشد، ايده آليست ها از اين آزمايش چنين نتيجه مى گيرند كه اساساً سردى و گرمى وجود خارجى ندارد، و اين افكار ماست كه اين گونه تصورات را براى ما ايجاد مى كنند و همچنين به توسط تجربيات ديگرى شبيه اين تجزيه، مى خواهند اثبات كنند كه رنگ و بو و طعم نيز زاييده اذهان ماست، اين بود خلاصه استدلال اوّل آنها ...

دوم- مسلّم است كه موجود خارجى هرگز شخصاً به منطقه فكر ما قدم نمى گذارد، تا بدون هيچ واسطه اى به آن احاطه و علم پيدا كنيم زيرا موجود خارجى آن چيزى است كه در بيرون از محيط ذهن ما موجود است، و اگر به ذهن ما وارد شود ديگر موجود خارجى نخواهد بود، بلكه موجود ذهنى يعنى «تصور» خواهد شد، بنابراين وسيله ارتباط ما به عالم خارج همان تصورات و علوم و ادراكات ماست (دقت كنيد):

ساده تر عرض كنم: ما هر چه به طرف واقع و عالم خارج قدم بر داريم هيچ گاه به آن نخواهيم رسيد بلكه سر و كار ما دائماً با يك مشت صورت هاى ذهنى است با اين حال چگونه مى توانيم اطمينان پيدا كنيم كه در خارج از محوطه فكر ما موجوداتى وجود دارند؟! نهايت اين است كه اين تصورات علت مى خواهد، چه مانعى دارد كه علت آن ذهن ما و يا يك عامل روحانى ديگر بوده باشد؟ تقريباً مثل اين است كه عكس هاى گوناگونى بدست ما بدهند ما از كجا مى توانيم بفهميم اين عكس ها را از روى مناظر خارجى گرفته اند چه بسا عوامل ديگرى مانند دست نقاش ماهرى آن را بوجود آورده و صاحب عكس اصلًا وجود خارجى نداشته است!

***

ماترياليست ها مخصوصاً كمونيست هايى كه به منظور پيشرفت مقاصد سياسى، خود را با فلسفه نيز مجهز ساخته اند، براى نجات از چنگال استدلالات ايده آليست ها دست و پاى زياد كرده اند، ولى بسيار شده كه در اثر كمى اطلاع كارشان به بن بست كشيده تا آنجا كه از بيانات علمى صرف نظر كرده و دست به دامن جواب هاى سطحى و عاميانه و سفسطه زده اند!

مثلًا نويسنده كتابچه «اصول مقدماتى» و بعضى از همكاران دكتر «آرانى در نشريه «ماترياليسم دياليكتيك از مجله دنيا وقتى با استدلال اوّل روبه رو شده اند به خيال خود با حربه علم به مبارزه برخاسته و اين گونه آن را پاسخ گفته اند:

«علم به ما ثابت كرده كه كره زمين سال ها قبل از وجود انسان وجود داشته و مركز تحولات بسيارى بوده است، در حالى كه در آن وقت نه انسانى بود و نه فكرى ... پس معلوم مى شود كه كره زمين در خارج از منطقه فكر ما وجود مستقل دارد»! ...

مثل اينكه اين آقايان خيال مى كنند با يك لفظ «علم» همه كارها درست مى شود، و آن آقاى ايده آليست وحشت مى كند و تسليم مى شود، غافل از اينكه او به اين قانع نمى شود و فوراً در جواب خواهد گفت: مگر عقيده به وجود كره زمين قبل از انسان، جز يك تصور و انعكاس فكرى چيز ديگرى است؟ اين تصور نيز به نوبه خود مولود فكر و ذهن ماست، به طور كلى علم هرگز وجود خارجى چيزى را نمى تواند اثبات كند

ص: 167

زيرا علوم و نتايج آنها يك سلسله تصورات و ادراكات فكرى بيش نيستند، در حقيقت اشتباه اين آقايان مادى از اينجا پيدا شده كه فرق ميان اين دو جمله را فراموش كرده اند كه: «كره زمين قبل از ما وجود داشته» يا «ما ادراك مى كنيم كه كره زمين قبل از ما وجود داشته»!

باز جواب ديگرى براى همين استدلال تهيه كرده اند كه در سستى دست كمى از جواب سابق ندارد و آن چنين است:

«استدلال بر كلى قانع كننده نيست زيرا منتها چيزى كه او اثبات كرده اين است كه خواص اشيا مثل رنگ و طعم و بو، وجود خارجى ندارند، بلكه مولود فكر و ذهن مى باشند ولى براى چه خود ماده وجود خارجى نداشته باشد؟!» ...

مثل اينكه اين آقايان توجه ندارند كه اگر ما ايمان به وجود «ماده» داريم از راه آثار و خواص آن است و گرنه حواس ما هيچ گاه مستقيماً با خود ماده تماس پيدا نمى كند و به تعبير يكى از اساتيد بزرگ فلسفه «ما حس جوهر شناس نداريم ، بلكه وقتى خواص اشيا مثل رنگ و طعم و بو و غير آنها را به وسيله حواس خود درك كرديم و از طرف ديگر وجود خواص را بدون ماده غير ممكن مى دانيم، بلافاصله اين عقيده در ما بوجود مى آيد كه: ماده در خارج موجود است.

اما اگر خواص را يك يك از دست ما گرفتند و (فرضاً) اثبات كردند كه آنها وجود خارجى ندارند ديگر چه لزومى دارد كه ما بوجود ماده بى خواص معتقد باشيم، و با چه وسيله مى توان وجود چنين ماده اى را اثبات كرد؟! مثلى است مشهور «حوضى كه آب ندارد قورباغه نمى خواهد»! (خنده حضار).

باز از جمله دلايل روشنى! كه اين آقايان به پيروى يكى از فلاسفه انگلستان «استوارت ميل براى رد عقيده ايده آليست ها در نظر گرفته اند اين است كه:

«ما نسبت به اعضاى خود، علم حضورى! داريم به اين معنا كه در خودمان احساس حركت اعضاى خويش را مى نماييم با اين حال گاه مى شود كه غفلتاً يكى از اعضاى ما در موقع عمل از كار مى ايستد، لابد اين ايستادن بايد علت داشته باشد و چون اين علت در ما وجود ندارد زيرا در اين صورت مى بايست با علم حضورى از آن با خبر شويم پس لابد در خارج از وجود ما موجود است».

اشتباه آقاى استوارت ميل هم از اينجا ناشى شده كه او خيال كرده است يك نفر ايده آليست همه گونه علت خارجى را انكار مى كند با اين كه مسلماً اين طور نيست، منظور ايده آليست ها انكار وجود عالم مادى است، بعضى از آنها صريحاً اعتراف مى كند كه روح قوى ترى در خارج از وجود ما قرار دارد كه تصورات غير اختيارى ما را بوجود مى آورد بنابراين با اين جواب هم نمى توان آنها را محكوم كرد.

ص: 168

پاسخ استدلال ايده آليست ها

در اين موقع «منصور» يكى ديگر از دوستان تازه محمود كه تمايلات چپى داشت، و در اثر تظاهر به اين قسمت به زندان افتاده بود گفت: از بيانات شما اين طور استفاده مى شود كه شما هم طرفدار مكتب «ايده آليسم» هستيد و جهان را هيچ و پوج و خواب و خيال مى پينداريد؟!

محمود خنديد و گفت: خير ... قطعاً چنين نيست، منظورم طرفدارى از آنها نبود، زيرا من به نوبه خود از مخالفين سرسخت آنها هستم، مى خواستم ميزان اطلاعات فلسفى و طرز تفكّر و منطق و استدلال اين پيشتازان مكتب «ماترياليسم دياليكتيك» را بدست دهم تا بدانند تنها با رجزخوانى و مبارزه طلبى و بدست گرفتن حربه خيالى علم و جار و جنجال هاى تبليغاتى كه به درد كلوب حزب مى خورد نمى توان مسائل فلسفى را مورد بررسى قرار داد و نظريات صحيح و فاسد را از هم جدا كرد!.

«سعيد» گفت: بنابراين شما چه جوابى براى استدلالات ايده آليست ها در نظر گرفته ايد؟

«محمود»- به عقيده من بهترين پاسخى كه به استدلال اوّل مى توان داد اين است كه:

آزمايش ها و تجربياتى كه در مورد خطاى حواس به عمل آمده بيش از اين اثبات نمى كند كه حواس ما در پاره اى از «چگونگى هاى» خواص اشيا اشتباه مى كند، ولى نه در اصل آنها. لذا نمى توان از آن نتيجه كلى گرفت و دار و دستگاه حواس را به كلى برچيد و گوشه اى گذارد.

مثلًا در همان مثال آب سرد و گرم و نيم گرم، وقتى هر دو دست خود را در ظرف سوم گذارديم و با يكى احساس سردى و با ديگرى احساس گرمى كرديم، البتّه مى دانيم اين دو احساس هيچ كدام با درجه حقيقى آب تطبيق نمى كند ولى اين دليل نمى شود كه اصل وجود «درجه مخصوصى» از حرارت را در آب انكار كنيم بلكه به عكس، بايد گفت در آب سوم درجه معينى از حرارت وجود دارد كه وقتى تأثير آن با اثر خاصى كه از آب اوّل و دوم در دست باقيمانده است ضميمه شود به اين صورت مخصوص جلوه گر مى شود و به همين دليل اگر دست خود را در يك ظرف خالى فرو بريم يقيناً چنين احساسى براى ما ظاهر نمى شود!

باز مثال ديگرى عرض مى كنم: دو ظرف خالى را جلوى روى خود بگذاريد بعداً يكى را با آب يا مايع ديگرى پر كنيد. شكى نيست كه ما مى توانيم ظرف خالى را از ظرف پر تشخيص دهيم، نه از يك راه بلكه از چند راه:

1- از راه چشم و نگاه كردن، يعنى در اثر رنگ يا تلألؤ مخصوص مايع، مى فهميم اين يكى پر است و آن ديگر كه ابداً رنگ و تلألؤى ندارد خالى است، البتّه ممكن است حس ما اشتباه كند و رنگ مايع را در اثر بيمارى يرقان (بيمارى زردى) يا علل ديگر برخلاف واقع تشخيص دهد، مثلًا رنگ سرخ را زرد ببيند، ولى

ص: 169

بالاخره وجود خاصيتى را در مايع كه نور را به چشم ما منعكس ساخته و آن رنگ را توليد كرده است نمى توان انكار كرد و لذا در ظرف خالى چنين اثرى وجود ندارد.

2- از راه وزن كردن، يعنى چشم را برهم گذارده و دو ظرف را برداشته وزن مى كنيم فوراً مى فهميم آن يكى كه سنگين تر است، پر و آن سبك تر خالى است، ممكن است اين وزن با آن حدودى كه ما براى آن در نظر مى گيريم اصلًا وجود خارجى نداشته باشد و مثلًا اگر دست و پنجه خيلى نيرومندى داشتيم آن وزن در نظر ما خيلى كم جلوه مى كرد و يا اگر اعصاب ما خيلى ضعيف بود شايد نمى توانستيم از سنگينى آن را حركت دهيم، ولى بالاخره اين را هم نمى توانيم انكار كنيم كه اين دو ظرف در وزن با هم تفاوت دارند و لذا هرگز يكى را به ديگرى اشتباه نمى كنيم، شما بگوييد تأثير جاذبه زمين بر اين يكى زيادتر از ديگرى است هر چه مى خواهيد بگوييد، خاصيتى در اين موجود است كه در آن يكى وجود ندارد و اين يك حقيقت خارجى است نه خيالى!

3- از راه بوييدن.

4- از راه لمس كردن، به همان كيفيت كه در رنگ و وزن گذشت، خلاصه، اشتباه حواس حد و حدود معينى دارد كه نبايد پا از دايره آن بيرون گذاشت و به همه جا تعميم داد و اشتباه حواس در كيفيت و چگونگى خواص اشياست نه در اصل خواص آنها، تعيين درجه حرارت آب چيزى است و اصل وجود حرارت به طور اجمال چيز ديگر، ولى ايده آليست ظاهر بين حاضر نيست اين دقت را به خرج دهد، همين كه در موارد خاصى اشتباه حواس ثابت شد چشم و گوش بسته و بطور كلى وجود خواص اشيا و خود اشيا را انكار مى كند.

اما دليل دوم را بطور ساده و مختصر اين طور مى توان پاسخ داد: وقتى ما به فكر وجدان خود مراجعه كنيم خود را عالم و محيط به خارج و موجوداتى كه در مقابل حواس ما قرار مى گيرند مى بينيم، درست است كه موجودات خارجى شخصاً هيچ وقت قدم به محوطه فكر ما نمى گذارند ولى آيا علم و احاطه خود را به خارج مى توانيم انكار كنيم؟ اين علم و خارج بينى از كجا پيدا شده؟! جوابش يك كلمه است: (دقت كنيد):

اين اثر، خاصيت «انعكاس ذهن» و «كاشفيت علم» است به عبارت ساده تر، ما دو قسم متمايز از حالات نفسانى داريم يكى مانند نشاط و سرور و غم و اندوه كه واقع نمايى ندارد و حكايت از عالم خارج نمى كند (گو اينكه علل خارجى دارد)، دوم علوم و تصورات ماست كه محيط خارج را براى ما كشف كرده و از آن حكايت مى كنند و اين خاصيت ذاتى صفت علم است ما نبايد منتظر باشيم كه موجودات خارجى قدم رنجه كرده در محوطه مغز ما بيايند بلكه تصورات و علوم ما كه زائيده تأثر حواس ما از خارج هستند با آن «خاصيت واقع نمايى كه دارند ما را به عالم خارج محيط مى سازند، دليل آن هم همان وجدان و درك روشن ماست (دقت كنيد):

ص: 170

ماترياليست ها چه مى گويند؟

2- مكتب ماترياليسم (ماديگرى)- ماترياليست كسى را مى گويند كه در ماوراى چهار ديوار عالم ماده، حقيقتى را قبول ندارد و رسماً خدا و روح مجرد و هر نيروى فوق طبيعت را انكار مى كند عالم را مانند دستگاه ماشينى مى داند كه چرخ هاى آن را يك سلسله علل و معلول فاقد علم و شعور تشكيل مى دهند، با اين فرق: ماشين، سازنده عاقلى دارد كه طبق نقشه معين و براى رسيدن به هدف معلومى آن را به اين صورت درآورده و چرخ هاى آن را طورى منظم كرده است كه قهراً به آن هدف منتهى مى شود ولى ماشين طبيعت، اصولًا سازنده اى ندارد چه جاى اينكه هدف و غايتى داشته باشد، بلكه چرخ هاى عظيم آن را در اثر تصادفات به صورت كنونى درآمده، و حركات جبرى خود را بى اراده تعقيب مى كند و مقيد به راه و روشن و نتيجه خاصى نيست!

ماده ازلى و ابدى است و آغاز و انجامى ندارد، فرق اساسى ميان بشر و ساير حيوانات موجود نيست! و ادراكات انسانى از تراوشات سلسله عصبى اوست، لذا بايد آن را يكى از محصولات «عالى و لطيف» ماده شمرد، آن مقام شامخى كه براى انسان تصور كرده اند صرفاً موهوم است و دره عميقى كه ميان انسان و ساير حيوانات كنده اند وجود خارجى ندارد! «اشيا در خارج از وجود ما و مستقل از افكار ما موجودند و همانها هستند كه افكار و تصورات را در ما بوجود مى آورند».

پيروان اين عقيده، مدعى اند كه مسلك آن ها در دنيا از با سابقه ترين عقايدى است كه سال ها قبل از ميلاد حضرت «مسيح» عليه السلام وجود داشته و در هر عصر طرفدارانى داشته است.

اوّلين شخص برجسته اى كه اين مذهب را به او نسبت داده اند «طالس ملطى است كه در اوايل قرن هفتم و اواخر قرن ششم قبل از ميلاد مى زيسته است (624- 567 ق- م) او آب را اصل كليه موجودات و مادة المواد تمام عناصر مى پنداشت، و پس از وى عده اى از شاگردانش عقايد او را با اختلافاتى دنبال كردند كه از آن جمله «آناكسيمندر» و «آناكسيمين و پس از آنها «هراكليتوس (544 تا 484 قبل از ميلاد) و «بزميانيد» و «دموكريت يا «ذيمقراطيس» (460 تا 370 ق- م) را مى توان نام برد.

اين عده را اگرچه مادى ها، از موافقين خود قلمداد كرده اند ولى پس از مطالعه و دقت در تاريخ روشن مى شود كه هيچ يك مادى (به اين معنا كه ماديين امروز مى گويند) نبوده اند بلكه به وجود روح مجرد يا خداوند عالم، عقيده داشته اند:

مثلًا طالس ملطى به گفته «بانجون» در كتاب «تاريخ فلسفه» معتقد بوده است كه تحولات مادى در تحت تأثير عوامل روحانى صورت مى گيرد و ذيمقراطيس صريحاً بوجود ارواح اعتراف كرده، منتها آنها را مركب از اتم هاى كروى كه در نهايت لطافتند دانسته همان طور كه موجودات مادى را مركب از اتم ها و اجزاى

ص: 171

لايتجزاى غليظ و خشن پنداشته است! او به وجود خدايان نيز عقيده داشته و آنها را از اتم هاى خيلى لطيف روحانى مركب مى دانسته است، همچنين ساير افراد نامبرده هر كدام ضمن شرح نظريات خود، بوجود عالم ماوراى ماده اعتراف كرده اند.(1)

بنابراين سابقه تاريخى كه ماترياليست ها مدعى هستند قابل ترديد است و چنين به نظر مى رسد كه منشأ اشتباه كارى ماديين فعلى از اينجا پيدا شده كه فلاسفه نامبرده عقيده مند به وجود مستقل «ماده» و پيدايش عالم طبيعت از آن، بوده اند و تفسيرهاى گوناگونى براى مبدأ اصلى و كيفيت پيدايش جهان مادى كرده اند، طرفداران فعلى مكتب ماترياليسم اين قسمت را گرفته و به بقيه سخنان آنها توجهى نكرده اند و آنها را رسماً مادى قلمداد كرده اند.

در قرون اخير، كه تحولات عظيمى در شئون مختلف علوم طبيعى ظاهر گرديد. در آغاز بازار ماديين رواج و رونق كاملى پيدا كرد، و شايد عمده چيزى كه موجب پيشرفت كار آنها شد كشف نظريات علمى زير توسط چند نفر از دانشمندان بزرگ علوم طبيعى بود كه آن را دستاويز خود ساخته و جار و جنجال در اطراف آن برپا كردند و آن را به حساب پيروزى ماترياليسم گذاردند:

1- قانون جاذبه عمومى كه توسط «نيوتن (1642 تا 1727 بعد از ميلاد) كشف شد، مطابق آن هر دو جسم يكديگر را به نسبت مستقيم جرم ها و به نسبت معكوس مجذور فاصله ها، جذب مى نمايند به كمك اين قانون اسرار حركت كواكب، و حركت زمين به دور خورشيد، و ماه به دور زمين، تا اندازه اى فاش گرديد و قانون «عليت» با سطوت بيشترى براى تفسير و تعليل حركات آسمانى آماده شد.

2- «قانون بقاى ماده كه توسط «لاوازيه كشف شد كه به موجب آن هيچ موجودى در عالم معدوم نمى گردد و آنچه مشاهده مى شود صرفاً تغييراتى است كه در صورت ظاهرى اشيا حاصل مى گردد و به عبارت ساده تر: مقدار ماده موجود در عالم هميشه ثابت و تغييرناپذير است و تحولات در كيفيت و چگونگى آن صورت مى گيرد. اين نظريه دوام و ابديتى را كه پيشينيان براى اتم قائل شده بودند تأييد كرد و پايه حكومت ماده را محكم ساخت (البتّه چنانكه خواهيم گفت اين نظريه به نظريه كامل ترى به نام بقاى «ماده- انرژى» تبديل شد).

3- فرضيه «تكامل انواع كه توسط داروين دانشمند انگليسى (1809 تا 1882 ميلادى) تكميل شد، برحسب اين فرضيه اختلافاتى كه بين نباتات و حيوانات ديده مى شود ذاتى آنها نيست و همگى به يك يا چند اصل معدود بازگشت مى كنند و اختلافات كنونى همگى مولود سير تكاملى آنهاست كه در تحت چهار اصل زير انجام مى گيرد.

1- تنازع بقا، 2- سازش با محيط 3- انتخاب طبيعى، 4- وراثت، مسلك ماترياليسم به كمك اين فرضيه، اصول خود را در عالم جانداران مستحكم ساخته و آمادگى خود را براى تعليل و تفسير تنوع آنها اعلام كرد.(2)


1- براى توضيح بيشتر به كتاب هاى« تاريخ فلسفه» و« سير حكمت در اروپا» مراجعه كنيد.
2- شرح اصول داروينيسم و انتقادهاى آن در آخر بخش دوم كتاب گذشت.

ص: 172

4- قانون بقاى انرژى كه توسط يك نفر دانشمند آلمانى به نام «رپرت ماير» اظهار شد كه مطابق آن مقدار انرژى در عالم، ثابت و لا يتغير است، و تغييرات فقط در صورت آن پيدا مى شود، مثلًا انرژى الكتريك گاهى تبديل به صوت، زمانى تبديل به حرارت، و زمان ديگرى مبدل به حركت مكانيكى مى شود، ولى مقدار آن همواره محفوظ و ثابت است، ظهور اين نظريه، پايه ابديت ركن دوم مذهب ماديين يعنى «قوه را محكم كرد.

كاخ عظمت ماترياليست ها روى اين پايه ها بناگذارى شد و هر روز دسته اى از دانشمندان علوم طبيعى، به صفوف آنها پيوستند، و از آنجا كه نهضت علمى تازه شروع شده بود و با شدت به پيشروى خود ادامه مى داد، شركت كنندگان در اين نهضت، چنان از باده غرور سرمست بودند كه تصور مى كردند آخرين سنگر علم را فتح كرده، و به كليه رموز عالم هستى آشنا شده اند، و با سرپنجه علم، گره تمام معضلات را گشوده و به قول «هگل»: معماى هستى را حل كرده اند!

از اين رو، زبان به استهزا و سخريه نسبت به عقايد گذشتگان گشودند و كليه آرايى را كه در تاريخ علم بشر موجود بود و با نظريات تازه آنها سازش نداشت، محكوم به اعدام كردند و اساساً براى ماوراى تجربيات و اطلاعات محدود خود ارزشى قائل نبودند!

بديهى است در اين موقع نه تنها نظرات مثبت علمى آن روز محور قضاوت و محك صحت و فساد عقايد بود بلكه پاره اى از احتمالات و فرضيات غير مثبت و بى ارزش، در آن «بازار آشفته» نيز به همان قيمت فروخته مى شد!

طنين فرياد مستانه ماديين آن روز، چنان دنياى متمدن را به لرزه انداخته بود كه مقدّس ترين عقايد در صورت عدم تطبيق بر نتيجه تجربيات و افكار محدود آنها به دره عميق خرافات و عقايد پوسيده پرتاب مى شد!

ولى اين سطوت و جبروت بيش از «200» سال طول نكشيد! يعنى از اوايل قرن 18 شروع شد و تا آخر قرن 19 ادامه داشت و از آن به بعد در سراشيبى تند و تيزى قرار گرفت؛ زيرا دانشمندان در طى اين مدت مطالعات عميق تر و دقيق ترى در پيرامون نظرات خود به عمل آوردند و به نقاط ضعف فراوانى در گوشه و كنار آن برخوردند تا آنجا كه بعضى را دور انداخته و باقى را تا آنجا كه مى توانستند اصلاح و تكميل كردند و در نتيجه اين حقيقت ثابت شد كه:

«رموز و اسرار جهان هستى از آن بيشتر است كه به اين آسانى در دسترس افراد بشر قرار گيرد، و مركب علم و دانش كنونى ناتوان تر از آن است كه به اين زودى بتواند تمام اين عرصه پهناور را جولانگاه خود قرار دهد ... چراغ فروزان علم تنها گوشه كوچكى از اين محوطه بزرگ را روشن ساخته و بقيه، همچنان در ظلمت اسرارآميزى باقيمانده است، فرضيات امروز ممكن است مورد حمله آيندگان قرار گيرد و به نقاط ضعف آن واقف شوند، خلاصه بر هر دانشمند بيدار لازم است در مقابل آن چه نمى داند با احتياط قدم بر دارد و عظمت عالم هستى را فراموش نكند».

ص: 173

در اينجا بى تناسب نيست قسمتى از سخنان دانشمند فلكى «كاميل فلا ماريون فرانسوى را درباره قصور اطلاعات انسان نقل كنم او در كتاب معروف «مرگ و مشكل آن چنين مى گويد:

«بشريت در يك نادانى عميق بسر مى برد و نمى داند آيا ساختمان وى، او را به حقيقت آشنا مى سازد! زيرا حواس ما در هر موضوعى ما را فريب مى دهند و تنها تحصيلات علمى مى تواند نور مختصرى در پيش پاى فكر ما قرار دهد».

«مثلًا همين زمينى كه روى آن زندگى مى كنيم و آن را ساكن مى پنداريم داراى حركات هولناكى به طرف راست و چپ و بالا و پايين است كه تمام آن ها از نظر ما مخفى و پنهان مى باشد، در همان وقت كه زمين به سرعت «107000» در ساعت به دور خورشيد گردش مى كند خورشيد نيز در فضاى نامحدود آسمان به سمتى روان است، به طورى كه سير زمين به دور خورشيد به صورت يك منحنى مارپيچ بيرون مى آيد، باز در همين موقع در هر 24 ساعت يك دور به دور خود مى چرخد و آنجا كه بالا نام مى گذاريم، پس از 12 ساعت پايين و آنچه پايين است در بالا قرار مى گيرد و در اثر اين حركت در هر ثانيه 305 متر، در عرض پاريس و 465 متر در خط استوا، در فضا حركت مى كند».

«تنها اين نيست، بلكه براى اين كره زمين ما چهارده نوع حركت! مختلف است كه ما هيچ كدام را احساس نمى كنيم حتى آن حركت جزر و مد پيوسته زمين كه از نزديك با ما تماس كامل دارد كاملًا از نظر ما مخفى است با آنكه مسلّم است كه زمين در هر روز دو مرتبه به مقدار 30 سانتى متر به سوى بالا حركت مى كند و ما كوچك ترين علامتى براى آن در دست نداريم حتى اگر سواحل درياها نبود وجود جزر و مد اقيانوس ها نيز از انظار ما پنهان مى ماند!».

«آيا ما مى فهميم كه اين هواى استنشاقى ما كوچك ترين فشار و سنگينى بر ما داشته باشد؟! با آنكه مجموع سطح بدن هر انسانى 16 هزار كيلوگرم! فشار آن را بر خود تحميل مى كند كه مقابل همين قدر از فشار باطنى در مقابل آن قرار دارد، هيچ كس قبل از گاليله و پاسكال و تورسلى گمان نمى كرد چنين چيزى در كار باشد ...

اينها حقايقى است كه علم به ما نشان داده ولى طبيعت خبرى از آن در دسترس كسى قرار نمى دهند!»

«همين هوا را امواج گوناگونى از هم مى شكافد كه سابق بر اين كوچك ترين اطلاعى از آن نداشتيم مخصوصاً امواج الكتريسيته كه موقعيت مهمى را دارد ولى فقط هنگام طوفان و صاعقه اثرى از آن بر ما ظاهر مى شود».

«خورشيد دائماً يك سلسله تشعشعات مغناطيسى به سوى ما روانه مى كند كه از مسافت 150 ميليون كيلومتر بر سوزن آهن ربا تأثير مى كند ولى قواى ما هرگز موفق به درك آن نيست، اگر چه بدن هاى حساس و لطيفى در عالم يافت مى شود كه بتواند اين امواج لطيف را احساس كند».

«چشم هاى ما، تمام آنچه را (نور) مى ناميم درك نمى كند جز آن دسته از امواج (اترى) كه شدت ارتعاش آن ما بين 380 ترليون تا 760 ترليون در ثانيه بوده باشد، با آنكه امواج نورانى كمتر از اين مقدار و بيشتر از آن در طبيعت موجود است و تأثير فراوانى دارد، اما شبكيه اين چشم ها قدرت احساس آن را ندارند!»

ص: 174

«همچنين گوش هاى ما تمام آنچه را كه (صوت) مى ناميم نمى تواند احساس كند بجز آن قسمت از امواجى كه شدت ارتعاش آنها مابين 33 (صداهاى شديد) و 36 هزار (صداهاى تيز) در ثانيه قرار دارد».

«باز آنچه را كه (بو) مى ناميم فقط از نزديك و از نقطه اى كه تعداد معينى از اجزاى جسم منتشر مى شود درك مى كنيم و البتّه حيواناتى هستند كه قوه احساس آنها در اين قسمت با ما كم و بيش تفاوت دارد».

«گذشته از همه اينها، اساساً در خارج از حواس ما، نور و صدا و بويى وجود ندارد و اين ماييم كه اين كلمات را اختراع كرده ايم تا تأثرات حواس خود را بوسيله آن شرح دهيم، نور شكلى از اشكال «حركت»، و صوت شكل ديگرى از آن است بوها در اثر پراكنده شدن اجزاى كوچكى از جسم در هوا، ظاهر مى شوند كه بوسيله چسبيدن به عصب شامه حقيقت بو را براى ما درست مى كنند، اين حال سه حس از حواس ماست و اما دو حس ديگر (چشيدن، و لمس كردن) تأثير آنها محدودتر از سه حس سابق است و در هر حال، حقيقت را آنچنان كه هست در تحت اختيار ما نمى گذارند و بسيارى حقايق ناديدنى در خارج از وجود ما هست كه با هيچ يك از حواس ما ادراك نمى شود! اين يك حقيقت مسلّم علمى و غير قابل انكار است.

بنابراين چه مانعى دارد كه در پيرامون ما اشياى ديگر بلكه موجودات زنده اى وجود داشته باشد كه آنها نيز از نظر ما مخفى و پنهان باشند؟! نمى گويم حتماً چنين موجوداتى وجود دارند ولى مى گويم چه مانعى دارد؟ ...»

اين بود خلاصه گفتار اين دانشمند درباره قصور اطلاعات و ادراكات انسان، گمان نمى كنم از اين بيانات هرگز استفاده كنيد كه دانشمند مزبور تمايل به ايده آليسم دارد ولى تذكر اين نكته هم بى فايده نيست كه دانشمندان امروز، ماترياليست باشند يا ايده آليست يا متافيزيسين، اين موضوع را انكار نمى كنند كه موجودات مادى كه به لباس هاى گوناگونى بر ما جلوه گر مى شوند و ما اسم هاى مختلفى بر آنها مى گذاريم در واقع كاملًا به اين صورت نيستند، بلكه همه آنها شكل هاى مختلفى از انرژى و يا امواج مخصوص اترى مى باشند كه در اثر اختلاف شدت و ضعف ارتعاش آنها، اين تأثيرات را در حواس ما به يادگار مى گذارند.

اكنون ببينيم «ماده» يعنى «بت بزرگ ماترياليست ها» چيست؟!

***

ماده چيست؟

چگونه ماده نشكن شكسته شد؟

همانطور كه سابقاً اشاره شد از «2500» سال پيش عده اى از فلاسفه در اطراف منشأ اصلى جهان ماده و كيفيت پيدايش موجودات مختلف مادى، گفتگوها كرده اند كه ماديين فعلى آنها را عمداً و يا اشتباهاً هم عقيده خودشان معرفى مى كنند.

در هر حال نبايد تصور كرد اين تفسيرهايى كه براى «ماده» و پيدايش جهان مادى از آن كرده اند در طول اين

ص: 175

مدت به يك حال باقيمانده، بلكه به عكس، با پيشرفت علوم طبيعى هر زمان از صورتى به صورت ديگر و از حالى به حالت جديدى سوق داده شده است، گو اينكه طرفداران هر عقيده، در زمان خود آن را مسلّم و قطعى مى پنداشته اند!

دموكريت در حدود 450 سال قبل از ميلاد اظهار داشت كه: «عالم تركيبى است از خلأ و ملأ، و تمام موجودات از اجزاى بسيار ريزى تشكيل شده اند كه قابل تجزيه و شكستن نمى باشد.

اين اجزاى نشكن (اتم ها) در اصل حقيقت با هم اختلافى ندارند و اين اختلاف آثار كه در ميان موجودات وجود دارد در اثر اختلاف شكل و وضع ظاهرى ساختمان اتم هاى آنهاست مثلًا اتم هاى سركه چون نوك تيز و سركج است! اثر زننده اى روى زبان دارد، ولى اتم هاى روغن كه گرد و ليز است! خاصيت آن كاملًا برعكس خاصيت اتم هاى سركه مى باشد، اختلاف آثار اتم ها علاوه بر اين، از اثر اختلاف «حجم» و «مكان و وضع» و «نظم و ترتيب» آنها نيز مى باشد. البتّه اين نظريه با اين خصوصيات در زمان خود و بعد از آن طرفدارانى داشت ولى تكامل علوم بزودى آن را به وادى افسانه ها پرتاب كرد!

اما هسته اصلى آن يعنى «اجزاى نشكن» همچنان به قوت خود باقى ماند و طرفداران تازه سرسختى پيدا كرد كه علاوه بر اينكه امكان تجزيه «اتم» را به وسيله آلاتى كه در دست بشر است انكار مى كردند عقلا هم آن را غير قابل تجزيه مى پنداشتند زيرا «اتم» به عقيده آنها اجزايى نداشت كه به آنها تجزيه گردد!

اين عقيده از طرف فلاسفه، مورد حملات شديدى قرار گرفت و با دلايل كافى ثابت شد كه هيچ گاه نمى توان جزيى فرض كرد كه به نوبه خود قابل تقسيم به اجزاى ديگرى نباشد زيرا: لااقل طرف راست آن غير از طرف چپ و بالاى آن غير از پايين آن است، ولى بعضى از طرفداران لجوج اين عقيده چنان ايستادگى و مقاومت در مقابل ادلّه منكرين اجزاى لا يتجزّا به خرج دادند كه حتى وجدان خود را نيز در برابر بعضى ادله آنها باختند!

«سعيد»- بد نيست آن دليل را بفرماييد ...

محمود- يك دليل روشن و ساده است: فرض كنيد دو دايره تو در تو، روى يك سنگ آسيا رسم كنيم به طورى كه مركز هر دو، ميله آسيا باشد، سپس نقطه معينى را روى محيط دايره بزرگ تر در نظر بگيريم بعداً سنگ آسيا را به حركت در آوريم، به اندازه اى كه نقطه مزبور به مقدار يك «جزء لا يتجزا» به جلو حركت كند، در اين صورت نقطه اى كه به موازات اين نقطه روى دايره كوچك تر قرار دارد، يا همراه نقطه اوّل حركت مى كند و يا به حال خود ساكن مانده است، البتّه حركت كردن آن را نمى توان قبول كرد زيرا اگر بخواهد به اندازه نقطه اوّل حركت كند (يك جزء لا يتجزا) لازم مى آيد مقدار حركت اين دو نقطه مساوى باشد با آنكه بديهى است نقاطى كه از مركز سنگ دورترند بيش از نقاطى كه نزديكترند حركت مى كنند و اگر بخواهد كمتر از يك جزء لايتجزا حركت كند آن هم معقول نيست زيرا به عقيده طرفداران اين نظريه، كوچك تر از آن تصور نمى شود، بنابراين بايد قبول كنيم كه نقطه دوم ساكن مى ماند.

مسلّم است كه حركت كردن يك نقطه از سنگ و ساكن ماندن نقطه ديگر مستلزم شكافتن و پاره شدن سنگ

ص: 176

است و چنين چيزى را هرگز مشاهده نكرده ايم، پس براى اينكه به اين بن بست سخت گرفتار نشويم بايد از نظريه موهوم لايتجزا دست بكشيم.

حالا خوب توجه كنيد ببينيد طرفداران «اجزاى لايتجزا» در مقابل اين دليل روشن، چگونه از عقيده خود دفاع كردند، اگر تعجب نمى كنيد، گفتند: چه مانعى دارد كه سنگ آسيا در موقع گردش از هم شكافته و دوباره التيام پيدا كند و حواس ما قدرت ادراك آن را نداشته باشد؟! (خنده حضار) ....

خلاصه دردسر به شما ندهم، در اثر همين پيش آمدها نظريه اجزاى نشكن (اتم) از مفهوم اصلى تنزل كرده و به صورتى كه اين اشكالات را در بر نداشته باشد بيرون آمد، يعنى اگر سابقاً اتم ها را «عقلا» قابل تجزيه نمى دانستند، بعداً گفتند: منظور از نشكن بودن اتم اين است كه شكستن اتم با وسايلى كه بشر در اختيار دارد ممكن نيست زيرا اجزاى آن، چنان فشرده و دست به دست هم داده است كه نمى توان سنگ تفرقه ميان آنها انداخت!

اين عقيده هم چند وقتى بر تخت حكومت و فرمانروايى تكيه كرده بود اما طولى نكشيد كه تئورى ها و فرضيات جديد پايه هاى آن را به لرزه درآورد، يك روز از ميان آزمايشگاه هاى اتمى هياهوى طنطنه دار و غريو شادى بلند شد! از علت آن سؤال كردند، گفتند: حكومت «ديكتاتور مآبانه» اتم سقوط كرد، به طورى كه حتى اميد بازگشت هم براى آن نيست!

آرى ... خنجر علم، بى رحمانه شكم اتم را شكافت و مشت اين ماده اى كه سالها خودرا در نظر عده اى نشكن جلوه داده بود باز كرد و دوران زندگانى علمى او را خاتمه داد!

ماترياليست ها از مشاهده اين حالت انگشت حيرت به دندان گرفته و با نگاه هاى تأسف آميز خود، حكومت اتم را كه به سوى ديار عدم مى شتافت بدرقه مى كردند، اين حيرت و تعجب وقتى زيادتر شد كه درست در ميان رشته هاى از هم گسيخته اتم جستجو كردند ديدند اين ماده سخت كه تابحال آن را پر و مغزدار تصور مى كردند، پوك و توخالى است، و به قول بعضى: «خانه را خالى و صاحب خانه را متوارى ديدند»! معلوم شد اتم جز يك انرژى و نيروى فشرده و متكاثف شده، چيز ديگرى نبود! كه از ذرات انرژى مختلفى تشكيل يافته، بعضى داراى بار الكتريكى مثبت هستند كه امروز آنها را «پروتون مى نامند و بعضى بار الكتريكى منفى دارند كه «الكترون ناميده مى شوند، بعضى هم از لحاظ بار الكتريكى خنثى هستند كه «نوترون نام دارند، «پروتون ها و نوترون ها» مجموعاً هسته ثابت اتم را تشكيل مى دهند، ولى الكترون ها با سرعت سرسام آورى در اطراف هسته مى گردند، اتم ها به اندازه اى كوچك هستند كه اگر به تعداد نفرات جمعيت ايران اتم، روى هم بگذاريم كمتر از 2 ميلى متر خواهد شد! و توده اى از اتم كه شماره آن از يك ميليون كمتر است، به زحمت با چشم هاى عادى ديده مى شود.

خلاصه معلوم شد اين مادّه مشت پركن فقط در ظاهر چنين است اما در واقع يك مشت امواج شديدى است كه در «ماده سيال و بى وزن و كاملًا نامعلومى» به نام اتر ظاهر مى گردد، و يا اينكه ماده سيالى هم وجود ندارد و اتم فقط يك توده امواج است و بس!

ص: 177

اين شكست هاى پى در پى فكر تازه اى در مغز فلاسفه ماترياليست بوجود آورد و آن اينكه: چرا بى خود به خود زحمت دهيم و خود را در دردسر كشف حقيقت ماده انداخته و هر روز غوغاى تازه اى بدنبال خود راه بيندازيم، بهتر اين است از اين مرحله بگذريم و مسئوليت آن را متوجه «علم» كنيم! ما فيلسوفيم! ... ما را به حقيقت ماده چه كار؟ همين قدر مى دانيم كه على رغم افكار ايده آليست ها ماده در خارج از محيط فكر و ذهن ما وجود مستقل دارد، اين وظيفه علم است كه حقيقت آن را به وسيله تئورى هاى علمى كشف كند نه فلسفه!

همان طور كه ژرژ پوليتسر در كتاب اصول مقدماتى خود تحت عنوان ماده در نظر ماديون مى گويد:

«براى روشن شدن اين موضوع ناگزير بايد به دو نكته توجه كرد: 1- ماده يعنى چه؟ 2- ماده چگونه چيزيست؟ جوابى كه ماديون به سؤال اوّل مى دهند اين است كه ماده واقعيتى است خارجى و مستقل از ذهن ما و براى بقاى خود محتاج به تصور ما نيست، تا آنجا كه مى گويد: اما در جواب سوال دوم، ماديون مى گويند جواب اين سؤال با ما نيست! به عهده علم است».

ولى آيا با اين حرف ها مى توانند بر شكست واقعى خود سرپوش نهند؟! بهر حال اين بود تاريخچه مختصر تحول ماده و شرح اصول عقايد عمومى مادى ها.

اما «دياليك تيسين ها» كه دسته خاصى از ماديين مى باشد كسانى هستند كه همان اصول نامبرده را بر اساس دياليكتيك كه تجزيه و تحليل آن را بزودى خواهيم ديد، استوار مى كنند، منظور ما فعلًا فقط شرح عقايد است.

اكنون ببينيم «متافيزيسين ها» چه مى گويند؟

***

ص: 178

متافيزيك چيست؟

3- مكتب متافيزيسم- از نظر لغت شناسى «متا» به زبان يونانى به معناى «بعد» و فيزيك به معناى «طبيعت» است، بنابراين «متافيزيك» مجموعاً به معناى «بعد الطبيعه» يا ماوراء الطبيعة مى باشد، بعضى گفته اند كه اختصاص اين نام به مكتب فلاسفه الهى از اينجا پيدا شده است كه در ميان كتاب هايى كه ارسطو تأليف كرد و كتاب بود يكى بنام «فيزيك» (طبيعت) و ديگرى به نام «متافيزيك» (بعد الطبيعه) كه آن را بعد از كتاب اول تأليف كرده بود و از آن جايى كه مندرجات كتاب بعد الطبيعه در پيرامون نظرات خالص فلسفى و الهيات (در مقابل طبيعيات) بود نام آن كتاب را به اينگونه تحقيقات فلسفى اختصاص دادند.

به هر حال، «متافيزيسين» كسى است كه علاوه بر اينكه وجود حقايق را در خارج از ذهن و فكر قبول دارد و مانند ايده آليست ها آنها را خيالات و تصورات نمى داند، به عالم ماوراى طبيعت نيز معتقد است.

اين مكتب در حقيقت حد فاصل دو مكتب ايده آليسم و ماترياليسم است كه مزاياى هر يك را گرفته و جنبه هاى افراطى هر يك را به وسيله ديگرى اصلاح كرده است، لذا بن بست ها و اشكالات لاينحلى كه بر سر راه هر يك از آن دو وجود دارد براى طرفداران اين مكتب به آسانى قابل حل است مثلًا موضوعى كه ماترياليست ها بيش از هر چيز در مقابل آن زانو مى زنند و از توجيه و تفسير آن عاجزند موضوع افكار و تصورات ماست، آنها مطابق اصول مذهب خود ناچارند افكار و تصورات را مادى و از خواص ماده بدانند و همين جاست كه در بن بست سختى گرفتار مى شوند.

«منصور»- اتفاقاً طبق اصول علمى امروز ثابت شده كه تفكّر ارتباط مستقيم با ماده خاكسترى رنگ مغزى دارد و در موقع تفكّر يك سلسله ارتعاشات و فعل و انفعالات شيميايى در اين ماده مخصوص پيدا مى شود و همين هاست كه ما اسم آنها را افكار و انديشه ها مى گذاريم. درست است كه ساختمان دستگاه عصبى انسان هنوز نقاط مبهمى دارد كه تا امروز كشف نشده ولى از نظر علوم امروز اين قدر مسلّم است كه تمام تفكرات مربوط به آن است، مخصوصاً دكتر آرانى و رفقايش در شماره هاى مجله دنيا و نشريه مستقلى به نام «پسيكولوژى به اندازه كافى در اطراف اين موضوع بحث كرده اند.

«محمود» با تعجب گفت: به عقيده من دليل عجز و ناتوانى آنها مندرجات همين نشريه هاست! شما همين شماره چهارم از دوره اول مجله دنيا را كه درتحت عنوان «زندگى و روح هم مادى است با دقت مطالعه كنيد ببنيد دكتر آرانى و همكارانش براى اثبات مادى بودن روح و فكر چه دليلى اقامه كرده اند؟ ... وقتى خوب مطالعه كنيد مى بينيد اكثر صفحات آن با يك مشت بحث هاى خارج از موضوع، پر شده مثلًا در اطراف ساختمان سلسله اعصاب و سلول هاى عصبى و نظاير آن قلم فرسايى كرده و به گمان خود داد سخن را داده اند!

ص: 179

ولى يك نفر پيدا نشد بگويد آقاى دكتر! مگر كسى منكر وجود سلسله اعصاب است كه شما اين همه به خود زحمت مى دهيد و مطالبى را كه شايد در كتب تشريح كلاسيك و غيره خوب تر شرح داده اند دست و پا شكسته تحويل مى دهيد! مگر كسى مى گويد فكر كردن هيچ ارتباط به مغز و ماده مغزى ندارد؟ كدام فرد با مغز مى گويد انسان بدون مغز قادر به تفكّر است؟ هر كس مى داند كه بايد بوسيله مغز فكر كرد و مثلًا وقتى انسان زياد فكر مى كند سرش درد مى گيرد مغزش داغ مى شود اعصاب او كوفته و خسته مى شود، پس فكر كردن با مغز ارتباط دارد.

آيا شما گمان كرده ايد متافيزيسين ها روح را موجودى مستقل و به تمام معنا جدا و نامربوط به جسم مى دانند ... مطمئن باشيد هيچ كس چنين چيزى را نمى گويد و در اين دعوا طرفى ندارد متافيزيسين معتقد است روح رابطه مستقيم با بدن دارد و تأثرات هر كدام در ديگرى منعكس است، فعل و انفعالات مغزى را هم در موقع تفكّر، البته قول دارد اما در عين حال مغز را واسطه ادراك و ابزار كار مى داند نه نتيجه و حاصل كار (دقت كنيد).

«منصور»- از كجا غير از اين تأثرات و فعل و انفعال هاى شيميايى چيز ديگرى در كار باشد؟ علم بيش از اين مقدار ثابت نكرده است لذا الزامى به قبول زائد بر اين نداريم، همان طور كه دكتر آرانى در نشريه «زندگى و روح هم مادى است» مى گويد: «احساس نتيجه قابل تهييج بودن در مقابل آثار نور و حرارت و نظاير آن است» ... پس زائد بر اين چيز ديگر سراغ نداريم!

محمود- بسيار خوب ... حالا درست شد ... اوّلا ما نيز نظير اين سؤال را مى توانيم از شما بكنيم: از كجا غير از اينها چيز ديگرى در بين نباشد؟! جز اين كه مى گوييد نمى دانيم، نمى بينيم، به ما ثابت نشده، بنابراين هرگز نمى توانيد زبان انكار باز كنيد منتها تا آن وقت كه بر شما ثابت نشود حق داريد در شك و ترديد باقى بمانيد اما متأسفانه شما مادى ها هيچ وقت به اين اندازه قانع نيستيد شما غير معلومات خود را مى خواهيد انكار كنيد.

«ثانياً» «و عمده جواب شما اينجاست» شما مى گوييد وقتى چيزى را مى بينم و بوجود آن در خارج يقين پيدا مى كنم اين عمل همان فعل و انفعالات شيميايى مغزى است و بس ... بسيار خوب (دقت كنيد):

آيا فعلًا نقشه اى از خارج در ذهن شما هست يا خير؟

آيا اين نقشه با خارج تطبيق نمى كند؟

آيا اين علم، جهان خارج را به شما نمى دهد؟

لابد در جواب اين سه سؤال مى گوييد: آرى ... اكنون از شما مى پرسم اين «نقشه عالم خارج ، و اين «نشان دادن واقع در اثر چيست و در كجاست؟ آيا فعل و انفعالات شيميايى كه در سلسله اعصاب رخ مى دهد اين خاصيت را دارد و يا موضوع ديگرى در كار است؟ خلاصه اين خاصيت «واقع نمايى» از كجاست؟

«منصور»- (با حالت ترديد)- ممكن است اين طور بگوييم كه چون ارتعاشات و فعل و انفعالات شيميايى معلول خارج است لذا خارج را به ما نشان مى دهد زيرا هر معلولى از وجود علتش حكايت مى كند.

ص: 180

«محمود»- مگر ساير تأثرات عصبى و بدنى ما معلول خارج نيست؟ مگر لذت و الم و غم و غضب و شوق و ... خلاصه تمام حالات روحى ما علل خارجى ندارد و توأم با فعل و انفعالات عصبى نيست؟ چرا آنها اين خاصيت «نشان دادن واقع يعنى «كاشفيت را ندارند و اين صفت مخصوص به تصورات و افكار ماست، وانگهى اگر تأثير چيزى در چيزى، سبب علم و خاصيت واقع نمايى شود بايد هر موجودى- اعم از جاندار و بى جان- علم به علل خود داشته باشد زيرا سلسله اعصاب از اين جهت خصوصيتى ندارند.

به علاوه شما مى گوييد فلان صورت ذهنى ما مطابق خارج است مثلًا: من به وسيله چشم يا حس ديگرى درك كردم كه شما در فاصله يك مترى من قرار گرفته ايد و «سعيد» در دو مترى و آن آقاى ديگر در سه مترى، يا اينكه اين ظرف پر از آب و آن ظرف ديگر خالى است، البتّه اين تصور مطابق واقع است يعنى فاصله واقعى شما از من طورى است كه اگر با متر اندازه گيرى كنند، همين اندازه خواهد بود. بنابراين يك قسم موازنه و مطابقه واتحاد بين صورت ذهنى و موجود خارجى برقرار است، حال اگر شما بگوييد افكار و تصورات ما يك مشت فعل و انفعالات شيميايى است آيا ديگر براى تطبيق صورت ذهنى و خارجى و موازنه و اتحاد آنها معناى صحيحى باقى مى ماند؟ و آيا هرگز در مورد فعل و انفعالات شيميايى كه در معده و روده انسان انجام مى گيرد چنين چيزى ديده مى شود؟ با اينكه همه آنها از نظر فعل و انفعال بودن با هم شبيه هستند ... بن بست غير قابل عبور همين جاست! ... همين جا!

از اين دليل روشن فعلًا اين مقدار نتيجه گيرى مى كنيم كه ما مجبوريم على رغم پندار ماديين بوجود حقيقت ديگرى غير از فعل و انفعالات «فيزيكو شيميايى» سلول هاى عصبى، اعتراف كنيم و اينكه افكار و تصورات و علوم ما از خواص آن است نه از خواص ماده مغزى ما آن حقيقت را «روح مى ناميم!

«منصور»- اجازه بدهيد قدرى در اطراف اين موضوع فكر كنم شايد جوابى به نظرم رسيد.

«محمود»- بفرماييد، هر چه مى خواهيد فكر كنيد ولى محور مطالعات خود را در اين دو جمله قرار دهيد:

«چه چيز است كه واقع را به ما نشان مى دهد؟» و «چرا ساير فعل و انفعالات بدنى ما اين خاصيت را ندارند» نه مانند آقايان مادى كه در بيراهه ها و سنگلاخ ها مى دوند و خيال مى كنند مشكلى را حل كرده اند، اما به شما اطمينان مى دهم جوابى پيدا نخواهيد كرد جز اينكه اعتراف كنيد كه در ماوراى بدن و اعمال فيزيكو شيميايى آن، حقيقت ديگرى است كه منشأ اين همه آثار است.(1)


1- اثبات وجود روح به طور مشروح، احتياج به نشريه مستقلى دارد كه شايد در آينده اقدام به تهيه و نشر آن بكنيم.

ص: 181

تذكر لازم

در اينجا لازم مى دانم اين نكته را خاطرنشان سازم كه: آنچه ما سابقاً درباره «ايده آليسم» گفتيم راجع به ايده آليسم كامل بود كه وجود خارجى حقايق مادى را بطور مطلق انكار مى كرد- ولى گاه مى شود به آنهايى كه وجود خارجى دسته اى از مدركات را انكار مى كنند نيز ايده آليست مى گويند، با اينكه واقعاً متافيزيسين هستند مانند «كاردت فيلسوف فرانسوى كه خواص اشيا را به دو دسته تقسيم مى كند خواص اوليه (شكل، بعد، حركت) و خواص ثانويه (ساير كيفيات مانند رنگ، و بو، و طعم) و دسته دوم را امور ذهنى و تصورى مى داند.

گاهى نيز افلاطون را ايده آليست مى شمارند نظر به اين كه براى اشياى مادى حقيقت قائل نبود و آنها را سايه و پرتوى از افراد مجردى كه در عالم «مثال قرار دارند مى دانست لذا عقيده به «مثل افلاطونى را يك نوع ايده آليسم مى شمارند.

ولى اگر بنابراين ها شود بايد دياليك تيسين ها را قبل از همه ايده آليست بدانيم زيرا چنانكه خواهد آمد آنها حقايق را نسبى مى دانند و عقيده دارند كه نسبت به انظار اشخاص و شرايط زمانى و مكانى آنان فرق مى كند يعنى آنها حقيقت ثابت و مطلقى در خارج قبول ندارند و بنابراين ايده آليست هستند.

***

ص: 182

لا ادريون چه مى گويند؟

4- مكتب اگنوستى سيسم اگنوستى سيست ها يا «لا ادريون» كه گاهى به آنها «سپتى سيست و شكّاك» نيز گفته مى شود كسانى هستند كه با نظر ترديد و شك به تمام جهان نگاه مى كنند، آنها مى گويند ما نمى توانيم بفهميم كه در خارج از وجود ما حقيقتى وجود دارد يا نه آيا حق با ايده آليست هاست كه وجود خارجى اشياى مادى را منكرند يا با متافيزيسين ها و ماترياليست ها كه براى آنها وجود مستقل قائلند؟

آنها معتقدند كه ما هيچ راهى براى رسيدن به واقع در دست نداريم حتى چراغ «فلسفه» و «علم» نيز نمى تواند اين راه تاريك و ظلمانى را روشن كند، زيرا ما به چشم خود كراراً مشاهده كرده ايم كه بسيارى از نظرات فلسفى و مطالب تجربى علمى كه سابقاً به صورت اصل مسلّم مورد قبول همگان بوده، امروز مشكوك و يا مردود شده است، چه مانعى دارد روزى بيايد كه نظرات مسلم امروز نيز به همان سرنوشت شوم دچار گردند؟ خلاصه: علوم ديروز اشتباهات امروز، و علوم امروز اشتباهات فرداست!

آنها مى گويند: حس خطا مى كند، و عقل هم از اصلاح خطاى حواس عاجز است زيرا ادراكات اشخاص ارتباط مستقيمى با وضع ساختمان فكرى و مزاجى و زمان و مكان آنها دارد و مطالب را يك رقم تشخيص نمى دهند بنابراين در هيچ موضوعى نمى توان نظريه قطعى داد، حتى در موضوعات اخلاقى نيز بايد بى طرف بود، مؤسّس اين مكتب را پيرهون كه معاصر با اسكندر مقدونى بوده مى دانند.

پيروان اين مكتب در قسمتى از اشتباهات خود با «ايده آليست ها» شركت دارند و در قسمت ديگر با طرفداران «ماترياليسم دياليكتيك» و در حقيقت اين مكتب معجونى از اين دو مكتب و مكتب سوفسطاييهاست! لذا آنچه در ابطال مكتب ايده آليست ها گفته مى شود كه به مختصرى از آن سابقاً اشاره شد، و آنچه به زودى در جواب سوفسطايى ها و دياليك تيسين ها بعداً خواهيم گفت، براى اصلاح اشتباهات آنها كافى است فعلًا چند كلمه اى هم درباره عقايد سوفسطايى ها بشنويد:

***

ص: 183

سوفسطايى ها چه مى گويند؟

5- مكتب سوفيسم- سوفسطايى ها كسانى هستند كه از شكّاك ها و ايده آليست ها هم چند قدم جلوتر گذارده و به كلى وجود اشيا را در خارج و در ذهن و حتى وجود خود ذهن را هم انكار كرده اند! و ابداً اعتقاد به وجود حقيقتى در عالم، اعم از مادى و غير مادى ندارند و از هر چه سؤال شود مى گويند: ما در وجود آن شك داريم! حتى اگر سؤال شود آيا بوجود اين حالت شك، يقين داريد؟ باز مى گويند نه؛ از آن هم در شكيم؟! آيا قبول داريد كه در همه چيز حتى در اين حالت شكتان نيز ترديد داريد؟ خير آن را هم نمى دانيم! آيا قبول داريم كه خودتان با اين همه ترديدهايتان وجود داريد؟، نه قبول نداريم! پس چه مى دانيد چه قبول داريد؟ هيچ، هيچ، پس جهان با اين عظمت و موجودات بى شمار آن چيست؟ آن هم هيچ در هيچ!! ...

طرفداران اين مسلك را اگر چه بعضى در رديف فلاسفه قرار مى دهند و نام آنها را در تاريخ فلسفه ثبت مى كنند ولى حقيقت اين است كه آنها را نمى توان جزء فلاسفه شمرد، زيرا اوّلًا، معنا و حقيقت فلسفه نقطه مقابل اين طرز تفكّرات است.

ثانياً- از دو حال خارج نيست: يا اينكه آنها واقعاً به اين سخنان عقيده داشته اند. در اين صورت بايد اعتراف كرد كه قطعاً در سلسله اعصاب و ساختمان مغزى آنان نواقص و اختلالاتى وجود داشته كه آنها را به انكار بديهيات و حتى امورى كه انسان با علم حضورى آن را درك مى كند، كشانيده است، در اين صورت بايد به فكر معالجه و درمان اين گونه افراد بود، و يا اينكه بر اثر رقابت ها و مبارزات مسلكى و سياسى روى دنده لجاجت افتاده و برخلاف وجدان و عقيده خود سخنى رانده اند در هر صورت نمى توان آنها را فيلسوف دانست.

تا اينجا سخنان من درباره مكتب هاى عمده فلسفى فهرست وار و بطور ناقص تمام شد و چنانچه بعضى از رفقاى محترم سابقه مطالعات فلسفى نداشته اند حالا، تا اندازه اى به طرز تفكّر فلاسفه جهان آشنايى پيدا كرده اند، من هم منظورى بيش از اين نداشتم، و گرنه شرح مكتب هاى فلسفى و تجزيه و تحليل آنها محتاج به بحث هاى طولانى ترى است، اكنون موقع آن است كه اصول فلسفه «ماترياليسم دياليكتيك» را مورد بحث و تحليل قرار دهيم.

***

ص: 184

ماترياليسم دياليكتيك

اصل اوّل دياليكتيك- تغيير و تحوّل دياليكتيكى

اشاره

سابقاً اشاره شد كه ماترياليسم دياليكتيك شعبه خاصى از ماديگرى است كه بر اساس «تغيير و تحوّل» بنا شده است. لذا پايه و اصل اوّل آن كه در حقيقت روح دياليكتيك است، همين «قانون تغيير و تحوّل مى باشد.

به موجب اين اصل در عالم هيچ چيز به جاى خود و به يك صورت باقى نخواهد ماند. هر چيز داراى تاريخچه اى است كه از يك سلسله تحوّلات و حركات به سوى تكامل، تشكيل يافته، و بايد همواره اشيا را به صورت «برزخ ميان يك رشته، حالات قبلى و تغييرات بعدى مورد مطالعه قرار داد.

اين قانون هيچ مورد استثنايى ندارد و افكار و علوم و هنر و تاريخ و وضع جامعه ها حتى دين و اخلاق و فلسفه را نيز شامل مى شود و بنا به نقل ژرژ پوليتسر: انگلس مى گويد: «براى دياليكتيك هيچ چيز مطلق، ثابت و مقدّس نيست يعنى براى هر موضوعى، گذشته و آينده اى است كه قطعاً با وضع فعلى آن تفاوت دارد و هيچ موجودى را نمى توان كامل، ابدى، و آزاد از قيود و شرايط دانست.

اگر از دريچه چشم هاى دياليك تيسين ها لحظه اى به تماشاى جهان پهناور، و آنچه در تحت كلمه «وجود» واقع مى شود بپردازيم، همه را متغيّر، متحرك، و روان مى بينيم، حتّى اصول مسلّم علمى، فلسفى، اخلاقى و حقوقى نيز همراه آنها در حركتند!

فقط و فقط، باز هم فقط و فقط، چيزى كه مطلق و ثابت و ابدى است، تغيير و تحوّل و به عبارت ديگر «شدن و گذشتن است!

ژرژ پوليتسر استاد دانشكده كارگرى پاريس در كتابچه «اصول مقدماتى فلسفه» مى گويد: «بنابراين وقتى از دريچه دياليكتيك نگاه كنيم تنها چيزى كه ابدى است، تغيير و تحوّل است، تنها چيز معيّنى كه ابديّت دارد شدن است».

طرفداران اين عقيده در نوشته هاى خود اين طور وانمود مى كنند كه قضاوت متافيزيسين ها درباره وضع عمومى جهان نقطه مقابل اين عقيده است يعنى آنها همه چيز را ثابت، مطلق، جامد، لايتغيّر، ابدى و لا يزال مى دانند!

نويسنده مزبور در بحث متافيزيك مى گويد: «بنابراين استنباط متافيزيكى جهان را مانند مجموعه اى از موجودات منجمد مى داند». باز در همان مبحث تصريح مى كند كه: «طبيعت به چشم متافيزيك عبارت از گروهى موجود ثابت و معيّن است» باز در صفحه 96 از همان كتاب (چاپ دوم) مى گويد: «در نظر اين فلسفه (اشاره به مكتب الهيين) كه متافيزيك ناميده مى شود موجودات عالم خشك و جامد هستند.

لذا هر استنباطى كه متّكى به اصول زير باشد آن را استنباط متافيزيكى مى نامند:

1- يكسان بودن و لا يتغيّر بودن امور.

ص: 185

2- تقسيمات جداگانه ابدى.

3- مطالعه مستقل هر موضوعى از ساير موضوعات.

منظور از اين افتراها همان طور كه سابقاً اشاره شد، فقط اين است كه خواننده ساده لوح و بى اطّلاع را بر سر دو راهى قرار بدهند و به آنها بگويند يا بايد همه چيز را ثابت و ابدى و لايتغيّر بدانى و اصول تحوّل و تغيير را به طور كلّى در عالم قبول نكنى، يا آن كه كليه امور حتى اصول و مسائل مسلّم علمى، فلسفى و مذهبى و ...

را متغيّر و متحرّك و غير ابدى بدانى!

البتّه اين خواننده بيچاره چون با چشم خود تغييرات و حركات بسيارى از موجودات عالم را مثل تغييراتى كه از بدو پيدايش يك انسان و يا يك درخت و مانند آنها رخ مى دهد، مشاهده كرده و مى بيند كه دائماً از صورتى به صورت ديگر بيرون مى آيند و دو زمان به يك حال باقى نمى مانند، ناچار مسلك دوم يعنى تغييرو تحوّل كلّى را دربست مى پذيرد، زيرا اين قدر رشد فكرى پيدا نكرده است كه بگويد: آقا نه اين و نه آن!

به هر حال با كمى مطالعه اسرار اين خيمه شب بازى فاش مى شود و معلوم مى گردد كه نه تنها متافيزيسين بلكه هر شخص با شعورى نه فقط تغييرات تدريجى بسيارى از موجودات را انكار نمى كند، بلكه جدّاً طرفدار آن است، چيزى كه هست متافيزيسين ها منكر تعميم آن به هر چيز و هر موضوع هستند.

آنها بسيارى از حقايق فلسفى و اصول مسلّم علمى و مقرّرات مذهبى و اخلاقى و بطور كلّى عالم ماوراى طبيعت و آنچه مربوط به آن است را مقدس و ثابت و لا يتغيّر مى دانند، به عبارت ساده تر حقايق در نظر يك نفر متافيزيسين دو دسته است: يك دسته ثابت و ابدى و يك دسته متغيّر و متحوّل، اين حقيقت در نوشته هاى آنها به طور روشن و آشكار منعكس است.

ص: 186

انواع حركت از نظر فلسفه متافيزيك

فلاسفه متافيزيك در بحث حركت، به چهارنوع حركت از قديم قائل بوده اند:

1- حركت در «كيف .

2- حركت در «كم .

3- حركت در «وضع .

4- حركت در «اين .

منظور از حركت در «كيف همان تغييرات و تحوّلات تدريجى است كه در كيفيّات و چگونگى حالات مختلف موجودات، مانند رنگ، بو و حالات درونى و نظاير آنها به وجود مى آيد.

حركت در «كم عبارت از تغييراتى است كه به كميت و مقدار اشيا دست مى دهد همچنان كه حيوانات و گياهان در سالهاى مختلف زندگانى علاوه بر اينكه تغييرات كيفى پيدا مى كنند از لحاظ مقدار نيز تفاوت مى يابند و طول و عرض آنها تغيير مى كند.

حركت در «وضع ، مجموعه تغييراتى را گويند كه در وضع قرار گرفتن اشيا (نسبت بعضى از اجزاى آن به بعض ديگر و نسبت مجموعه به خارج) حاصل مى گردد مثل حركت سنگ آسيا در جاى خود كه با وجود بودن در يك مكان معيّن دائماً در تغيير است.

حركت در «اين همان تغييراتى است كه از لحاظ اختلاف «مكان» براى اشيا پيدا مى شود، البتّه قسم چهارم همچنين سوم از قبيل «حركات ميكانيكى است امّا بطور قطع قسم اوّل و دوم جزء «حركات دياليكتيكى محسوب مى شود.

«سعيد»- منظورتان از حركات ميكانيكى و دياليكتيكى چيست؟

«محمود»- به خواست خدا، فرق اين دو قسم حركت بعداً به طور تفصيل ذكر خواهد شد، فعلًا همين قدر لازم است بگوييم كه تحوّلاتى كه در اثر قواى درونى (اتو ديناميسم) صورت مى گيرد دياليكتيكى است و حركاتى كه ناشى از تأثير عوامل خارجى است ميكانيكى مى باشد.

از همه گذشته، از حدود 300 سال قبل نظريّه جالب و تازه اى درباره حركت موجودات مادى در ميان فلاسفه الهى پيدا شد كه از آن وقت به نام «حركت جوهرى اشتهار پيدا كرد.

مبتكر اين نظريه فيلسوف مشهور «ملا صدراى شيرازى بود و چيزى نگذشت كه طرفداران فراوانى پيدا كرد، اگر چه او به جهت ايمان به قدماى فلاسفه، و ضمناً دفع وحشتى كه از ظهور نظريّات تازه دست مى دهد، مدّعى بود كه در ميان فلاسفه پيشين نيز موافقينى داشته و ابتكارى در اصل اين نظريّه به خرج نداده است ولى لااقل استفاده از اين مطلب از كلمات پيشينيان از ابتكارات او بوده است!

به هر حال، اين نظريّه، موضوع حركت را به طور عميق ترى در ماديات ثابت مى كند، به طورى كه حركت

ص: 187

دياليكتيكى در برابر آن بسيار ساده به نظر مى رسد، زيرا مطابق اين نظريّه موجودات جهان مادى در ذات خود داراى حركتند و وجود آنها يك نوع «وجود سيّال و روان است» كه حركت و تحوّل در اعماق ذات آنها نفوذ كرده است.

اگر بخواهيم تشبيه ناقصى براى اين مطلب كنيم بايد بگوييم: حال موجودات مادى حال عكسهايى است كه در ميان يك نهر آب روان مى افتد، همان طور كه ذرات آب كه دربردارنده عكس است، دائماً متحوّل و درحركتند ولى آن عكس همچنان در جاى خود باقى و برقرار ديده مى شود، چون هر ذره اى كه از نقطه محل انعكاس دور مى شود ذرّه ديگرى به جاى آن مى نشيند كه همان انعكاس را به خارج تحويل مى دهد و در نتيجه آن انعكاس به صورت «يك وجود واحد متّصل» برقرار مى ماند، همچنين موجودات مادى در جوهر ذات خود متحوّلند و اين تحوّل ابداً منافاتى با بقاى شخصيّت و وحدت آنان ندارد.

هر نفس نو مى شود دنيا و مابى خبر از نو شدن اندر بقا!

شد مبدّل آب اين جو چند بارعكس ماه و عكس اختر برقرار!

وحشتى كه شيخ الرئيس «ابوعلى سينا» و ساير پيشينيان از قبول حركت در جوهر داشتند همان تبدّل ذات و از بين رفتن شخصيّت و وحدت ذات بود زيرا به عقيده آنها چيزى كه بتواند در طىّ اين تحوّلات حافظ «وحدت ذات» باشد در كار نبود به خلاف حركت در عوارض مانند «كيفيّت»، ولى فيلسوف نامبرده اين موضوع را بواسطه «اتصال وجود واحد جوهرى در طىّ تمام تحوّلات» و محفوظ ماندن ماده در ضمن صور مختلف، حل كرد و اظهار داشت كه فرق اساسى ميان امكان حركت در عوارض و حركت در جوهر نيست بلكه حركت در عرض بدون حركت در جوهر امكان ندارد!

نظريّه حركت جوهرى، تحوّلى در عالم فلسفه ايجاد كرد و نقاط مبهمى را از قبيل مسأله حدوث طبيعيّات، مسأله زمان، و قابليّت تبديل وجود مادّى به وجود مجرّد، و مسأله ثبوت تكامل ذاتى براى موجودات طبيعى، روشن ساخت.

مطابق نظريّه حركت جوهرى «زمان مقياس و اندازه اين حركت است البتّه زمان را مى توان با هر حركتى اندازه گيرى كرد ولى از آنجا كه حركت در جوهر از جهاتى بر ساير اقسام حركت مقدّم است آن را در مسأله اندازه گيرى زمان بايد اصل قرار داد، (دقّت كنيد):

بنابراين اگر موجودات در ذات خود هيچ گونه حركتى نداشتند و حركت در عالم نبود زمان از هم گسسته و نابود مى شد و به همين دليل در عالم ماوراى طبيعت، يعنى آنجا كه صحبتى از حركت در ميان نيست زمانى هم وجود ندارد، ماديين مى گويند ما نمى توانيم موجودى مجرّد از زمان تصوّر كنيم پس بايد بگويند ما نمى توانيم سكون را هم تصور كنيم، آيا تصور حركت بدون سكون ممكن است؟! ...

از مقصد دور نشويم ... موضوع حركت در جوهر و دلايل و نتايج آن، يك موضوع دقيق فلسفى است كه شرح آن احتياج به بحث هاى مفصّل ترى دارد و فعلًا منظور ما فقط اشاره مختصرى به آن بود براى اينكه معلوم شود كه فلاسفه الهى نه فقط منكر حركت و تحوّل نيستند بلكه از طرفداران دياليكتيك نيز دراين موضوع قدم را فراتر نهاده، و مطالعاتى دقيق تر و عميق تر از مطالعات دياليك تيسين ها به عمل آورده اند، امّا اين آقايان با كمال بى اطّلاعى مكتب متافيزيسم را يك مكتب جمود و ثبوت محض تلقى مى كنند، البتّه در

ص: 188

جامعه اى كه اكثريّت آن را افراد بى سواد تشكيل مى دهند بازار اين گونه خلاف گويى ها بايد رواج داشته باشد!

***

ص: 189

فرق اساسى دياليكتيك و متافيزيك

از بيان فوق فهميديم كه مكتب متافيزيك، تحوّل و حركت را بطور اجمال، قبول دارد، چيزى كه هست آن را به همه چيز تعميم نمى دهد به همين جهت انتقادات آنها نسبت به دياليكتيك تنها در اين قسمت است و الّا در اصل موضوع تغيير و تحوّل با آنها صحبتى ندارد، اكنون كه مركز بحث و گفتگو روشن شد بايد ملاحظه كنيم حق با كدام طرف است؟ آيا دياليكتيك راست مى گويد كه قانون تحول را شامل همه چيز مى داند و يا اينكه حق با متافيزيك مى باشد؟

با كمى دقّت مى توانيم سستى مكتب دياليكتيك را درك كنيم زيرا ساده ترين نقطه ضعف آن همان است كه گور خود را با دست خود كنده و بزرگ ترين ضربه ويران كننده را بر پاى خود زده است، چه اينكه او با صراحت لهجه مى گويد: «تمام افكار و علوم و قوانين فلسفى مشمول قانون تحوّل است و بالاخره به حالت ضدّ خود تبديل مى شود» ولى متوجّه نيست كه دياليكتيك به نوبه خود يك تفكّر فلسفى است و بنابراين بايد با گذشت زمان عوض شود و در زير چرخهاى تحوّل و حركت، خرد شود و ضدّش جانشين آن گردد!

بنابراين نبايد آن را يك نظريّه ثابت و قانون مقدّس دانست زيرا آن هم زاييده شرايط اقتصادى، زمانى و مكانى خاصّى است كه با تغيير آنها تغيير مى كند.

تعجّب در اين است كه «ماركس و انگلس» در كتابچه مانيفست حزب كمونيست (چاپ 4- ص 51) به مخالفين خود مى گويند:

«بهتر آن است كه مباحثه را دنبال نكنيد زيرا افكار شما خود نتيجه شرايط مالكيّت و توليد مطابق روش بورژواهاست»! ...

ولى طفلك ها! فراموش مى كنند بگويند افكار ما نيز هم! ...

قابل توجّه اينجاست كه ژرژ پوليتسر كه به گفته كمونيست ها در دانشكده كارگرى پاريس هزارها شاگرد برجسته ماركسيست به جامعه فرانسه تحويل داده است! براى نمونه «حركت در علوم» و «تبديل موجودات به ضد خود»، موضوع تحوّل فلسفه ماترياليسم را پيش مى كشد و تصريح مى كند كه:

«ماترياليسم ناقص يونان قديم طبق قانون تحوّل به ضد خود يعنى ايده آليسم تبديل گرديد و ايده آليسم نيز به نوبه خود بدست فلسفه جديد يعنى «ماترياليسم دياليكتيك نفى شد».

ولى به همين جا كه مى رسد قلم او توقف مى كند! و اين فكر را نمى كند كه طبق قانون تحوّل بايد انتظار آن روز را كشيد كه دوباره ماترياليسم در زير دست و پاى ايده آليسم با وضع اسفناكى جان بسپارد! لذا نبايد آن را يك «نظريّه كلّى فلسفى دانست و از لحاظ جهان شناسى ارزشى براى آن قائل شد!

طرفداران مكتب دياليكتيك، بر ايده آليست ها خرده گيرى مى كنند كه آنها هنگام صحبت و اظهار عقيده

ص: 190

ايده آليستند ولى همين كه وارد مرحله عمل شدند يك مرتبه تغيير لباس داده و عملًا ماترياليست مى شوند.

ما هم اين مطلب را تصديق مى كنيم ولى به خود اين آقايان نيز مى گوييم: افسوس، كه شما هم اختلاف ميان عقيده و عمل را بطور شديدترى مرتكب شده ايد! ... زيرا در مقام اظهار عقيده هيچ چيز را مطلق و مقدّس و ابدى نمى دانيد. امّا عملًا در موقع فكر كردن، مطلق فكر مى كنيد و پديده ها را از لحاظ فلسفى بطور مطلق مورد بررسى قرار مى دهيد و نتيجه افكار خود را نيز ابدى و مطلق و مقدّس مى پنداريد!

يك دفعه «منصور» از جا برخاست و گفت: شما خودتان سابقاً اعتراف كرديد كه آنها «قانون تحوّل» را استثنا مى كنند، آنها مى گويند همه چيز تغييرپذير و متحوّل و نامقدّس است به جز اين قانون، در اين صورت اعتراض شما به آنها بى مورد است ...

محمود خنديد و گفت: آقا، مركز بحث ما همين استثناست، همين استثناى خارق العاده و معجزه آسا! ... ما مى گوييم اين استثنا را از كجا پيدا كرديد؟! اگر قانون تحوّل قانون استثناست چه مانعى دارد حقايق ابدى و مطلق ديگرى نيز وجود داشته باشد و اگر نيست، اين كوسه و ريش پهن از كجاست!! وانگهى مگر چه شده كه بايد اين قانون بر تخت «ابديّت تكيه زند؟! مگر زاييده فكر متحوّل بشر نيست؟ پس اين استثناى دروغى چه معنايى دارد؟!

***

از اين موضوع بگذريم ... مطلب ديگر اينكه شما مى گوييد قانون تحوّل و حركت همه چيز حتى علوم و ادراكات و اصول اخلاقى و اجتماعى را شامل مى شود و هر قسمتى از آنها را قابل تحوّل مى دانيد بسيار خوب ... پس بايد قبول كنيد كه تمام قواعد و فرمول هاى رياضى حتى جدول ضرب فيثاغورث قوانين اهرام ها، منشورها، آيينه هاى محدّب و مقعر در فيزيك، فرمول تركيب آب معمولى از دو اتم ئيدروژن و يك اتم اكسيژن در شيمى، و صدها مانند آنها مشمول اين قانون است و روزى دستخوش تغيير و تبديل به ضد خواهد شد.

با اينكه هر كس اندك ارتباطى به اين علوم داشته باشد مى داند اين قوانين و امثال آن طورى است كه هرگز احتمال كوچك ترين تحوّل و تبديل به ضد درباره آنها نمى رود. هيچ عاقلى باور نمى كند كه روزى بيايد كه رياضيّون حاصل ضرب سه در چهار را مساوى سيزده و يا مساحت دايره را چيزى غير از مجذور در عدد ثابت «پى» بدانند و يا طريق حلّ معادلات دو مجهولى درجه يك را چيزى بر خلاف «دستورهاى گرامر» تشخيص دهند و يا آب را مركب از دو اتم ئيدروژن و پنج اتم اكسيژن بدانند، يا علماى هيئت فاصله ماه را از زمين زيادتر از فاصله خورشيد نسبت به زمين تصوّر كنند.

***

دشمنى با علم!

قابل توجّه اينكه اين آقايان همه جا، دم از علم مى زنند و در هر جبهه اى كه وارد مى شوند يكتا سلاح

ص: 191

برنده آنها علوم مثبت است ولى با يك محاسبه دقيق روشن مى شود كه آنها ارزش حقايق علمى را تنزّل داده، در يك مرحله ناقص و منحط كه زاييده محيط فعلى و شرايط معيّن اقتصادى است قرار مى دهند و با همه آنها معامله «فرضيّه» مى كنند و با نظر ترديد به آنها نگاه مى كنند، زيرا عمر آنها را كوتاه و دوران حكومتشان را محدود مى دانند و بالاخره عقيده دارند كه با مرور زمان به ضد خود تبديل مى شوند!

علّت اساسى اشتباه آنها كجاست؟!- علّت اصلى مخلوط كردن موضوعات مختلف به يكديگر و مطالعه در يك قسمت و نتيجه گيرى در قسمت ديگر است، آنها مى بينند بسيارى از نظرات و تئورى هاى علمى روز به روز تغيير مى كند آن گاه به همين مقدار قناعت كرده، فوراً يك قانون كلّى و عمومى درست مى كنند، بديهى است چون اين طرز تفكّر صحيح نيست نتيجه آن هم صحيح نخواهد بود.

هر كس مى داند «فرضيه لاپلاس» در چگونگى پيدايش زمين با «قوانين مسلمه رياضى و نجومى» فرق بسيار دارد و آن دو را به يكديگر نمى توان مقايسه كرد. من مى دانم اگر با بعضى از آنها وارد صحبت شويد و اين گونه حرف ها را در ميان آوريد براى بيرون كردن شما از ميدان فوراً با يك قيافه تنفرآميز مى گويد: اين سبك تفكرات متافيزيكى را ول كنيد! ... اينها كهنه شد! علم خلاف آن را ثابت كرده است علم چنين علم چنان ... علم و علم! ...

ولى مبادا كوچك ترين هراسى به خود راه بدهيد و يا گمان كنيد با اين لفّاظى ها مشكلى را حل كرده است! بگذاريد كمى آرام بگيرد باز با خونسردى سخنان خود را تكرار كنيد و به او حالى كنيد روى منطق صحيح با شما صحبت كند- اگر ملاحظه كرديد دوباره با وضع اول روبه رو شديد باز همان دستور را بكار بنديد كه فتح و پيروزى نصيب شماست! ...

از قديم ميان فلاسفه مسلّم بوده است كه دانش هاى بشرى بر دو نوع است:

1) بديهيات- و آن مطالبى است كه هر فردى بدون احتياج به منطق و استدلال، به آن يقين و ايمان دارد بلكه آن را پايه استدلال براى موضوعات ديگر قرار مى دهد.

2) نظريات- كه نيازمند به دليل و منطق است و كم و بيش مورد بحث و گفتگو قرار مى گيرد.

دسته دوم احتياج به مثال ندارد و براى دسته اول كافى است «محال بودن اجتماع نقيضين» را به عنوان نمونه در نظر بگيريم، البتّه به زودى خواهيم ديد كه طرفداران دياليكتيك معناى «جمع ضدين يا نقيضين» را آن طور كه بايد درك نكرده اند لذا آن را محال نمى دانند، عجب تر اين كه آن را يكى از اصول اساسى دياليكتيك شمرده اند، ولى بطور خلاصه منظور از آن اين است كه: «وجود و عدم در يك موضوع معين از هر جهت (زمان، مكان، موضوع، محمول و!!) با هم جمع شوند».

اين موضوع مسلّماً محال است- و محال بودنش بديهى است و حتى بچه هاى كوچك نيز آن را عملًا قبول دارند، مثلًا هيچ كس ممكن نمى داند كه يك وقت معين در يك نقطه معين هم روز باشد، هم نباشد و يك حاصل ضرب و يا يك حاصل جمع معين صحيح باشد، هم نباشد. در مجلس يادبود معينى كه در زمان معلومى برپا شده هم حضور به هم رسانيده باشم، و هم نباشم، انگشتان دست ها ما هم ده تا باشد و هم

ص: 192

نباشد، اين موضوع به اندازه اى روشن است كه ممكن است شما از صحبت كردن در اطراف آن تعجب كنيد، آيا احتمال مى دهيد اين موضوع ومانند آن روزى دستخوش تحول شود و همه آنچه گفته باشد با هم جمع شوند؟!

***

منظور اصلى از تعميم قانون تحول

«سعيد»- اجمالًا معلوم است كه منظور اصلى از اين فلسفه چينى ها پيشرفت مقاصد حزبى است، ولى مگر تعميم قانون تحول و حركت به تمام موضوعات، چه تأثيرى در پيشرفت اين منظور دارد كه اين همه براى آن پافشارى مى كنند و مطالبى كه هيچ كس حاضر به پذيرفتن آن نيست اظهار مى دارند؟

«محمود»- اتفاقاً اين اصل شالوده برنامه هاى حزبى و اجتماعى آنها را تشكيل مى دهد، زيرا در رأس همه آنها «الغاى مالكيت فردى و بدنبال آن بر هم زدن آداب و رسوم و اصول اخلاقى و حقوقى و مذهبى و فلسفى كه حافظ و پشتيبان «مالكيت فردى» است، قرار دارد و چنانچه اصل ثابت و مقدّس و لايتغيرى در عالم وجود داشته باشد لابد در ميان اينهاست، لذا عملى ساختن اين برنامه بدون اصل «تغيير و تحول عمومى» امكان پذير نيست.

بنابراين يك كمونيست حقيقى ناچار است تا آخرين نفس از آن حمايت و طرفدارى كند، ولى پس از آنكه ديديم اين اصل با تشريك مساعى خودش! و قوانين علمى، درهم شكست و عموميت و كليت آن معدوم گرديد بايد فاتحه كاخ هايى را كه روى اين پايه بنا شده است بخوانيم.

ص: 193

اصل دوم دياليكتيك- جمع ضدين

پس از اصل «تغيير و حركت» مهم ترين شاهكار! دياليكتيك اصل «تضاد» و «جمع يا وحدت ضدين» است، مطالعه اين اصل انسان را كاملًا به ميزان اطلاعات فلسفى و موشكافى ها و دقت نظر طرفداران اين مكتب آشنا مى كند، بد نيست قبلًا عصاره گفته هاى حكيمانه آنها را بشنويد سپس با هم درباره آن قضاوت مى كنيم.

از زمان هاى پيش در ميان فلاسفه بلكه همه عقلاى جهان معروف بود كه دو موضوع «متضاد» و يا دو حكم «متناقض» هرگز با هم جمع نمى شوند ولى پيروان فلسفه دياليكتيك على رغم همه متفكّرين جهان، ثابت كردند كه جمع ضدين (ضدين در اصطلاح آنها اعم از نقيضين است) نه فقط محال نيست بلكه ضرورى و غير قابل اجتناب است! و موجودات جهان مجموعه هايى از اضدادند، و اساساً چرخ هاى تكامل در اطراف كاكل «جمع و وحدت ضدين» دور مى زنند، ولى خوب توجه كنيد و ببينيد با چه منطقى اين موضوع را ثابت كرده اند:

ژرژ پوليتسر در همان كتاب «اصول مقدماتى فلسفه» مى گويد: هر چيزى مجموع اضداد است، قبول اين مسأله در بدو امر جاهلانه به نظر مى رسد، معمولًا فكر مى كنند يك چيز با ضد خودش چه وجه اشتراكى مى تواند داشته باشد؟ ولى براى دياليكتيك هر چيزى درعين حال، هم خودش است هم ضد او.

بعداً در توضيح اين مطلب مى گويد: چرا كه مى دانيم در آغاز امر جهل حكمفرما بوده است، سپس علم فرا رسيده، يعنى جهل به علم تبديل شده است! يعنى به ضد خود، هيچ جهلى خالى از علم نيست جهالت صد در صد وجود ندارد، يك فرد هر چند جاهل باشد دست كم اشيا و خودش را مى شناسد، و پس از چند جمله چنين نتيجه مى گيرد: پس اين كه «هر چيز با ضد خودش ممزوج است» درست است.

در جاى ديگر مى گويد: «در اتحاد جماهير شوروى خون آدم مرده را به زنده تزريق مى كنند و كسى را كه در راه مرگ است حيات مى بخشند پس زندگى در دل مرگ وجود دارد»! باز مى گويد: «از جمله مى دانيم آدم مرده ريش در مى آورد، ناخن ها و گيسويش بلند مى شود همين مسأله كاملًا! مشخص مى كند كه زندگى در مرگ ادامه دارد».

در تحت عنوان «تبديل عوامل به ضد خود» نيز مى نويسد:

«بطور مثال هرگاه صحيح و غلط را در نظر بگيريم ما فكر مى كنيم كه بين اين دو هيچ گونه وجه اشتراكى وجود ندارد، صحيح، صحيح است غلط هم غلط، اين همان نقطه نظر يكجانبه است كه دو چيز مخالف را بطور قطع از هم جدا مى كند و مرگ و زندگى را مغاير يكديگر مى داند ولى مثلًا ديده شده كه مى گوييم: ها؟

باران گرفت و چه بسا كه حرف ما تمام نشده باران مى ايستد اين جمله در وقت شروع صحيح بود ولى تبديل به اشتباه شده است»!

بالاخره پس از يك سلسله بيانات طولانى نظير اين ها، از انگلس نقل مى كند كه: «از اين پس برخلاف

ص: 194

متافيزيك مندرسى! كه هنوز رايج است كسى مفتون اصول خشكيده «تباين» و «تناقض» و عدم قابليت اختصار نمى شود» اين بود خلاصه گفتار اين آقاى فيلسوف كمونيست فرانسوى كه «مجله مردم نشريه تئوريك حزب توده از او و كتابش تمجيد فراوان نموده و قسمت هايى از كتابش را براى خوانندگان آن مجله چاپ كرده است.

اكنون بياييد ببينيم فيلسوف هاى خودمانى! يعنى دكتر آرانى و همكاران او براى اثبات اين اصل چه فكر تازه اى كرده اند، نشريه ماترياليسم دياليكتيك از «مجله دنيا» در تحت عنوان «اصل نفوذ ضدين» مى نويسد:

«اين قانون دو موضوع مهم را بيان مى كند، يكى اين كه در طبيعت نمى توان دو قضيه يا دو شى ء پيدا كرد كه بالاخره به مفهوم ثالثى كه نسبت به هر دو اعم است تبديل نشوند، يعنى دو چيز هر قدر هم متضاد باشند بالاخره مى توان آن دو را متحد كرد». بعداً ضمن شرح اين مطلب مى گويد: «مثلًا سياه و سفيد در ظاهر دو چيز كاملًا متضاد مى باشند ولى از يك نظر، يعنى از نظر «رنگ بودن»، كاملًا يكى هستند! ... در جاى ديگر مى نويسد: «يك فكر تمرين نكرده! به آسانى نمى تواند درك كند چطور مى توان حركت و سكون، وجود و عدم، جسمى و روحى، غلط و صحيح و غيره را متحد كرد، ولى اندك تمرين و توجه براى كسانى كه ميل به طبقات دياليكتيك كرده اند اشكال را برطرف مى كند مثلًا: مى دانند سكون حركتى است كه سرعت آن صفر باشد! يعنى از حالات خاص حركت است»!.

اين بود خلاصه گفته هاى طرفداران دياليكتيك درباره اين اصل كه مى توان، صرف نظر از سفسطه هايى كه در آن بكار رفته آن را در دو جمله خلاصه كرد:

1- در عالم همه چيز نسبى است.

2- هر دو شى ء متضاد يك مفهوم جامع دارد ...

حالا بياييد به بينيم طريق بكار بستن اين اصل چگونه است آنها بطور خلاصه مى گويند: «همان طور كه در اصل تغيير و حركت گفتيم در عالم هيچ چيز ثابت و ابدى نيست و هر چيز در حال تحول است و سرچشمه اين تحولات «اتوديناميسم» يا «تحول خود به خود» مى باشد لذا بايد ديد «ديناميسم خود بخود» در تحت چه عواملى پديد مى آيد»؟

پس از دقت و تجربه مى بينيم هر چيز در بردارنده خود و ضد خود است، يعنى عواملى در آن وجود دارد كه حافظ وضع فعلى آن است در حالى كه يك رشته عوامل درونى ديگرى در صد نفى و انهدام آن است مثلًا اگر يك تخم مرغ را در نظر بگيريد مى بينيد دو دسته عوامل مزبور در آن دائماً جنگ و نبرد دارند، سرانجام قواى نفى كننده با مساعدت محيط صورت اوّل را «نفى» مى كند و چيزى نمى گذرد كه صورت جديد نيز به نوبه خود، مشمول نفى و انهدام مى شود و حالت «نفى در نفى» ايجاد مى گردد و تكامل صورت مى گيرد، بنابراين سه حالت متمايز زير در آن مشاهده مى شود:

حالت اوّل- تخم كه «اثبات يا «حكم يا «تز» ناميده مى شود.

حالت دوم- جوجه كه «نفى يا «ضد حكم يا «آنتى تز» ناميده مى شود.

ص: 195

حالت سوم- مرغ كه «نفى در نفى يا «ضد حكم يا «سن تز» ناميده مى شود.

در تكامل جامعه نيز اين سه مرحله وجود دارد، به اين طريق كه جامعه كمونيستى اوّليه، چون مانع تكامل دستگاه توليد بود، نفى خود را ايجاب كرد و جامعه طبقاتى توليد شد، آن هم در اثر توسعه نيروهاى مولد، نفى خود را مى پروراند و بالاخره كمونيسم كامل جانشين آن مى شود، و اين خود يك سير جبرى و ضرورت غير قابل اجتناب است! ... اكنون كه اين شاهكار فلسفى! پيروان ماركس و طرز نتيجه گيرى از آن معلوم شد، چند سؤال مختصر از آنها مى كنيم:

***

1- چرا از اصطلاح دوريد؟!- البتّه مسلّم است كسى مجبور نيست در گفته ها و نوشته هاى خود از اصطلاح معينى پيروى كند بلكه آزاد است كه براى خود اصطلاح مخصوصى وضع كرده و مطابق آن صحبت كند و يا چيز بنويسد با اين قيد كه ابتدا شنونده و يا خواننده را به اصطلاح خود آشنا سازد، اما كسى كه مى خواهد انتقاد و اعتراض نسبت به عقايد يك فرد يا جمعيّتى كند مجبور است قبلًا از اصطلاح آنها با خبر شود و دقت كند كه اعتراضات او، بر اصطلاح آنان تطبيق كند، اما متأسفانه مثل اينكه اين مطلب ساده از نظر اين آقايان مخفى مانده است و بدنبال آن، اعتراضات بى مورد و تأسف آورى به فلاسفه متافيزيك كرده اند.

شكى نيست كه متافيزيسين ها اجتماع نقيضين را محال مى دانند حتى محال بودن آن را از واضح ترين مسائل مى شمارند بطورى كه «حل هر مسأله ساده و يا پيچيده اى را منوط و متوقف بر قبول اين مسأله مى دانند».

ولى عمده اين است كه منظور آنها از اين سه كلمه: «تناقض- تضاد- اجتماع درست درك شود، آنها صريحاً مى گويند: منظور از اجتماع نقيضين اين است كه وجود چيزى با عدم خودش در يك نقطه «مشخص از هر جهت (زمان، مكان، موضوع، محمول، قيد، اضافه، حيثيت، و ...) جمع شود! ... بنابراين باريدن باران در يك محل مشخص از هر جهت با نباريدن آن در همان مورد خاص «متناقض» است و هرگز با هم جمع نمى شوند، يعنى اگر زمان و مكان و شرايط معينى را در نظر بگيريم و بگوييم: ها، الآن باران مى بارد هرگز نمى توانيم بگوييم: ها، الآن باران نمى بارد، يعنى يكى از اين دو جمله صد درصد صحيح، و تا ابد هم صحيح است، و جمله ديگر صد در صد غلط و تا ابد نيز غلط است!

ولى اگر زمان يا مكان و ساير اضافات و قيود اين دو قضيه مختلف باشد ممكن است هر دو صحيح يا هر دو غلط باشند، مثال زندگى و مرگ نيز از همين قماش است، يعنى اگر يك «سلول» معين از هر جهت، را در نظر بگيريم نمى توانيم بگوييم: الآن زنده و باز بگوييم: در همان حال مرده است اما اگر دو سلول مختلف، يكى سلول ناخن يا پياز مو، و ديگرى سلول مغز يا قلب، را در نظر بگيريم ممكن است بگوييم اين زنده است و آن مرده است ... تصور مى كنم وضوح اين مطلب به اندازه اى است كه ما را از شرح زيادتر از اين بى نياز مى كند.

اما اينكه گفتيم «متافيزيسين ها» تصديق هر مطلبى را منوط به قبول محال بودن اجتماع نقيضين مى دانند از

ص: 196

اين نظر است كه اگر شما فرضاً مطلبى را با هزار و يك دليل ثابت كنيد، مثلًا ثابت كنيد زمين كروى است يا در امور اجتماعى فلان دادگاه صلاحيت براى رسيدگى به اتهام فلان متهم ندارد، ما هم فرضاً كوچك ترين اعتراضى به ادله شما نداشته باشيم و قبول كنيم كه زمين كروى است و يا اينكه دادگاه مزبور صلاحيت ندارد، ولى چه مانعى دارد زمين درعين اينكه كروى است كروى هم نباشد؟ و دادگاه مزبور در عين حالى كه صلاحيت ندارد، صلاحيت هم داشته باشد؟! دليل هاى شما با اين كه صحيح است صحيح هم نباشد؟! ...

مگر اينكه از اوّل پذيرفته باشيم كه اجتماع نقيضين محال است تا به مجرد ثابت شدن يك طرف، طرف مخالف آن را انكار كنيم.

تعجب در اين است كه طرفداران دياليكتيك با جوش و حرارت مخصوصى سعى دارند عقايد خود را به ديگران بقبولانند اما ما مى گوييم چرا جوش مى زنيد؟ فرض كنيد همه حرف هاى شما صحيح باشد ولى چه مانعى دارد صحيح هم نباشد، آيا آنها از اين تصديق متناقض ما عصبانى نمى شوند؟ قطعاً مى شوند.

اما «ضدين در اصطلاح فلاسفه متافيزيك عبارت از دو «موجود» است كه درست نقطه مقابل يكديگر باشند و البتّه هرگز در يك نقطه معين از هر جهت، جمع نخواهند شد مانند: سياهى و سفيدى، دوستى و دشمنى، مثلث بودن و مربع بودن، و نظير آنها، البتّه يك يا چند ضلعى نمى تواند در عين حالى كه مثلث است مربع هم باشد و يك صفحه كاغذ با اينكه تمام آن سفيد است همه آن هم سياه باشد اين موضوع به اندازه اى واضح است كه هر كودكى هم آن را قبول دارد و لذا آن را بديهى مى ناميم.

چيزى را كه بايد در آن دقت كنيم تا به اشتباه آقاى دكتر ارانى و رفقاى او پى ببريم اين است كه ما مى توانيم «مفهوم» مثلث و مربع را تجزيه كنيم به «چند بر» و «سه ضلعى» و «چند بر» و «چهارضلعى» و در اين صورت خواهيم ديد كه هر دو مفهوم «چندبر» مشتركند ولى نبايد فراموش كرد كه تنها مفهوم «چند بر» مثلث و مربع را معلوم نمى كند زيرا جزئى از مفهوم آنهاست و لذا تضادى با هم در اينجا ندارند- اما اگر هر دو جزء را در نظر بگيريم و يا تنها جزء دوم آنگاه خواهيم ديد كه كاملًا با هم تضاد دارند، از اين قسمت بگذريم.

***

2- تقسيمات بى مورد- قابل ملاحظه اينجاست كه اين آقايان با اينكه از دسته بندى كردن موجودات و فرض دواير مستقل و تفرقه ميان آنها بيزارند و آن را از آثار جمود فكر و سبك تفكّر متافيزيكى مى شمارند (همان طور كه در اصل سوم دياليكتيك خواهيم فهميد) حواسشان به خودشان نيست كه در مقام عمل به طرز آشكارى مرتكب آن شده اند، فرض سه حالت مشخص و متضاد در مثال سابق (تخم، جوجه و مرغ) و يكى را حالت «اثبات» و ديگرى را «نفى» و سومى «نفى در نفى» قرار دادن، نمونه روشنى از اين تقسيمات بجاست، همه مى دانيم كه ميان جوجه و مرغ سر حد واضحى وجود ندارد يعنى پرنده اى كه سر از تخم بيرون مى آورد هر روز و هر ساعت مرحله تازه اى از تكامل را طى مى كند و اختلاف مرغ و جوجه مانند اختلاف جوجه ديروز و امروز است.

ص: 197

جدا كردن مرغ از جوجه و نامگزارى مستقل آن دو، جز يك اصطلاح عادى معمولى كه براى رفع احتياجات زندگى در نظر گرفته شده است چيز ديگرى نيست و مسلّماً از لحاظ فلسفى ارزش ندارد بلكه شايد اختلاف مرغ و تخم مرغ هم همين طور باشد، زيرا مى دانيم در كنار زرده تخم مرغ يك سلول زنده وجود دارد كه در اثر تغذيه و پرورش رشد و نمو مى كند و يك روز زندان پوست را شكسته و آزاد مى شود، در نتيجه اگر بخواهيم تكامل تخم را از نظر فلسفى تحليل كنيم بايد بگوييم اين تكامل مركب از يك سلسله طولانى و بى شمار از تكامل هاى يكنواخت است كه به صورت يك رشته زنجير مانندى در سلول ساده اى پيشروى مى كند و فرض سه حالت مشخص و متضاد در آن ناشى از مطالعات «نادياليكتيكى» و تفكّرات غير فلسفى است.

در اينجا يك اشتباه قابل احتراز وجود دارد، و شايد همان است كه دياليك تيسين ها را به اين جاده هاى انحرافى كشانيده است و آن اينكه: در كليه حركاتى كه به سوى كمال يا انحطاط مى گرايد رسيدن به مرحله دوم با از بين رفتن مرحله اوّل توأم و همراه است مثلًا طفلى كه در سير تحولى قرار مى گيرد، رسيدن او به مرحله جوانى با از بين رفتن زمان كودكى همراه است، اين جريان ممكن است اين اشتباه را براى بعضى توليد كند كه نفى هر حالت قبلى مقدمه وجود حالت بعدى است پس دخالت «نفى» در تكامل دياليكتيكى از اين جا روشن مى شود.

ولى اين موضوع علاوه بر اين كه تكامل را بر پايه «تضاد» آن هم تضاد درونى، اثبات نمى كند يك اشكال اساسى ديگر دارد و آن فرق نگذاشتن ميان «توام بودن و «مقدمه بودن است. يعنى نفى حالت قبل هميشه با اثبات حالت دوم همراه و توام است. بدون اينكه دخالتى داشته باشد و يا هيچ كدام مزيت و توقف بر ديگرى داشته باشند بلكه هر دو معلول شى ء ثالثى هستند، يعنى همان عاملى كه حالت دوم را مى پروراند در همان وقت حال اوّل را منهدم مى كند زيرا اين دو حالت با هم جمع نمى شوند، اين موضوع اختصاصى هم به حركات دياليكتيكى ندارد بلكه شامل تمام اقسام حركت اعم از دياليكتيكى و مكانيكى است.

***

3- سه مرحله براى چه؟! همان طور كه ديديم طرفداران دياليكتيك تمام تكامل ها را روى سه پايه «اثبات، نفى، نفى در نفى» استوار مى كنند در حالى كه اگر از همه اشكالات موجود صرف نظر كنيم وجود پايه سوم يعنى «نفى در نفى» به كلى زائد و بى مصرف است زيرا با فرا رسيدن مرحله دوم، تكامل صورت مى گيرد و لزومى ندارد كه در انتظار مرحله سوم بنشينيم. مثلًا در همان مثال تخم، حالت دوم، يعنى جوجه (كه آنها آن را حالت نفى مى شمرند) به خودى خود يك مرحله تكاملى مثبتى در مقابل حالت اوّل است، اگر چه مرحله سومى هم نباشد، و حالت سوم نيز يك حالت تكاملى ديگرى است، بنابراين جوجه بيچاره گناهى نكرده كه به تنهايى نتواند يك مرحله تكامل مستقل را تشكيل دهد؟! شما كه به گمان خود، طرفدار، ضعفا هستيد چرا حق مسلّم اين جوجه ضعيف را پامال مى كنيد؟! (خنده حضار)

آرى اگر تحولات عالم طبيعت مثل تحول يك ساختمان به ساختمان ديگر بود كه اوّل بايد ساختمان

ص: 198

كهنه اى باشد، سپس آن را ويران كنند، بعداً با همان مصالح ساختمان نوينى به جاى آن بر پا سازند جا داشت كه تكامل ها را روى سه پايه قرار دهيم، و شايد علت اشتباه دياليك تيسين ها هم، چنين مقايسه اى بوده است ولى البتّه اين طور نيست، زيرا در طبيعت، ويرانى و انهدام به اين معنا نيست، و اگر باشد لااقل عمومى نمى باشد، بلكه معمولًا در موارد تحول همراه با هر انهدام و نفى، يك مرحله تكاملى وجود دارد، و به عبارت ساده تر: «انهدام و نفى به صورت يك حالت مشخص وجود ندارد».

***

4- آيا فقط با چند مثال؟!- اصلًا ببينيم دليل اين آقايان بر اين ادعا چيست؟ ممكن است شما اعتراض كنيد كه چرا اين موضوع را در اوّل كار مورد بحث قرار نداديد البتّه اعتراضتان از يك نظر بجاست ولى چون ما ادعاهاى خالى از دليل، از آنها ديده ايم لذا آن قدر در انتظار دليل نمى نشينيم، و مدعاى آنها را گرفته و روى آن بحث مى كنيم، تازه مگر وقتى دليل براى اثبات مطالب خود اقامه مى كنند چه مى كنند؟ با چند مثال محدود قناعت كرده و از مطالعه در چند مورد جزئى يك دفعه يك نتيجه كلى فلسفى مى گيرند!

در هر حال آنها با يك مطالعه سطحى يك قانون كلى وضع كرده اند كه «تضاد هر قضيه اى را پيش مى برد، آن هم تضاد درونى و شايد در ابتدا مختصر آب و رنگى هم دارد، اما همين كه پا به مرحله عمل گذارد آثار نقص و ضعف از همه جاى آن آشكار مى شود.

«منصور» (با لحن انكارآميز)- مثلًا چطور؟!.

«محمود»- مگر شما نمى گوييد تضاد درونى هر قضيه را جلو مى برد حتى علوم و افكار را؟ (منصور آرى!) بفرماييد ببينم تكاملى كه در علوم رياضى يعنى: حساب، جبر، هندسه مسطحه و فضايى هندسه تحليلى، مثلثات پيدا شده در اثر كدام تضاد است، عوامل نفى كننده و اثبات كننده كجاى آن است؟! تز و آنتى تز و سن تز آن را بشماريد! ... از رياضيات بگذريم، بفرماييد توسعه و تكامل علم تشريح و طب و داروسازى كه طى چند هزار سال حاصل شده در اثر چه تضادى بوده است؟! لطفاً حالات سه گانه آن را شرح دهيد، جز اين است كه يك رشته تحقيقات و آزمايش ها روى هم متراكم شده، تكميل ابزار و آلات نيز به آن كمك كرده و به اين حالت درآمده است؟ چيزى كه اثرى از آن نيست «رؤياى تضاد» است! تكامل علم شيمى همين طور، زمين شناسى، فيزيولوژى همه همينطورند.

***

5- نتيجه معكوس چرا؟!- سابقاً گفتيم طرفداران دياليكتيك از اصل تضاد و طرز تكامل ساختگى خود، اين طور نتيجه مى گيرند كه: «جامعه سرمايه دارى در اثر تكامل دستگاه توليد، ضد خود را در خود مى پروراند و چيزى نمى گذرد كه طبقه پرولتاريا (كارگر) اساس آن را ويران كرده و بر خرابه هاى آن جامعه جديد سوسياليسم و كمونيسم را برپا مى سازد! و به اين طريق يك تكامل دياليكتيكى كه بر سه پايه (سرمايه دارى، نفى سرمايه دارى، كمونيسم) قرار دارد صورت مى گيرد».

فرض كنيد على رغم تمام اشكالات موجود، اين طرز تكامل را بپذيريم، باز فرض كنيد طرز نتيجه گيرى آن

ص: 199

را نيز تصديق نماييم و بالاخره يك كمونيسم جهانى دياليكتيكى (نه مثل اغلب كشورهاى كمونيستى فعلى كه مكانيكى و «سرنيزه اى»! بودنش آفتابى است) در عالم تصور برپا سازيم، كليه اموال و دستگاه هاى توليد را تحت اختيار دولت قرار داده و حكومت مطلقه پرولتاريا را به جاى حكومت سرمايه داران برقرار كنيم، در اوّلين مرتبه، تساوى كامل در حقوق اجتماعى و امور مالى (با در نظر گرفتن ميزان احتياجات) و كم كم تساوى روحيات و اخلاق و غرايز در ميان افراد بشر حكمفرما سازيم و چنان نقشه اين «كمونيسم جهانى خيالى» را تهيه و عملى كنيم كه تعادل و تساوى مطلق در ميان جوامع و افراد مختلفه بشر برقرار گردد. آن وقت چه خواهد شد؟! هيچ، يك جامعه آرام و خالى از سر و صدا بدون جار و جنجال، راكد، بوجود خواهد آمد.

البتّه چون اختلاف طبقاتى به كلى از بين رفته و هماهنگى كامل بين نفرات اجتماع بشرى از هر جهت برقرار شده، تضادى نمى تواند وجود داشته باشد تا چه رسد به اين كه قواى نفى كننده كه طالب وضع نوينى هستند، بر عوامل اثباتى كه طرفدار رژيم كهنه مى باشند غلبه كنند و مرحله نفى دياليكتيكى صورت گيرد لذا بايد اين وضع هميشه برقرار بماند: (دقت كنيد).

به طور خلاصه، فرضيه تكامل دياليكتيكى كه بر پايه «اتوديناميسم» بنا شده مشروط به عدم توازن و «نامساوى بودن قواى درونى است با اينكه فرضيه كمونيسم كامل، طرفدار توازن و تساوى مطلق است.

بنابراين كمونيست ها علاوه بر اينكه از اين منطق نتيجه معكوس خواهند گرفت، طرفدار ركود و سكون، و سد راه تكامل اجتماعى بشر نيز خواهند بود!

موضوعى كه توقف و ركود را در جامعه كمونيستى كاملًا تأييد مى كند اين است كه رژيم كمونيسم با اصول خود، جنبش و فعاليت حياتى را در جامعه نابود خواهد كرد، زيرا عامل اساسى جنبش ها و كوشش هاى حياتى افراد بشر معمولًا اميد رسيدن به زندگانى بهتر و استفاده زيادتر از مواهب زندگى است.

مسلّم است در جامعه اى كه تقسيم مواد حياتى مطابق اصل «به هر كس به اندازه احتياجش : صورت مى گيرد و نتيجه فعاليت افراد هيچ گاه به خود آنها عائد نمى شود، چراغ فروزان «اميد» خود بخود خاموش خواهد شد و محيط پرجوش و خروش زندگى به يك محيط سكوت مرگبار تبديل مى گردد و «كار اختيارى توأم با نشاط جاى خود را به «كار اجبارى توأم با كسالت مى دهد.

ممكن است كسانى به ما ايراد كنند كه در جامعه كمونيستى اگر چه نتيجه فعاليت افراد مستقيماً عائد آنها نمى شود ولى به طرز غير مستقيم و از راه ترقى مجموع اجتماع عائد هر فرد مى گردد، اما پاسخ اين ايراد واضح است چه اينكه فعاليت يك فرد چندان اثر محسوسى در تغيير وضع جامعه ندارد تا او را وادار به فعاليت بيشتر كند.

ماركس و انگلس در مانيفست (بيانيه) حزب كمونيست كه به اصطلاح يك اثر تاريخى آنان محسوب مى شود، مى گويند: «به ما ايراد مى كنند كه از بين بردن مالكيت خصوصى فعاليت را نابود خواهد كرد، و ديرى نخواهد گذشت كه «تنبلى عمومى» دنيا را فرا مى گيرد اگر چنين باشد پس بايد اجتماع بورژوازى

ص: 200

(سرمايه دارى) از ديرزمانى به سبب تنبلى تلف شده باشد زيرا در اين اجتماع، آنها كه كار مى كنند ثروتمند نمى شوند و آنها كه ثروتمند مى شوند زحمت نمى كشند!».

ما در مقابل اين منطق قوى عرضى نداريم، جز اينكه بگوييم آقايان خيال مى كنند تنها ثروت و سرمايه اى كه انسان بخاطر آن فعاليت مى كند، و حدّاكثر قواى بدنى و دماغى خود را بكار مى اندازد ثروت هاى يك ميليونى و ده ميليونى است و همچنين «كار و كوشش» در قاموس آنها به معناى كارهاى پست «و خرحمالى» كردن است اما كارهايى كه مهندسين، مخترعين، صنعت گران، افسران رشيد، و بالاخره كليه اداره كنندگان مؤسسات فنى و اقتصادى و بهداشتى و نظاير آن ها انجام مى دهند كار محسوب نمى شود، لذا مى گويند در جامعه اى كه مالكيت شخصى محترم است آنهايى كه كار! مى كنند ثروتمند نمى شوند و آنهايى كه ثروتمندند كار نمى كنند در عين حال ما از جوامع سرمايه دارى امروز كه توأم با انواع انحرافات و بى عدالتى هاست دفاع نمى كنيم.

***

ص: 201

اصل سوم- تأثير متقابل يا ارتباط تكامل ها

اشاره

طرفداران دياليكتيك مى گويند: «على رغم فلسفه متافيزيك كه همه چيز را از يكديگر جدا و مستقل مى داند، همه چيز به همه چيز مربوط و كليه موجودات درهم تأثير متقابل دارند، و از آنجا كه طبق اصل اوّل دياليكتيك، حركت به سوى تكامل عمومى است بنابراين بايد گفت: عالم مركب از يك سلسله تكامل هاست كه به يكديگر ارتباط و بستگى دارد، دياليك تيسين كليه پديده ها را با اين وضع مطالعه مى كند، او هرگز علوم را طبقه بندى نمى كند، انواع نباتات و حيوانات را از يكديگر جدا نمى داند».

آنها مدعى هستند كه: «متافيزيك عالم را مركب از يك سلسله موجودات مستقل و نامربوط به يكديگر مى داند، آنها را طبقه بندى مى كند، و پيش خود دواير مخصوصى رسم كرده، هر موجودى را در ميان يكى از آنها قرار مى دهد! همواره موجودات را ساكن، جامد، تكامل يافته، غير مربوط و مستقل از هم، و حتى علوم را از يكديگر جدا مى داند اين شيوه تفكّر متافيزيكى است كه درست نقطه مقابل شيوه تفكّر دياليكتيكى قرار دارد»!.

اين اصل با اين همه تحريفات و خلاف گويى ها براى چه منظورى ساخته شده است؟

آنها از اين اصل چنين نتيجه مى گيرند كه: «جامعه سرمايه دارى يك پديده مستقل و غير مربوط به وضع اقتصاد و وسايل توليد نيست بلكه در اثر ترقى وسايل توليد، از شكم فئوداليسم بيرون آمده باز هم تكامل دستگاه هاى توليدى و پيدايش طبقه «پرولتاريا» خواهى نخواهى آن را به سوى رژيم كمونيسم سوق مى دهد، اين از يك طرف.

از طرف ديگر، نتيجه مى گيرند كه: «كليه پديده هاى اجتماعى مانند علم و فلسفه و هنر و اخلاق و حقوق با وضع اقتصاد و وسايل توليد مربوط است» .... اين بود خلاصه سخنان ايشان در بحث «تأثير متقابل».

اكنون توجه شما را به چند موضوع معطوف مى دارم:

***

تهمت هاى ناروا

1- از ميان انبوه الفاظى كه در بيان اين اصل به كار برده اند بيش از هر چيز قيافه زننده تهمت هاى نارواى آنها نمايان است، شما اگر تمام سخنان متافيزيسين ها را زير و رو كنيد هيچ گاه كوچك ترين جمله اى كه اين مطلب را برساند: «عالم مركب از يك سلسله موجودات جامد، كامل، پايان يافته، و غير مربوط به هم تشكيل يافته است» پيدا نخواهيد كرد- آنها كه جاى خود دارد، هيچ عاقل و صاحب چشمى را نمى توانيد پيدا كنيد كه درباره وضع جهان چنين عقيده اى داشته باشد مگر انسان چشم ندارد كه ارتباط بسيارى از

ص: 202

قضاياى عالم را ببيند.

چيزى كه هست در زمان هاى گذشته ارتباط بسيارى از موجودات و حوادث به يكديگر روشن نبود مثلًا كسى نمى دانست كه تب مالاريا ارتباط به پشه مخصوصى دارد و گرد «د. د. ت» كشنده آن است، لذا هيچ كس (حتى هراكليت كه او را پدر دياليكتيك مى دانند!) آنها را بهم مربوط نمى دانست، همچنين صدها نظاير آن ولى كم كم پيشرفت علوم به ما اجازه داد كه ربط آنها را درك كنيم.

هچنين هر قدر «علوم» در جاده تكامل پيشروى كنند، و اسرار تازه اى از جهان هستى كشف شود، قرابت و خويشاوندى حوادث بيشتر معلوم مى گردد، اين موضوع مربوط به دياليكتيك و متافيزيك نيست زيرا هر قدر به وسيله تجربه و آزمايش ارتباط اشيا ثابت شود، هر كس هر مذاق فلسفى هم داشته باشد، در مقابل آن خاضع است، و شكى نيست كه اظهار عقيده درباره تأثير متقابل عمومى موجودات نيازمند به استقراى كامل و احاطه به تمام خواص آنهاست آن هم بستگى به ترقى كامل علوم دارد و با معلومات ناقص كنونى نمى توان درباره آن قضاوت قطعى كرد.

هم اكنون از طرق علمى راهى براى اثبات ارتباط و تأثير متقابل بسيارى از حوادث در يكديگر نيست، ولى با اين همه تعجب در اين است كه اين آقايان فقط با ذكر چند مثال براى «ارتباط تكامل ها» از قبيل ارتباط يك سيب با وضع دستگاه طبيعت! و ارتباط دانشكده كارگرى پاريس با وضع رژيم سرمايه دارى و طبقه كارگر! قناعت كرده و فوراً يك نتيجه كلّى و عمومى از آن گرفته اند.

در اينجا بد نيست خلاصه قسمتى از سخنان انگلس را از كتاب «لودويك فويرباخ» درباره پشتيبانى علوم از اين اصل، براى شما نقل كنم تا ببينيم اين هايى كه خود را به علم مى چسبانند تا چه اندازه حاضرند در مقابل اكتشافات علمى خضوع كنند .. او مى گويد:

«سه اكتشاف بزرگ علمى در قرن 19 درخت دياليكتيك را بارور ساختند و به ما فهماندند كه ارتباط تكامل هاى عوامل طبيعت، نه تنها در ميان افراد يك نوع برقرار است، بلكه در انواع مختلف نيز حكمفرماست! ...».

1- كشف سلول زنده و چگونگى نشو و نماى آن، كه مرز مابين گياه و حيوان را برداشت و ثابت كرد كه تمام موجودات زنده بيش از يك مشت سلول زنده چيز ديگرى نيستند.

2- كشف تكامل در انسان و حيوان مطابق نظريه داروين، كه عقيده «ثبوت انواع» را از بين برد و ثابت كرد كه حيوانات در حال طى مراحل طولانى از تكامل هستند.

3- كشف تغيير شكل انرژى، كه به مقتضاى آن نور و صوت و حرارت همه بازگشت به يك موضوع مى كنند» (دقت كنيد).

ولى مثل اينكه انگلس نخواسته است اين موضوع را فاش كند كه «كشف سلول زنده» اگرچه سد ميان گياه و حيوان را شكست ولى با همان مصالح، سد محكم ترى ميان «موجودات زنده» و «غير زنده» ايجاد كرد! چه اينكه سابقاً تصور مى كردند بسيارى از موجودات زنده از غير زنده بوجود مى آيند، مثلًا مارماهى را از

ص: 203

لجن هاى كف رودخانه ها، و كرم ها را از خاك، و عقرب را از آجرهاى نمناك مى دانستند ولى كشف سلول زنده ثابت كرد كه «توليد خود بخود» جانداران در شرايط فعلى ممكن نيست، يعنى موجودات زنده و غير زنده يك نوع اختلاف ذاتى دارند به طورى كه ممكن نيست جاندارى از غير جاندار توليد شود و حشراتى كه در درختان و ميوه ها وجود دارند، متولد از تخم هاى همين حيوانات هستند كه به وسايلى در آنجا راه يافته در آن محيط مساعد نشو و نما كرده اند.

اما فرضيه داروين تكاملى را كه پيشنهاد مى كند همان سازش با محيط است و با تكامل دياليكتيكى فرسنگ ها بعد مسافت دارد، چه اينكه بسيار مى شود تكامل داروينيسم در يك نوع خاص با فقدان و انحطاط توافق پيدا مى كند در حالى كه تكامل دياليكتيكى هرگز به اين وضع تن در نمى دهد.

اما موضوع تغيير شكل انرژى آن هم اگرچه نظريه ثبوت انواع موجودات را (به فرض اينكه طرفدارانى براى ثبوت مطلق پيدا شود) در يك جبهه مورد حمله قرار مى دهد ولى در جبهه ديگر از آن پشتيبانى كامل مى كند زيرا اين اكتشافات علمى به ما مى گويد: انرژى مانند بت عيار! «هر لحظه به شكلى بدر آيد»، ولى مقدار آن همواره ثابت و لا يتغير است و اگر سابق بر اين تصور مى كردند انرژى هاى در عالم موجود و يا معدوم مى شوند اشتباه بوده، بلكه اين تغيير شكل انرژى آنها را فريب مى داده و گرنه مقدار حقيقى انرژى تغييرپذير و تكامل بردار نيست.

پس وقتى درست دقت كنيم مى بينيم اين آقايان تصور مى كنند همين كه چشم خود را از مشاهده قسمت هايى كه به ضرر آنها تمام مى شود بپوشند از انظار همه مخفى خواهد شد، خلاصه آنها علم را به عنوان خدمتگزار ايده ئولوژى هاى خود مى خواهند نه به عنوان چراغ راه حقيقت و جهان شناسى!

***

نتيجه تأثير متقابل هميشه تكامل نيست

2- فرضاً قبول كنيم كه همه موجودات بر يكديگر تأثير متقابل دارند ولى اين تأثير طرفينى ضامن تكامل طرفين نيست بخصوص اينكه ما مى دانيم تكامل بسيارى از انواع حشرات و حيوانات موجب تضعيف يا انقراض انواع ديگرى است، مثلًا انواع ميكربها و بدن انسان بر يكديگر تأثير متقابل دارند ولى طورى است كه تكامل هر يك اسباب تحليل و اضمحلال ديگرى مى شود- افراد بشر با استمداد از اكتشافات علمى و صنعتى با حشرات موذى مى جنگند و ممكن است روزى بيايد كه نسل آنها را منقرض كنند پس تكامل صنعتى و علمى بشر، با انحطاط نوعى از موجودات (يعنى حشرات موذى) هماهنگ است خلاصه نمى توان انكار كرد كه انواع بسيارى از موجودات يافت مى شوند كه نه تنها تكامل آنها توأم با تكامل ساير موجودات نيست بلكه موجب انحطاط آنها را نيز فراهم مى كنند!

***

ص: 204

تجزيه و تحليل در تكامل جامعه ها

3- اكنون چند لحظه فكر خود را متوجه طرز نتيجه گيرى از اين اصل در مورد جامعه كنيم و ببينيم آيا راستى عامل اصلى تكامل جامعه، همان تكامل دستگاه توليد است؟! تصور مى كنم نزديك ترين راهى كه مى تواند ما را به مقصد برساند تجزيه و تحليل دو مفهوم «تكامل و «جامعه است، زيرا وقتى حقيقت جامعه و منظور از آن تكامل آن را دريابيم كشف علل آن دو، براى ما بسيار آسان خواهد بود.

«هماهنگى و روابط افراد انسان ها، براى تأمين احتياجات زندگى، و مبارزه با موانع و مشكلات حيات، جامعه را بوجود مى آورد» بنابراين «جامعه» همان هيأت اجتماعى نفراتى است كه با هم ارتباط حياتى بر پايه تعاون و كمك هاى متقابل دارند. بديهى است چون پايه اصلى اجتماع، همان ارتباط انسان هاست، «تصادم نفرات و حقوق آنها» اوّلين مولود اجتماع خواهد بود.(1)

«تشكيلات جامعه عبارت از مقررات و نظاماتى است كه در مورد ارتباط نفرات به يكديگر، و تعيين حدود و وظايف هر شخص نسبت به ساير اشخاص؛ و حفظ حقوق كليه افراد على رغم تصادم ها قهرى برقرار مى شود، به همين دليل هر جامعه اى كه همكارى و روابط نفرات در آن بيشتر، اخلاق و تربيت اجتماعى آنها خوبتر باشد، وحقوق افراد در آن بهتر تضمين شود، جامعه مترقى ترى خواهد بود. بنابراين تكامل و ترقى جامعه مرهون تكامل اين چند قسمت است، همچنان كه انحطاط آن زاييده انحطاطى است كه در اين قسمت ها دست مى دهد.

اين را نيز نبايد فراموش كرد كه در ميان جوامع بشرى امورى پيدا مى شود كه از نظر احتياجات زندگى مادى چندان واجد اهميّت نيستند، ولى چون در حد ذات خود، فضيلت محسوب مى شوند؛ مى توانند معرف تكامل اجتماع بوده باشند- مثلًا تمام دانش هايى كه فقط از لحاظ علم و فضيلت بودن مورد توجه هستند، مانند: فلسفه و قسمت زيادى از علم هيئت، و شناخت حيوانات گوناگون از قبيل مورچه ها، و همچنين قسمتى از ادبيات و هنرها و صنايع مستظرفه همه از اين قسمند و تكامل آنها نيز معرف ترقى اجتماع است، بنابراين ميزان ترقى جامعه بازگشت به سه موضوع زير مى كند:

1- حفظ كامل روابط و حقوق افراد.

2- فضايل ذاتى و اخلاقى.

3- تأمين احتياجات مادى و اقتصادى البتّه پيشرفت قسمت اخير مرهون تكامل و توسعه دستگاه توليد است، هم چنانكه ترقى جامعه در قسمت اوّل مربوط به قوانين صحيح و اجراى كامل و سريع آن است و مسلّماً ارتباط به وضع دستگاه هاى توليدى ندارد، زيرا اگر قانون هاى مزبور قوانين دينى و آسمانى باشد


1- توضيح بيشتر اين موضوع را از كتاب« رهبران بزرگ» بخواهيد، تجزيه و تحليل جامعى در اين قسمت در بحث« لزوم بعثت» آن كتاب شده است.

ص: 205

عدم ارتباطش به وضع دستگاه توليد روشن است و اگر قانون هاى بشرى باشد تكامل آن مربوط پيشرفت دانش هاى بشرى و احاطه آن ها به حقايق اوضاع اجتماعى و مصالح جمعيّت است، اما تكامل جامعه در قسمت دوم بستگى به ورزش هاى روحى و اخلاقى و تكامل فكرى و علمى دارد.

با توجه به اين حساب ساده و روشن معلوم مى شود كه تنها يك اصل است كه تكيه گاه آن تكامل وسايل توليد مى باشد، آيا با اين وضع تكامل جامعه را فقط و فقط نتيجه پيشرفت ابزار توليد دانستن صحيح است؟! آرى اگر كسى براى حفظ حقوق و امنيّت اجتماعى و فضايل اخلاقى و علمى ارزشى قائل نباشد، چنين كسى اگر عامل تكامل را منحصر به تكامل عوامل اقتصادى و فراهم شدن «آب و نان بداند البتّه معذور است! ما هم با چنين شخصى عرضى نداريم.

«سعيد»- ولى كمونيست ها معتقدند كه همه نزاع ها و كشمكش ها از مسأله مالكيت خصوصى سرچشمه مى گيرد و اگر آن الغا شود دنيا يكپارچه گلستان مى شود! و دستگاه عريض و طويل دادگسترى ها و زندان ها و قوانين حقوقى و كيفرى و جزايى به خودى خود برچيده خواهد شد، زيرا دراين موقع مالى در بين نيست كه بر سر آن نزاع و جارو جنجال شود، بنابراين پس از الغاى مالكيت شخصى، قوانين حقوقى موضوعى نخواهد داشت.

«محمود»- اگر آنها چنين بگويند خودشان هم مى دانند خلاف گفته اند، زيرا به فرض اينكه جنايت هاى خصوصى مالى در دولت كمونيستى به كلى برچيده شود، جنايات تخلف از وظايف مقرر كوتاهى و خيانت در كارهاى اجبارى كه تقريباً همه افراد جامعه كمونيستى در آن شركت دارند، همچنين خيانت هايى كه نسبت به اموال دولتى و دستگاه هاى توليدى از افراد سر مى زند، جاى آن را پر خواهد كرد و البتّه جنايات بدنى و امثال آن نيز در جاى خود محفوظ است!

بهترين شاهد براى اين موضوع وضع دادگاه ها و محكمه هاى شوروى و زندان هاى با عرض و طول روسيه و سيبرى است! هر چند روزى مى شنويد عده اى از افراد مؤثر و حتى بعضى از سران بزرگ آنها به اتّهام خيانت و جاسوسى و همكارى با امپرياليست ها! از كار بركنار و يا اعدام مى شوند! و تصفيه هاى پى در پى در قسمت هاى مختلف حزبى آنها صورت مى گيرد و در هر مرتبه عده زيادى از كار بركنار و يا قتل عام مى شوند.

اما تكامل دستگاه توليد نتيجه مستقيم تكامل علوم طبيعى است. آن هم مولود تراكم آزمايش ها و تجربيات و ضميمه شدن افكار و اطلاعات افراد بشر به يكديگر است، البتّه تكامل جامعه از آنجايى كه روابط افراد را براى حصول اين نتيجه تسهيل مى كند خالى از تأثير نيست ولى عامل اصلى همان «تراكم افكار و تجربيات» است، اين بود نتيجه مقايسه «تكامل جامعه» با «تكامل دستگاه توليد» و سرگذشت اسفناك اصل سوم دياليكتيك، اكنون اجازه بدهيد مقدارى هم در اطراف اصل چهارم يعنى آخرين اصل دياليكتيك صحبت كنيم:

ص: 206

اصل چهارم- جهش

اشاره

اصلاح يا انقلاب؟- سابقاً گفته شد طرفداران دياليكتيك معتقدند «تضاد هر قضيه اى را پيش مى برد»، حالا بايد ديد تبديل يك چيز به ضد خود چگونه صورت مى گيرد، آيا تراكم تغييرات جزئى اين نتيجه را مى دهد يا تغييرات كلى و ناگهانى؟

رفورميست ها (اصلاح طلبان)، طرفدار صورت اول هستند ولى طرفداران دياليكتيك مى گويند: تبديل به ضد بايد حتماً از راه «انقلاب و جهش حاصل شود، بنابراين راه تبديل رژيم «كاپيتاليسم» را به «سوسياليسم» و «كمونيسم» انقلاب مى دانند و بس، آنها عقيده دارند تراكم تكامل هاى جزئى به جايى مى رسد كه دفعتاً آن نوع را تغيير و تبديل به ضد مى كند لذا آن را «تبديل كميت به كيفيت» نيز مى گويند همكاران دكتر «آرانى در نشريه سوم از مجله دنيا، اين اصل را يكى از حالات خاص اصل دوم يعنى اصل «نفوذ و وحدت ضدين» دانسته اند زيرا به عقيده آنها در اينجا كميت و كيفيت كه دو موضوع متضادند به يكديگر تبديل مى شوند!

«ژرژ پوليتسر» در كتابچه اصول مقدماتى فلسفه، براى اثبات اين اصل سه دليل ذكر كرده كه خلاصه اش اين است (خوب دقت كنيد):

1- استدلال فلسفى هرگاه تغييرات را بررسى كنيم مى بينيم تا بى نهايت ادامه ندارد بلكه به جايى مى رسد كه به جاى تغيير جزيى با يك «جهش» تغيير كلى حاصل مى شود، مثلًا در دوره ما قبل تاريخ زمانى بود كه بشر با شكار گاو وحشى روزگار مى گذراند، زمان طوفان هاى سيلابى (طوفان نوح) فرا رسيد. تمدن عصر شكار را خراب كرد، باقيمانده افراد بشر به غارها پناهنده شدند و وضع زندگانى آنها به كلى تغيير كرد، اين بود خلاصه استدلالى كه اين آقاى دياليك تيسين آن را استدلال فلسفى ناميده است! اكنون استدلال علمى ايشان را ملاحظه كنيد:

2- استدلال علمى آب را مثال مى آوريم وقتى درجه حرارت زياد شود از صفر تا «99» درجه تغييرات تدريجى است و همين كه «100» رسيد با يك تغيير تند و ناگهانى تبديل به بخار مى شود همين طور موقعى كه به صفر رسيد يك دفعه يخ مى بندد! ...

3- استدلال سياسى اگر به عملياتى كه در كشورها، براى تغيير شكل حكومت سرمايه دارى به سوسياليسم انجام داده شده توجه كنيم خواهيم ديد هر كجا در راه اصلاحات قدم گذارده اند موفقيت پيدا نكرده اند تنها اين موفقيت نصيب شوروى ها شد كه از راه انقلاب وارد شدند»! (استالين هم مى گويد: اگر بخواهيم در سياست اشتباه نكنيم بايد انقلابى باشيم نه اصلاح طلب!) ... بالاخره در پايان بحث آخرين مثال را به قول خود، براى فهم عميق! مطلب مى زند و آن اينكه: اگر در انتخابات معينى براى حايز شدن اكثريت «4500» راى

ص: 207

لازم باشد آن كانديدايى كه «4499» رأى دارد انتخاب نمى شود ولى همين كه يك رأى اضافه شد، تبديل كميت به كيفيت صورت مى گيرد و كانديدا به نمايندگى مى رسد!

در نشريه «ماترياليسم دياليكتيك» مجله دنيا براى اين موضوع نيز دست به دامن مثال هايى زده اند از جمله اينكه، بسيارى از سموم به مقدار كم نافع است، ولى مقدار زياد آن كشنده مى باشد يا يك لاستيك را وقتى بكشند تا مدتى دراز مى شود ولى يكجا مى رسد كه يك مرتبه پاره مى شود! ..

خوب فكر كنيد آيا فقط با چند مثال پيش پا افتاده مى توان يك اصل كلى فلسفى را اثبات كرد؟ آيا اين طرز جهان بينى، كسى را به واقع مى رساند؟! صرف نظر از اين جهت بياييم با يك نظر دقيق اصل مدعا را بررسى كنيم:

***

انتقاد و بررسى قانون جهش

1- قبل از هر چيز مى بينيم عنوان اين قانون يعنى: «تبديل كميت به كيفيت» يك مطلب بى معناست، زيرا مى دانيم حقيقت «تبديل» اين است كه موضوعى صورت خود را از دست داده و به صورت جديدى درآيد اين موضوع در تمام مثال هايى كه به آن استدلال كرده اند يافت نمى شود بلكه در آن موارد، تراكم كميت به حدى مى رسد كه كيفيتى را همراه دارد يعنى كميت درجاى خودش ثابت است منتها در بعضى مراحل با كيفيت خاصى توأم مى شود مثلًا در مورد يخ بستن آب، آن درجه مخصوص از «حرارت» هيچ گاه تبديل به كيفيت «انجماد» نمى شود، بلكه آن درجه همچنان به حالت خود باقى است (يعنى درجه حرارت يخ همان صفر است) ولى كيفيت معينى را در اين مرحله خاص همراه دارد.

در مثال وكالت هرگز كميت (4500) تبديل به نمايندگى نمى شود بلكه اين عدد آرا در جاى خود ثابت است منتها كيفيت خاصى را همراه دارد.

در مثال سم، نيز مقدار زياد آن هيچ وقت كميت خود را از دست نمى دهد اگرچه كيفيت مهلك بودن را در حد معينى دارد.

اساساً اين سخن با قوانين علمى امروز كاملًا مخالفت دارد زيرا قانون بقاى «ماده، انرژى» به ما مى گويد:

كميت «ماده، انرژى» همواره ثابت است، يعنى ممكن است كميتى از ماده به كميتى از انرژى تبديل شود و يا بالعكس (البتّه نرخ تبديل اين دو كميت به يكديگر در هر حال معين است) ولى هرگز كميتى از ماده به كيفيتى تبديل نخواهد شد.

خلاصه: مبادله ميان دو كميت است نه كميت و كيفيت! اين همان علمى است كه آقايان خود را طرفدار آن مى دانند ولى اصول آنها را محكوم مى كند.

2- موضوع قابل توجه ديگر اين كه اگر بخاطرتان باشد اين آقايان در بحث هاى سابق دست از سر مثال «تخم و جوجه و سيب» و امثال آن، بر نمى داشتند و دائماً براى قانون تحول و نفوذ ضدين، آنها را به رخ ما مى كشيدند ولى همين طور كه ملاحظه مى كنيد در اينجا آن را به كلى فراموش كرده و مثال هاى تازه اى

ص: 208

انتخاب كرده اند، مى دانيد چرا؟! براى اينكه آن مثال ها متأسفانه در اينجا نتيجه معكوس مى بخشد!، زيرا همه مى دانيم تبديل شدن دانه سيب به درخت سيب، همچنين تحول تخم به جوجه، وجوجه به مرغ، هيچ گاه به صورت «جهش» نيست هرگز دانه سيب با يك جهش درخت نمى شود، اى كاش مى شد البتّه اگر مى شد خيلى خوب و مقرون به صرفه بود ولى چه كنيم كه نمى شود، همچنين جوجه با يك گام بلند مرغ نمى شود! بلكه آرام آرام با صبر و حوصله تمام اين راه پر نشيب و فراز را طى مى كند و مرغ مى شود! خلاصه اينكه سيب ها و جوجه ها همه رفورميست هستند نه اصلاح طلب! از اين بگذريم.

بياييد اين موضوع را از آهن و مس و مانند آن سؤال كنيم و بگوييم آيا شما وقتى آب مى شويد انقلابى هستيد و يك دفعه آب مى شويد يا تدريجاً حالت ميعان پيدا مى كنيد؟! حتماً به شما جواب مى دهند ما صورت دوم را انتخاب مى كنيم، اگر اين ها راست مى گويند، طرفداران فلسفه «دياليكتيك» حرف حسابشان چيست؟ باز مى بينيم قطعات چوب و اجساد حيوانات تبديل به خاك يا سنگ (سنگواره) مى شوند! همچنين تغييرات گوناگونى در وضع زمين و ساير كرات آسمانى دست مى دهد كه تمام آنها تدريجى است! آيا با اين همه دياليك تيسين ها حاضرند به اشتباه خود اعتراف كرده و دست از تعميم قانون جهش بردارند و از انقلاب هاى خونين و قتل عام هاى بيرحمانه اى كه مولود آن است صرفنظر كنند؟!

***

قفس ها شكسته مى شود

ماه ها گذشت ... و محمود غالب اوقات خود را در گوشه زندان با اين گونه بحث مى گذراند ولى اندامش روز به روز ضعيف تر و چهره اش پژمرده تر مى شد تا آنجا كه اسكلتى بيشتر از او باقى نمانده بود- گاهگاهى عمو و مادرش با زحمت زياد اجازه ملاقات با او را پيدا مى كردند ولى مادرش از لحظه ورود به زندان تا موقع خروج، تمام اشك مى ريخت و آه مى كشيد! دو مرتبه او را محاكمه كردند و در هر مرتبه با شهامت مخصوصى از خود دفاع كرد و بى گناهى خود را اثبات نمود ولى بدبختانه چون هيأت قضاتى كه براى محاكمه او تعيين شده بودند از همان دسته اى بودند كه نقش «كمينفرم» و ستون پنجم شوروى را بازى مى كردند با پرونده هاى ساختگى او را محكوم كردند! و بالاخره حكم تبعيدش را به جزيره «خارك» صادر كردند!

از حسن تصادف روزى كه فرداى آن روز بنا بود محمود را به اتفاق عده ديگرى به طرف جزيره نامبرده حركت دهند مصادف با يكى از غوغاهاى سياسى تهران بود، آشوب و اضطراب همه جا را فرا گرفته بود، عده اى از مخالفين دولت وقت براى آزاد ساختن چند نفر از رجال سياسى به طرف زندان ها هجوم آوردند، درب زندان هاى سياسى شكسته شد و تمام زندانى ها و ضمناً محمود، آزاد شدند.

پايان

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109